eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت61 مشتی حواله بازوش که دورم بود کردم و گفتم : فقط به خاطر جارو ؟
📜 🩷 نه بابا چه مزاحمتی بنویس آدرس رو ! آدرس رو گفتم و زری گفت : همین یکی دو روزه میفرستمشون _باشه بهش بگو رسید شیراز خبر کنه برم سراغش ! _باشه شهین ببین رودرواسی که نداریم اگه می بینی برات مشکل میشه _برو بابا چه مشکلی منتظرم ! گوشی رو که گذاشتم همونجا نشستم سیاوش از در هال اومد داخل و من رو که دید گفت : شهین چیزی شده خبر بدی بوده ؟! _هان ! _چته میگم چیزی شده ؟ _اره ... بعد قضیه رو براش تعریف کردم‌ گوش داد وگفت : مردک دیوانه هیچوقت ازش خوشم نمی اومد آخه زدن !!! _زدن نبوده اینجور که زری میگه کشتن بوده ...آدم به خاطر کتک کاری بیمارستان بستری میشه ؟! _اگه اینجا ردشون رو بزنه چی؟ _تا بیاد اینجا رو بفهمه مدتی گذشته و به زمان دادگاهش نزدیک شده اینجوری که زری میگفت چون نامه پزشک قانونی داشته روند کار سریعتره !!! سیاوش تو که مشکلی نداری ؟!من همینطوری قول دادم ... _شهین اینجا خونه تواه خودتم میدونی من کاری به این چیزا ندارم درست شد ؟! _اره دوروز بعد زری تماس گرفت و گفت : براشون بلیط گرفتم امشب راه می افتن و احتمالا فردا صبح میرسن _زری شماره مریم رو بده بهم تا بدونم ... _نداره شهین اونموقع اکثرا همه گوشی موبایل داشتن و اینکه مریم دختر ته تغاری آقا کمال از این چیز اولیه هم محروم بود نشون میداد اوضاع خیلی بده به زری گفتم : خیلی خب شماره من رو بهش بده از یه جایی زنگ بزنه، سعی میکنم قبل از رسیدنشون ترمینال باشم ولی محض احتیاط میگم _باشه خیالت راحت شهین بازم ممنون از طرف منم از سیاوش خان تشکر کن _زری خل شدی؟! مریم اگه دختر دایی تواه دختر عموی منم هست یادت نرفته که ؟! _نه یادم نرفته ولی اونطرف قضیه هم پسر عموی منه _بیخیال اون دیوونه روز بعد صبح زود همراه با سیاوش رفتیم ترمینال زودتر از ماشین رسیده بودیم مسافرها که از ماشین پیاده شدن دنبال مریم میگشتم و وقتی دستش رو بالا آورد دیدمش هیچ باورم نمیشد این زن شکسته و فرتوت مریم باشه چیکار کرده بودن با این دختر؟! ... این دختر نازپرورده عمو کمال بود؟ کی باور میکرد ؟! مریم به ما نزدیک شد چادرش رو محکم توی صورتش گرفته بود بچه هاش بزرگ شده بودن و‌کنارش بودن سلام علیکی کردیم و گفتم : بهتره بریم سرده!!! تا برسیم خونه کسی کلامی حرف نزد، من از بهت و ناباوری، سیاوش از روی ادب و مریم هم انگار توی حال خودش بود، وارد خونه که شدیم مریم اروم گفت : ببخشید مزاحمتون شدیم ! سیاوش رو به مریم گفت: این حرف رو نزنید مزاحم نیستید راحت باشید اینجا کسی نمیتونه مزاحمتون بشه !!! اتاقی که آماده کرده بودم براشون رو نشون مریم دادم و ‌‌گفتم‌: اگه نیاز به استراحت دارید میتونید اینجا بمونید ! مریم رو پسرهاش گفت : شما برید بخوابید اون دو تا که رفتن کنار مریم نشستم و گفتم: خوبی ؟! _نه اصلا خوب نیستم دستش رو از زیر چادر در آوردم تا مثلا بهش تسلی بدم ولی دستهاش کبود بود ناخوداگاه پس کشیدم و گفتم: مریم دستهات!!! _میدونم‌ ! سیاوش عصبی گفت : کار اونه ؟! _سیاه روزی من کار کسی نیست ،دست پیشونیمه _اینا حرفه!!! چرا اجازه دادید این کار رو باهاتون بکنه ؟! _زورش میرسید و زور منم نمیرسید همین !!! _عجب چادرش از صورتش کنار رفته بود جای جای صورتش سیاه و‌کبود بود جای چند تا بخیه گوشه کنار صورتش بود گفتم : دستش بشکنه !!! مریم اروم گریه میکرد سیاوش عصبی گفت : این مردک دیوانه اس من برای بار اول شما رو می بینم ولی باور اینکه شما با این آدم چند سالی زندگی کرده باشید خارج از تصورمه!! _اجبار سیاوش خان اجبار !!! _هیچ اجباری نمیتونه ادمی رو وادار کنه توی همچین شرایطی دووم بیاره ! گفتم : بار اولش بوده ؟! _نه بابا خوراک روزانه اش بود ! _پس چرا تا حالا صدات در نیومده؟!
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت62 نه بابا چه مزاحمتی بنویس آدرس رو ! آدرس رو گفتم و زری گفت : ه
📜 🩷 شهین نالید: به کی میگفتم شهین ؟!نه پدر دارم نه مادر ،خواهر و برادر هم طردم کردن _به بابا میگفتی ! _خودم کرده بودم چی میگفتم ؟! سیاوش گفت: دیگه گذشته به فکر فردا باشید بهتره استراحت کنید نگران چیزی هم نباشید اینجا در امانید سیاوش بلند شد و رفت من موندم و‌مریم !!!دختر عمویی که یه روزی از خواهر بهم نزدیک تر بود و زمونه چقدر بیرحمانه ما رو از هم دور کرده بود دستش رو گرفتم و گفتم : مریم ؟! _چرا اینجوری شد شهین ؟!چیکار کردم که خدا اینجوری گذاشت تو کاسه ام ؟! _مریم خدا بد بنده اش رو که نمیخواد تو هم کاری نکردی که منتظر عواقبش باشی ،تصمیماتت اشتباه بود ! _زری برات گفته ؟ _چی رو ؟ _اینکه من از قبل با رضا ... _بیخیال گذشته !!!پاشو برو استراحت کن ! _من طلاق بگیرم چی میشه؟ اواره میشم با دو تا بچه ؟ انگار اصلا حرفهای من رو نمی شنید چون واقعیت‌های ذهن خودش رو بازگو میکرد گفتم : _نه چرا آواره بشی ؟! به این چیزا فکر نکن بذار اول از بند این روانی آزاد بشی بعد به بقیه اش فکر کن مریم و بچه هاش موندگار شدن، تا دو هفته اوضاع اروم بود بچه های مریم بی سرو صدا بودن و همه اش یه گوشه نشسته بودن یه روز بهش گفتم : اینا مدرسه نمیرن؟! _میرفتن ولی وقتی اینجوری شد مجبور شدم بیارمشون امسال رو عقب میمونن _باباشون سراغی ازشون نمیگیره ؟ _نه زن داره و بجه دیگه چیکارش به ما؟! دو هفته که گذشت یک روز مثل هر روزی که زری زنگ میزد و احوالپرسی میکرد، زنگ زد ‌ولی صداش میزون نبود گفتم‌: زری خوبی ؟! _نه والا شهین نمیدونم از کجا ولی مصیب فهمیده مریم پیش تواه و الان توی راهه داره میاد شیراز !!! _ای بابا!!! بیاد هم از کجا خونه ما رو بلده ؟ _زرنگه از دایی آدرس گرفته _ای وای پس بابا هم فهمیده ؟! _حتما دیگه زری که گوشی رو قطع کرد بلافاصله پشتش گوشی زنگ خورد برداشتم صدای بابا پیچید توی گوشی پیدا بود عصبانیه حتی نگذاشت سلام علیکی کنم و‌گفت : معلوم هست دارید چیکار میکنید؟ شما بچه اید اون شوهرتم بچه اس؟! گوشی رو بده بهش ببینم اون روزا سیاوش به خاطر راحتی مریم بساط کتاب خوندن رو توی اتاق به پا میکرد در کل براش فرقی نداشت کجا باشه فقط کسی مزاحم کتاب خوندنش نشه ،بی هیچ حرفی سیاوش رو صدا کردم و اروم گفتم: باباس و عصبانی ! جشمهاش رو به نشونه آرامش روی هم گذاشت و‌گوشی رو گرفت مریم هم فهمید باباس و نگران بود، کنار مریم نشستم و گفتم : نگران نباش ارومش میکنه!! سیاوش تلفن رو روی آیفون گذاشت چون من و مریم رو هم منتظر دید ...با بابا سلام علیکی کرد و بابا گفت : دستت درد نکنه سیاوش خان ازت توقع نداشتم وارد بچه بازی اینا بشی !!! _چه بچه بازی آقا جمال ؟دختر عموی شهین به ما پناه آورد ما هم پناهش دادیم شما بودی چیکار میکردی ؟!بیرونش میکردی ؟ _نه ولی به بزرگترش خبر میدادم !!! _ببخشید جمال جان رک میگم ولی اینجوری که من این دو هفته فهمیدم همین بزرگترها این بلا رو سرش آوردن، الان به خاطر  دیوانه بازی‌های شوهرش میخواد جدا بشه ،میخواد آزاد باشه _بزرگترهاش خیر و صلاحش رو میخواستن _ولی اشتباه کردن‌ قبول کنید این دختر پشت و پناه میخواد !!!حامی میخواد!!! نه تنهایی، که هر کی از راه رسید هرجوری خواست باهاش رفتار کنه _مریم بی کس و کار نیست دختر داداش کمال خدابیامرزه !! _خدا رحمت کنه آقا کمال رو !درسته دختره اون خدابیامرزه ولی الان تنهاس، همه گذاشتنش کنار اون رضای از خدا بی‌خبر هم تا تونسته اسبش رو تازونده _مصیب داره میاد شیراز !!! مریم که خبر نداشت دست من رو گرفت ‌، گفتم : اروم باش!!! سیاوش گفت : قدمش به چشم‌ _الان مریم کجاست؟ حالش خوبه ؟ _چه خوب که حالش رو پرسیدید گوشی رو میدم به خودشون باهاش صحبت کند  از من خداحافظ سیاوش گوشی رو سمت مریم گرفت، ‌ مریم مردد شروع به صحبت با بابا گرد من وسیاوش رفتیم اشپزخونه و سیاوش گفت : بذار راحتر صحبت کنه الان اینی که بابات گفت میاد شیراز کیه ؟! _برادر مریم!! نمیشناسی و میگی قدمش به چشم ؟! خندید و گفت: جو گیر شدم آدم سالمیه؟ از لحاظ روانی منظورمه! _اره بابا!!! خیلی وقته ندیدمش ولی اونموقع ها که سالم بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣خوشبختی مکان و شرایط نیست ! احساسی است که باید آن را بلد شد . شبیهِ غم ، شادی ، خشم و تمامِ احساس هایِ دیگر ... برایِ غمگین نبودن ، باید بخواهی که غمگین نباشی ، و برای خوشبخت بودن هم ، باید بخواهی که خوشبخت باشی ... گاهی قدم بزن ، کتاب بخوان و موسیقیِ مورد علاقه ات را گوش کن . خوشبختی ، اتفاقی نیست که بیفتد ، یک حسِ نابِ درونی است ،باید آن را ایجاد کرد/دکتر الهی قمشه ای
♥️🍃 🌼🍂محبت برای روح یک زن، مثل هوا برای تنفس لازم است. • زن و مرد به محبت همدیگر احتیاج دارند اما نیاز روحی یک زن به محبت شوهر، فوق العاده مهمتر و حساستر است ... ‌‌‌ ‌
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت63 شهین نالید: به کی میگفتم شهین ؟!نه پدر دارم نه مادر ،خواهر و بر
📜 🩷 مریم صحبتش با بابا تموم شد همونجا پای تلفن نشسته بود نگاهش کردم، داشت گریه میکرد رفتم کنارش و گفتم : مریم ؟چرا گریه میکنی ؟ _شهین واقعا باید این اتفاقا می افتاد تا یادشون می اومد منم هستم؟ باید زیر مشت  لگد گرفته میشدم که برادرم و عموم و بقیه یادشون بیاد ازم دفاع کنن سرش رو گرفتم توی بغلم و اجازه دادم گریه کنه، خوب که خالی شد بلندش کردم و گفتم : ببین مصیب داره میاد ...دست و صورتت رو بشور بعدم محکم جلوش وایسا یه بارم که شده حرفت رو  منطقی و از راه درست بزن سری تکون داد دست و صورتش رو شست و نشستیم منتظر تا مصیب بیاد صدای در که بلند شد  مریم از جا پرید  و گفت : وای اومد !! سیاوش گفت: خب بیاد اروم باشید... شهین اگه سرو صدا بلند شد شما بیرون نیاید خب !من راهیش میکنم از پنجره هال با مریم بیرون رو میدیدم... سیاوش در رو باز کرد ‌ با مصیب سلام علیکی کرد و بعد سیاوش انگار دعوتش کرد داخل... اروم بود و هیچ حرفی تا اونموقع نزده بود ،دیدم که سیاوش دستش رو گرفت و نگهش داشت داشتن باهم حرف میزدن سیاوش میگفت و مصیب گوش میداد، مریم گفت : چی میگن _نمیدونم نترس سیاوش حتی اگه عصبانی هم باشه ارومش میکنه سیاوش و مصیب کمی حرف زدن ‌ بعد راه افتادن سمت ساختمون، مریم همونجا که ایستاده بود تکون نخورد ولی من رفتم برای خوش آمد گویی با مصیب ،سلام علیکی کردم و اون بچه های مریم رو بوسید و گفت : کو مریم ؟! _اونجاس!!! پسر عمو ارواح خاک عمو ... نگذاشت حرفم تموم بشه و گف:ت ارومم دختر عمو ارومم رفت جایی که مریم بود و ما همگی دم در ایستادیم کمی سرو صدا کرد با مریم و بیشتر هم حرفش این بود : چرا خبر به من ندادی ؟اینقدر غریبه شدیم باهم ؟!من از مردم باید بشنوم خواهرم به چه روزی افتاده ؟اینه رسمش ؟ اینجوری میخوای آقا تو گور بلرزه ؟! و مریم فقط گریه کرد مصیب انگار  وضع مریم رو که دید دلش به رحم اومد سرش رو توی بغل گرفت و مریم صدای گریه اش بالا رفت اشکم در اومد داشتم گریه میکردم که دست سیاوش نشست روی شونه ام ،نگاهی بهش انداختم خوشحال بودم  که کنارمه بزرگترین حامی هر زنی شوهرشه البته اگه مرد باشه !!! مصیب اونروز  رو موند و شب سر شام رو به سیاوش و من گفت : ببخشید این مدت اسباب زحمت شدیم !!!من واقعا نمیدونستم چی شده و چه خبره؟ تا اینکه اون مردک اومد در خونه و ابروریزی راه انداخت بعدش تنها جایی که عقلمون قد داد خونه زری بود ...رفتم اونجا اون گفت چون رضا بازی در می آورده فرستاده مریم رو اینجا ولی آدرس نداد و من مجبور شدم برم پیش عمو ...من بازم شرمنده سیاوش گفت : نگید اینجوری خدا کنه کار ایشون خوب پیش بره بقیه اش حل میشه _پشتش رو میگیرم طلاقش رو بگیره اینجوری که میدونم همه چی بر علیه اشه و میتونه راحت  طلاق بگیره سیاوش دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت : نمیخوام دخالت کنم مصیب خان!! اما بهتره بعد از طلاق بالا سر خواهرت باشی تا بتونه خودش ر‌و جمع و جور کنه حرفام رو به قصد دخالت و فضولی نذار، تا جایی که اونموقع ها فهمیدم آقا کمال خدابیامرز مال و منال زیاد داشت سهم ارث خواهرت رو بدید خودش بالا سر بچه هاش باشه، شما هم حمایتش کن این دوتا بچه هم گناه دارن اینجوری آواره این خونه و اون خونه و دیدن ناراحتی مادرشون _والا همون موقع هم‌ من گفتم پایین خونه ما بشینه خودش نخواست مریم تا اونموقع حرفی نزده بود ولی اونجا گفت: من نمیخوام مزاحم زندگی کسی بشم حرف و حدیث زن برادر رو هم نمیتونم تحمل کنم، البته اونموقع فکر میکردم ازدواج کنم به دل خودم زندگیم بهتر میشه ولی نشد !! مصیب گفت : زهره حرفی زده ؟! _نه!!! _پس چی ؟ سیاوش دید مریم نمیخواد حرف بزنه و مصیب اونو لای منگنه گذاشته گفت : بهتره کش ندید یه خونه اروم براشون تهیه کن و بقیه اش رو هم خودتون بین خودتون حل کنید و مهم تر این که اون روانی رو محکم سرجاش بنشونی، چون ادمی که من دیدم و شناختم بد ادمیه !!! مصیب و مریم و بچه هاش روز بعد راهی تهران شدن بعد از رفتن اونها به سیاوش گفتم: خدا کنه مریم زندگیش اروم بشه !!! _میدونی بیشتر خودش مشکل داره اعتماد به نفسی نداره حتی توی دو کلام حرف زدن با برادرش !!! _مریم اینجوری نبود، ما سه تا باهم بودیم و مریم از ما دوتا بالاتر بود توی همه چی !!!خانواده شوهر اولش اینجوری به سرش آوردن _در کل زیاد بله قربان گو بودن هم خوب نیست ! _همه که مثل زن شما نمیشن _اونکه صد البته
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه زن و شوهر.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📖داستان کوتاه 🟢دوستت دارم فقط همین روزی زنی به شوهرش گفت امروز مقاله ای خواندم در یک مجله برای بهبود رابطه زناشویی حاضری امتحانش کنیم؟! مرد گفت: بله حتما. زن گفت در مقاله نوشته بود: هر کدام ما یک لیست جداگانه از چیزهایی که دوست نداریم طرف مقابل انجام دهد یا تغیراتی که دوست داریم در همسرمان رخ دهد تهیه کنیم و بعد از یک روز فکر کردن و اصلاح آن روز بعد آن را به همسرمان بدهیم. شوهرش با لبخند پاسخ مثبت داد و کاغذی برداشت و به اتاق نشیمن رفت و زن هم به اتاق خواب رفت و شروع به نوشتن کرد صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه زن به همسرش گفت حاضری شروع کنیم؟ و سپس گفت من اول شروع کنم؟ شوهرش گفت باشه شما شروع کن. زن چند ورق کاغذ درآورد که لیست بلندبالایی در آنها نوشته بود و شروع به خواندن کرد: عزیزم من دوست ندارم شما...و همینطور ادامه داد از کارهای کوچک و بزرگی که همسرش انجام می دهد و او را اذیت می کند. مرد سکوت کرده بود و همسرش همچنان لیستی از تغییراتی که باید شوهرش در خود ایجاد می کرد را میخواند تا اینکه زن احساس کرد همسرش ناراحت شده است و پرسید: عزیزم دوست داری ادامه بدم؟ مرد گفت: اشکالی نداره عزیزم شما ادامه بده! بالاخره لیست زن تمام شد و به شوهرش گفت: حالا تو شروع کن. مرد کاغذی از جیبش درآورد و گفت: دیروز خیلی فکر کردم و از خودم پرسیدم که دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم حتی یک چیز هم به ذهنم نرسید چون تو رو همینجور که هستی قبول کرده ام! سپس کاغذ را که سفید سفید بود به زنش نشان داد و ادامه داد از نظر من تو در نقص هایت کاملا بی نقصی! زن بغض کرده بود و شوهرش ادامه داد من تو را با تمام نقاط مثبت و منفی که داری قبول کرده ام. من کل این مجموعه رو دوست دارم و من واقعا عاشقتم. همین زن کاغذهایی که نوشته بود مچاله کرد و خود را محکم به آغوش همسرش انداخت. به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید؟ اگر او را بخاطر اینکه شوخی می کرد و آدم پرحرف و شادی بود دوست داشتید پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟ اگر آدم ساکت و قوی و جدی بود و بخاطر این موضوع عاشقش شدید چرا حالا می خواهید او پرحرف و شوخ طبع باشد؟ اگر بخاطر گذشت و مهربانیش عاشق او شدید پس چگونه اکنون اورا بخاطر دل رحمیش سرزنش می کنید؟ دست از مقایسه بردارید: هيچ کدام از انهايي که همسرت را با انها مقايسه مي کني ، هنوز با تو زندگي نکرده اند تا نقاط ضعفشان را هم ببيني !!! جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند. میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی… گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی … این را که گفت از کوره در رفتم، گفتم خدا کنه تا صبح نباشی…  بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست… بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد … نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..  آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم… از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام…  هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام …  گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را…  مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!! همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود… شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ، نه… شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،  اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..  بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت … من اما…آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت… بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،…  خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم …  آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد…  حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد…   حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد.  بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود…/
یکی امروز طلاق گرفته، یکی امروز ازدواج کرده ، هردو برای خوشبختی گامی برداشتن! یکی امروز از کارش استعفا داده، یکی بالاخره استخدام شده ، هردو فصل جدیدی و شروع کردن! یکی آخر هفته تو بار خوش میگذرونه، یکی آخر هفته کتاب میخونه ، به هرکی یجور خوش میگذره! یکی خوشحاله که وزنش زیاد شده، یکی خوشحاله که وزن کم کرده ، همه برای نتیجه یکسان تلاش نمیکنن! ما برای احساس خوشبختی مجبور نیستیم مثل هم باشیم، هرکس مسیر خودشو داره
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت64 مریم صحبتش با بابا تموم شد همونجا پای تلفن نشسته بود نگاهش کردم
📜 🩷 نشستم و گفتم : ولی خدایی کی فکرش رو میکرد روزی که گفتن رضا اومده خواستگاری زهره و آقا بزرگ مخالفتش رو علنی اعلام کرد اینجوری زندگی رضا به همه گره بخوره !!! _پس از اول هم مخالفش بودن ؟! _اره ولی خب بعد شد عزیز آقا بزرگ‌ _کلا بچه زرنگه!!! منتهی از هوشش و زرنگی توی راه خلاف استفاده میکنه، اینکه میگم راه خلاف یعنی همین انتقام و انتقام گیری!!! اگه از همون اول بخشیده بود همه رو رفته بود پی زندگی خودش حال و روزش بهتر از حالاش بود ،بدون اینکه ذهنش مدام درگیر این باشه چطوری انتقام بگیره زندگیش رو پیش برده بود قطعا آدم موفقی میشد ...حالا چی همه دشمنش هستن و زندگی هم نداره !!! _اره این آتیش انتقام کار دستش داد _خب دیگه هر کسی با طرز فکرش زندگی میکنه اون روزها گذشت... طی تماس‌هایی که با تهران داشتم‌ فهمیده بودیم مریم طلاق گرفته و خونه قبلی عمو رو ثه قبلا مستاجر داشت یه طبقه اش رو داده بودن به مریم و اون با پسرهاش اونجا زندگی میکرد زری میگفت : مصیب چند روزی رضا رو حتی بازداشتگاه هم فرستاده و بعد ازش تعهد گرفتن حتی صد متری مریم و بچه هاش هم نشه _تعهد داده ؟ _اره دیگه !!! _باورش میکنید ؟ _از ترس زندانم که شده اره _ازش خبر داری ؟ _شماله !!!چندباری بهم زنگ زد میدونی شهین دلم برا اونم میسوزه _اره خب زندگیش رو الکی الکی تباه کرد _نمیدونم والا کارهای خیریه خوب پیش میرفت... آمنه کماکان تنها زندگی میکرد چندتایی خواستگار مونس خانم براش فرستاده بود همه ادمهای خوب و مطمئن، ولی آمنه میگفت : از من گذشته!! حال و حوصله زندگی مشترک رو ندارم همینطور خوشم ! مامان و بابا برای دو تا پسرها زن گرفته بودن و سرگرم نوه هاشون بودن مامان میگفت : از تو که آبی گرم نشد به این دو تا گفتم باید ۱۰ تا نوه برام بیارن _بیچاره ها چه گناهی کردن !!!بچه مسیولیت و مشکلات داره ! _شماها تنبلید وگرنه بچه بزرگ میشه _چرا خودت پس سه تا داشتی ؟! و اینجا مامان دیگه ساکت میشد