eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت58 . همینطور هم شد و چند روز بعد با بابا سمت روستا رفتیم؛ بابام اص
🤝♥️ . با فهمیدن جریان قهر من علیرضا کلا ازش زده شد به همین خاطر تا چشمش به احمد افتاد سرسنگین جواب سلامش رو داد اما احمد پرید و دستش رو بوسید و اومد داخل و من اصلا از اتاق بیرون نیومدم اما صداشون رو می‌شنیدم و احمد معلوم بود شرمگینه و رو به بابا شروع کرد به زمینه چینی برای رفع کدورت و دو سه ساعتی حرف زدن و آخر سر بابا راضی شد من برگردم خونه بابای احمد! صدام زد و از اتاق بیرون اومدم و احمد جلو پام بلند شد منم سر به زیر سلام دادم که شرمنده اما محکم جواب داد و بابا شروع کرد به نصیحت ما دوتا و خلاصه آخرش طوری شد که وسیله ها رو جمع کردم و با احمد راهی شدم. از کوچه ها که رد میشیدم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد جز اینکه احمد گفت بچه رو بده من خسته نشی و بچه و ساک رو با هم برداشت! رسیدیم خونه محمود آقا و شروع شد بخش بعدی زندگی‌ من! بخشی که اتفاقات زیادی رو توی زندگی من رقم زد. کلثوم خانم و محمود آقا در بدو ورودم اومدن اتاقم و جاری ها هم از روی اجبار و برای حفظ ظاهر اومدن و سلامی دادن؛ منم دیگه توبه کرده بودم به این خواهر شوهرا و جاری ها و حتی کلثوم خانم اعتماد نکنم و فقط مثل خودشون حفظ ظاهر داشته باشم تا ان شاءالله برسه روزی که خودم و احمد بتونیم تهران خونه بگیریم. همه رفتن و موندیم من و احمد و احمدی که تو روی من شرمنده بود و اینقدر اون شب دورم رو گرفت و قربون صدقه ام رفت و معذرت خواهی کرد که دلم دوباره باهاش صاف شد ولی راست گفتن که میشه میخ رو از دیوار کشید اما جاش تا ابد می مونه! احمد باز رفت تهران و من موندم با جاری ها و خواهر شوهرهایی که اذیت میکردن ولی من دیگه کاری نداشتم و تا میتونستم از اتاقم بیرون نمی اومدم و بیشتر اوقات خونه مادر خودم بودم! صدف هم بعد از مدتی پشیمون شد و زنگ زد به تلفن اتاقم و عذر خواهی کرد من هم پذیرفتم ولی بازم هیچگاه فراموش نکردم رفتار زشتشون رو! مدتی بعد هم شنیدم که زن فایز از ماجرا خبر دار شده و الم شنگه ای راه انداخته اون سرش ناپیدا و رابطه فایز و صدف هم تموم شد و دیگه وصالی برای صدف نمیشد تصور کرد و خودش هم به این جریان راضی شد ولی چند وقت بعد با یه پسر بیکار از خودش کوچیکتر ازدواج کرد و تقریبا دیگه سرش رفت توی کیسه خودش. زندگی من روال عادی گرفته بود و در اصطلاح می‌سوختم و می‌ساختم که فقط بگذره و من زودتر به احمد برسم و از دست خونه محمود آقا خلاص بشم تا اینکه یه روز صدای جیغ بلندی از اتاق محمود آقا شنیدم و درست بود کسی فوت کرده بود... .
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت58 روزی که لعیا فارغ التحصیل شد جلوی همه ی استادها و دوستاش دست منو
🤝♥️ همون لحظه بلند شدم ودست لعیا رو توی دست محمد گذاشتم و به محمد گفتم:دختری که با هزارمکافات بزرگ کردم رو الان به دست تو میسپارم…ازت میخواهم مثل چشمات ازش مراقبت کنی…محمد با دستش اشکمو پاک کرد و گفت:خیالت راحت بابا جون!!قول میدم اب توی دل لعیا تکون نخوره…محمد لعیا رو برد خونه اش و براش یه پرستار گرفت تا زمانی که خونه نبود ازش مراقبت کنه…هنوز بچه دار نشدند و منتظر نظر پزشکشون هستند تا خدایی نکرده برای لعیا یا بچه مشکلی پیش نیاد…لعیا همچنان هوش بالایی داره و توی زندگی برای محمد مشاور خیلی خوبی هست…خداروشکر بچه ها خوشبخت شدند و منو هما هم برگشتیم روستا خونه ی خودمون… الان ۵۹سالمه….با بازگو کردن سرگذشتم فقط خواستم بگم اگه خدا یه دری رو ببنده حتما یه در دیگه رو به روتون باز میکنه پس ناامید نباشید…آخر هر تاریکی مطمئنا روشنایی هست…… پایان
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت58 از روز بعد هر روز منتظر بودم تا آمنه خبر بیاره برام که میتونم
📜 🩷 بعد از اونها مسئول اون خیریه شده بود... در واقع از لحاظ مالی نیازی نداشت و ققط برای آرامش خودش کار میکرد فعالیت مداومی داشتم و همین باعث شده بود بهم اعتماد کنن با هم کیسهایی که معرفی میشد رو بررسی میکردیم و گاهی میرفتیم برای دیدن اون کیس ! بعضی شرایط خانوادگی ها اونقدر بد بود که از در خونه ها که بیرون می اومدیم گریه ام میگرفت مونس خانم میگفت : سعی کن عادت کنی شهین وگرنه خیلی اذیت میشی معمولا عصرها سری به موسسه میزدم صبح ها رو خونه بودم و به قول سیاوش شده بودم خانم خونه ....صبح ها کارای خونه و عصرها کار بیرون سیاوش از لحاظ مالی کمک بزرگی به اون موسسه بود در واقع به عنوان یه عضو مخفی فعالیت می‌کرد... هر بار کیسی پیدا میشد که هزینه درمان بالایی داشت چند نفر بودن که کمک‌های بزرگ میکردن و یکیشون سیاوش بود از این بابت ته دلم احساس خوشی و خوشحالی داشتم وقتی میدیدم اون سیاوش که مدام توی خونه و در حال کتاب خوندنه و یه جورایی از دید بقیه حس انسان دوستانه قویی نداره اینجوری با جون و دل و از سر رضایت داراییش رو می بخشید پر از حس غرور  میشدم دیگه شیراز موندگار شده بودیم و همین صدای مامان رو در آورده بود زنگ میزد مدام گله میکرد : شهین برگردید موندی اونجا چیکار ؟! _مامان جان کار دارم !!! _تو هم به این میگی کار؟!  کار بی جیره و مواجب!!! _هرچی که هست من دوستش دارم‌ بحثهای من و مامان مثل همیشه بی نتیجه میموند و هیچوقت به به نتیجه دلخواه هردومون نمیرسید...زری هم گله داشت از اینکه من موندم شیراز ولی خب خودم و سیاوش راضی بودیم و به نظرم همین کافی بود آمنه سرکارش میرفت و گاهی می اومد موسسه ،مونس خانم میگفت : آمنه یه عضو ثابته برای کارهای اون خیریه !!! همه چیز خوب بود، من کاری داشتم که رضایت قلبیم رو حاصل میکرد ،سیاوش به همون وضعیت ثابت ادامه میداد و دیگه غرغرهای من رو نمیشنید ،بابا هیچوقت چیزی در مورد برگشت ما به تهران نگفت ،همیشه میگفت : کاری رو بکن که میدونی درسته ! و همین برای من قوت قلب دیگه ای بود... تنها فرد ناراضی زندگی من مامان بود که به نظرم دلتنگی هاش رو می گذاشت به پای نارضایتی !! چند باری توی اون مدت رفته بودیم تهران برای دیدار خانواده ولی هربار مشتاق تر از قبل برگشته بودم شیراز !!! روزهای که تهران بودم سعی میکردم بیشتر وقت رو با مامان و زری بگذرونم زری هم از بیکاری کلافه بود ...سیاوش همچنان برای نگهداری منصور از خونه باغ و خونه تهران بهش حقوق میداد هرچند کاری نبود و منصور برای خودش کار دومی پیدا کرده بود ولی سیاوش میگفت : همین که حواسش بهشون هست و ما با خیال راحت شیرازیم کافیه !!! یه روز که با زری تنها بودیم گفتم : از مریم چی خبر ؟! _خبر خاصی ندارم! _هنوز شمالن؟! _اره طفلی مریم از هیچی شانس نیاورد _چرا؟ این رو که خودش انتخاب کرد _اره ولی تنهاس!!! همه طردش کردن یه جورایی کاری که کردن تو کت هیچکی نمیره _تو کت تو میره ؟! _نه ولی گذشته دیگه!!! تقریبا همین کار رو مصیب با زهره کرد _لطفا قیمه ها رو تو ماست نریز زری!!! مصیب و زهره رفتن بلکه دیگران راضی به عقدشون بشن... اینا چی؟! اینا نامحرم بودن و رابطه داشتن کاری به اینش ندارم، این رابطه ها برای همه غیر قابل درکه چه حالا چه صد سال دیگه !!! _ولی مریم گتاه داره یه جورایی خواسته تقاص کاری که باهاش کرده بودن رو پس بدن، در مورد شوهر اولش !! _نمیدونم ولی توی تنها موندن الانش خودش مقصره! بچه که نداره ؟! _از رضا که نه همون دوتا رو !!! _رضا باهاشون میسازه ؟! _والا در ظاهر که اره باطنش رو نمیدونم یه جورایی برای مریم ،دوست  همیشگی دوران کودکی دلم میگرفت... مریم با اون همه استعداد ‌و علاقه به درس حقش این نبود، که یه گوشه تک و تنها با مردی که معلوم نبود دوستش داره یا نه زندگی کنه ! یکسالی بود ساکن شیراز شده بودیم دیگه توی کارم جا اقتاده بودم‌ و از دیدن کیسهای مختلف ناراحت و عصبی نمیشدم ،سعی میکردم تا جایی که میشه و میتونم در هر موردی بهشون کمک کنم سیاوش گاهی توی این بروبیاها همراهیم میکرد و من چقدر خوشحال بودم‌ سالگرد پدر بزرگ آمنه بود و اون داشت خونه رو آماده میکرد برای برگزاری مراسم، یه روز که رفتم کمکش هیچ حرفی نمیزد کمی که کمکش کردم گفتم : آمنه چیزی شده ؟! _نه _پس چرا ساکتی ؟! _کار میکنم شهین _ربطی به کار نداره سکوتت عجیبه !!!
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت58 حالا تو منو ول کن. الان بحث سر زندگی تو و بچته. از منی که تجربه
📜 🩷 سریع به صاحب خونه خبر دادیم که هر دومون میخوایم بلند بشیم و اونم گفت فعلا باید صبر کنید مستاجر پیدا بشه تا بتونم پولتون رو پس بدم. چند روزی گذشت و یه شب که تو اتاقم تنها بودم دیدم در میزنن. چادرمو سرم انداختم و درو باز کردم و دیدم پسر زری خانم پشت دره. چادرمو جلوتر کشیدم و گفتم: سلام بفرمایید؟ یه کاغذ به سمتم گرفت و گفت: زیاد نمیتونم اینجا وایسم اینو بخون. با تعجب گفتم: این چیه؟ پسره کاغذو داد دستم و گفت: بخونش میفهمی، بعدم راهشو کشید بره. یه لحظه یاد نامه هایی افتادم که تو ده به دستم میرسید و عصبی شدم و نامه رو انداختم زمین و گفتم: اگه موضوع مهمی هست خودتون بگید اگرم نه که نیازی به این کارا نیست. پسره با چشمای متعجب نگاهی به کاغذ که روی زمین افتاده بود و بعد به صورت آشفته ی من کرد و با لبخند چندش آوری گفت: نازتم که زیاده! دیگه نتونستم بیشتر از این وایسم و به مزخرفاتش گوش کنم. مشخص بود که قصدش مزاحمته. درو بستم و اومدم داخل. همون لحظه کاغذو از زیر در فرستاد داخل و از پشت در گفت به نفعته بخونیش. کاغذو برداشتم و بازش کردم. توش نوشته بود که از من خوشش اومده و دوس داره باهام در ارتباط باشه. از حرصم کاغذو پاره کردم ریختم تو سطل. با خودم گفتم چه آدم احمقیه. مثلا چیه این ابراز علاقه ی مسخره به نفع منه؟ لابد پیش خودش فکر کرده چون من کس و کار ندارم الان ذوق مرگ میشم ببینم این دراز یه لا قبا بهم پیشنهاد داده. وقتی فائزه رو دیدم موضوعو بهش گفتم و اونم گفت اصلا باهاش حرف نزن و اگر یک بار دیگه مزاحمت شد برو در خونش و به مادرش بگو. مرده شورشون رو ببرن که همش دورشون شر و اعصاب خوردی هست. بهت گفته بودم این پسره سر و گوشش میجنبه. _ والا تو این اوضاعم همین یکی رو کم داشتم. + اشکال نداره، چند روز دیگه از اینجا میریم و راحت میشیم. روز بعد وقتی داشتم میرفتم کارگاه حس کردم یکی داره پشت سرم میاد. برگشتم عقب و دیدم همون پسرس که حالا دیگه با توجه به نامَش میدونستم اسمش سلمانه. با عصبانیت بهش گفتم: یک بار دیگه ببینم دنبال سر من راه افتادی و مزاحمم شدی به مادرت میگم جمعت کنه پس احترام خودتو نگه دار.