eitaa logo
هم نویسان
265 دنبال‌کننده
156 عکس
30 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
🖌آمنه عسکری منفرد 🏴 و آه حسین... ◾️وچگونه است جدال عقل و عشق، آنجاکه عقل می‌گوید بمان وعشق می‌گوید برو... و حسین عاشقِ‌عشق است که فتح خون می‌کند، آنجا که حتی غنچه را هم به مسلخ برده‌اند تا نورِحق شعله‌ور نگردد وآسمان نظاره‌گر قربانی‌شدن خون خدا باشد و زمین شاهد این قربانی... آه حسین، و«آه» اسمِ اعظمِ حق است، آنجا که علمدار شرمندهٔ فرزند رباب، بی‌دست بر زمین افتاده وبر مشک التجا می‌کند، که آبرو بخرد عباس را، و آنگاه که ابالفضل ندا برآرد «یا أخا أدرک أخا».... و «سَلامٌ علی قَلبِ زینب الصَبور»...آنگاه که بوسه بر رگهای بریدهٔ حجت‌ِخدا می‌زند وتنها دستِ‌ولایت است که سکینهٔ این قلب است و اینک هفتادودو گل پرپر ، هفتادودو رأس مطهر ، هفتاد ودو پیکر بی‌سر و آه حسین... وعصر امروز، عقیله بنی‌هاشم مانده است که روایتگر این واقعه است و بارِ امانت بردوش، امامی تب‌دار، کاروانی از مُخَدراتِ اسیر، پریشان و داغدار، دخترکانی رنجور از داغِ پدر، برادر، عمو وگهوارهٔ بی‌اصغر... و «سَلامٌ عَلی خَدِّ التَّریب و سَلامٌ عَلی شَیبِ الخَضیب »... و آه حسین... پایان
🖌فاطمه میری 🏴 روضه خانگی یک سنجاق کوچولو و طلایی نقطه اتصال روسری مادربزرگ بود. روسری‌اش پر بود از سفیدی مانند موهایش، مانند قلبش. اصلا جرات نداشتیم پیشش رنگ تیره بپوشیم. همیشه می‌گفت سیاه فقط برای عزای ارباب، من مُردم هم حق ندارید سیاه بپوشید. تسبیح رنگی‌اش را همیشه در دست داشت و لبش به ذکر بود. اصلا خانه‌اش محل ذکر بود، محل توجه به الله، به آل الله(علیهم‌السلام). یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْراً کَثیراً . سوره احزاب آیه ۴۱ ای کسانیکه ایمان آورده اید خدا را بسیار یاد کنید. ▫️▫️▫️ در حیاط مشغول بازی بودیم که صدای تق‌تق عصا از کوچه باریک مادربزرگ شنیده می‌شد. عصاکوبان از دالان باریک خانه رد می‌شد و خودش را به دهلیز می‌رساند. یااللهی می‌گفت و خبر از آمدنش می‌داد. مادربزرگ چادر فلفلی گل‌ریز خود را سر می‌کرد و گوشه‌اش را با دندان محکم می‌کرد. - بفرمایید حاج‌آقا. خانم‌ها یاالله... خانم‌ها خودشان را جمع‌وجور می‌کردند و آماده شنیدن روضه حاج‌آقا فحول می‌شدند. رسم هرماهه مادربزرگ بود که پانزدهم هرماه روضه برپا کند و فامیل را از ریزودرشت مهمان خوان ارباب... دستانش پر از خالی بود، اما دلش متصل به دریای فضل اباالفضل‌العباس(ع). ▫️▫️▫️ حاج‌آقا روی منبر خانه مادربزرگ می‌نشست. منبر که نه، یک صندلی قدیمی بود که رویش چادری مشکی کشیده شده بود و جلوی آن کمدچه‌ای قدیمی که ترمه عروسی‌اش را حمایلش کرده بود. حاج‌آقا با ذکر یک مسأله شرعی شروع می‌کرد و با یک ذکر مصیبت کوچک به پایان می‌برد. از گوشه خانه خانمی چادر به رویش می‌گرفت: - حاج‌آقا یه روضه از موسی‌بن‌جعفر(ع) بخوان، گرفتار(زندانی) دارم... حاج آقا هم شروع می‌کرد از زندان هارون گفتن و صدای ناله زن بلند می‌شد. گویی درد او بود که از زبان حاج‌آقا بیان می‌شد. شاید آن زن درد اهل‌بیت(ع) را با درد خود مقایسه می‌کرد و خجلت‌زده می‌نالید. ▫️▫️▫️ اما در پشت صحنه‌ این مادربزرگ بود که آبروداری می‌کرد، سینی برنجی را می‌آورد، چای را در استکان کمرباریک‌ می‌ریخت و صله‌ را زیر نعلبکی ماهرانه تعبيه می‌کرد، دوتا قند هم کنارش. میوه را کنار سینی در کیسه‌ای می‌گذاشت که حاج‌آقا حتماً با خودش ببرد. اواخرِ روضه، حاج‌آقای دیگر می‌رسید. به حرمت حاج‌آقا فحول، داخل مجلس نمی‌آمد، روی پله می‌نشست و صبر می‌کرد روضه تمام شود... توپ سرگردان پسربچه‌ها به سوی حاج‌آقا می‌پرید و چنددقیقه‌ای حاج‌آقا را هم‌بازی آن‌ها می‌کرد... تا اینکه صدای مادربزرگ می‌آمد - حاج‌آقا بفرمایید... به رسم ادب با حاج‌آقا فحول مصافحه و عرض ادب می‌کرد. این‌بار حاج‌آقای جوان از مسائل روز کشور می‌گفت و با روضه کوتاهی خاتمه می‌داد. از آن اتاق صدای خانم هم‌سایه بلند می‌شد: حاج‌آقا روضه خانم رباب را زحمت بکشید. حاج‌آقا هم شروع می‌کرد: - لالا لالا علی‌اصغر... بخواب مادر، بخواب مادر... ناله این‌بار از دیوار هم شنیده می‌شد. صدای زن هم‌سایه دل‌سوخته از بی‌اولادی گم می‌شد در میان ناله‌ها... حالا راحت‌تر زار می‌زد... ▫️▫️▫️ آخرای روضه دوتا از نوه‌های بزرگ‌تر از بازار می‌رسیدند. پول‌های خانم‌ها که جمع شده‌بود، بچه‌ها راهی بازار شده‌بودند برای خرید آجیل مشکل‌گشا... عزیز آجیل را کم‌کم در دستان ما می‌ریخت تا به همه‌ بچه‌ها به قاعده برسد. شیرینی روضه ارباب بود که با شهد آجیل به‌کام‌مان می‌ریخت و ما نفهمیدیم کی عاشق حسین(ع) شدیم... ▫️▫️▫️ مادربزرگ را خوب خریدند. او خادم خوبی برای فرزندان حضرت زهراء(سلام‌الله‌علیها) بود. او که هر پانزدهم ماه را روضه می‌گرفت، عاقبت هم پانزدهم شعبان در میانه جشن و شادی اهل‌بیت(ع)، چشم از دنیا فروبست... پایان
🏴مصائب یا معارف حسینی! 🖌هادی حمیدی 🔴نگاه عاطفی به عاشورا و توجه به گریه و عزاداری ضروری است؛ اما مهم‌تر از آن خروجی عملیاتی این شور و شعور حسینی یعنی آزادگی، انقلاب، جهاد، امر به معروف و نهی از منکر، سیاست‌ورزی و حکومت دینی در لوای ولی‌فقیه در عصر غیبت است. حضرت سیدالشّهداء علیه السلام مهم‌تر از مصائب، معارفی دارد که امت اسلامی از آن غافل یا به آن کم توجه است. برای همین کمتر کسی را می‌یابید که بعد از ۵۰ سال نوکری و پیرغلامی در آستان حسینی احادیثی از حضرت به خاطر داشته باشد، زیرا مصائب حسینی را بر معارفش ترجیح داده یا مصائب در نظرش ارجمندتر جلوه گری نموده است. 🔵 عاشورا در تداوم و امتدادش به اربعین می‌رسد که با همه ابعادش چراغ راه بشریّت در همه شئون زندگی حال و آینده اوست. نوعی زیست مومنانه همراه با عشق و ایثار، برای فراهم آوردن مقدمات ظهور حسین زمان حضرت موعود مهدی منتظر عج، که در وقت ظهور خود را با اوصاف جد غریبش، معرفی می کند که "الا یا اهل العالم ان جدی الحسین قتلوه عطشانا..." فرهنگ نجات‌بخش و هدایت‌گر عاشورا در ساحل اربعین لنگر می اندازد و این فرهنگ عاشوراییِ اربعین، یعنی توحید و توکل محض،نفی هر نوع ذلت و حفظ عزت، اقتدار،حکمت و ترویج ظرفیت‌های آشکار و پنهان آزادگان جهان حول محور مقاومت با بهره‌وری مناسب از حداقل امکانات و عدم هراس از تجهیزات و کثرت دشمن مبتنی بر اعتماد به نفس، خودباوری و اراده‌ی "ما می توانیم". انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا... پایان
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
. . 💠 غیر رسمی درباره نگرانی تبلیغی رهبر انقلاب ✍️ حاشیه نویسی خانم صانعی از گعده یازدهم نویسندگان حوزوی و دانشگاهی فکرت http://fekrat.net/?p=14884 @HOWZAVIAN
روایت اول 🖊خبری که تکرار شد 💢بعد از تماس تلفنی، با دیدن حجم پیام‌ها تعجب کردم. کمتر از نیم ساعت این همه پیام؟ چه خبره؟ با خواندن اولین نوشته، پیام‌ها را بالا و پایین کردم. توی دل گفتم: دوباره؟ 💢۴ آبان که به شاهچراغ حمله تروریستی کردند، کار اعضای دفتر شده بود هماهنگی و مصاحبه با خانواده شهدا، مجروحین و شاهدین حادثه. روزی که به دیدار آرتین و خواهرش فاطمه رفتم، هیچ جمله‌ای به ذهنم نمی‌رسید تا به زبان بیاورم و از غم فاطمه کم کنم. دختری که تا دیروز سرگرم تدارکات عروسی‌اش بود، باید در غم از دست دادن پدر و مادر و برادرش، برای آرتین هم مادری می‌کرد. تا مدت‌ها ذهنم درگیر مادر کرمانی بود که حسرت دیدن دوباره پسر بچه‌اش علی اصغر، بر دلش ماند یا محمدرضا که رفت شاهچراغ، شفای مادرش را بگیرد و همان‌جا عاقبت بخیر شد یا راستین دو ساله ای که تیر شکمش را پاره کرده بود و مدام عفونت می‌کرد. 💢اواخر بهمن، آقای ترابی کار مستندنگاری دادگاه متهمین حمله تروریستی به شاهچراغ را بر عهده‌ی من و همکارم آقای محمدی گذاشت. محیط دادگاه را تا آن روز درک نکرده بودم. در دادگاه، محمدرامز در چندین جلسه، هماهنگی عملیات تروریستی را توضیح داد. از اجاره کردن خانه و برداشتن چمدان مهمات نظامی از زیر پل ولیعصر گفت تا کمک هایش به حامد ضارب حرم و تحویل دادن جلیقه انتحاری، خشاب، فشنگ و اسلحه به او و بردنش به شاهچراغ در روز حادثه. در یکی از جلسات دادگاه، محمدرامز از شب بیعت و روز حادثه می‌گفت که مادر شهید ندیمی چادرش را روی صورتش کشید و... نوبت به دادگاه نعیم رسید. از بقیه متهمین بزرگتر بود. در جلسات خونسرد بود و هر بار خیره به جایی نگاه می‌کرد. نعیم از بیست روز پناه دادن به حامد در تهران و تهیه سیم کارت و فرستادنش به شیراز گفت و حس پشیمانی نداشت. گالری گوشی نعیم پر بود از عکس کشتار مردم افغانستان. در افغانستان سرپرست فرزندان داعشی هایی بود که در عملیات‌ها کشته شده بودند. من و همکارم بعد از هر جلسه دادگاه، روایت می‌نوشتیم و در کانال‌های دفتر به اشتراک گذاشته می‌شد. منبع خبرگزاری ها از دادگاه متهمین شاهچراغ، شده بود روایت‌های ما. 💢جلسات دادگاه قبل از عید نوروز تمام شد. حکم متهمین آمد و دو هفته مانده به محرم، محمدرامز و نعیم در ملأعام، اعدام شدند. بقیه متهمین بسته به میزان مشارکت در عملیات، محکوم به حبس شدند. 💢با اعدام محمدرامز و نعیم، قضیه را تمام شده می‌دانستم اما خبر جدید، خلافش را ثابت کرد. محمدرامز در مسیر فرار به افغانستان دستگیر شده بود و از مهره‌های اصلی داعش در عملیات حمله تروریستی به حرم بود. دستگیری و اعدام مهره‌های داعشی برای دشمنان ایران، سنگین تمام شد. این را از حمله‌ی دوباره به حرم شاهچراغ می‌شود فهمید. حرمی که بعد از حادثه اول، شلوغ‌تر از قبل شده و دشمن تاب دیدن این حجم از جمعیت دیندار در درون حرم را ندارد. 💢با لرزش گوشی، به خودم آمدم. چند تماس بی پاسخ و پیام‌ از افراد مختلف دنبال شنیدن یا خواندن روایتِ حادثه جدید بودند. بعضی هم گفتند از الان منتظر روایت‌های دادگاه متهمین حادثه دوم خواهیم بود. روایت زهرا قوامی‌فر؛ ٢٣ مرداد ١۴٠٢
روایت دوم 🖌اگه شهید شدی ما چیکار کنیم؟ قرار بود با بچه ها برویم موکب سر کوچه. کالسکه را باز کردم و دخترم را نشاندم. گوشی‌ام شارژ نداشت اما نمی‌دانم چی شد بله را باز کردم. وارد گروه همکاران شدم. اولین پیام نوشته بود “دوباره به شاهچراغ حمله شده“ ناخواسته کالسکه را ول کردم و سمت همسرم رفتم تا خبر را نشانش دهم. هنوز همه پیام ها را نخوانده بودم که گوشی‌ام خاموش شد. گفتم: خدا کنه راست نباشه. مگه میشه دوباره حمله کرده باشن؟ ریختم به هم. اعصابم خورد شد. گفتم: برگردید داخل. نمیریم موکب. بچه ها غر می‌زدند: چی شده؟! چرا نمیریم؟! بی اعتنا برگشتم داخل. گوشی را شارژ کردم و تلوزیون را روشن. بچه‌ها ماجرا را فهمیدند. خاطرات حاج قاسم تو ذهنم مرور شد. آن زمان هم بچه‌های ۴ ساله و ۵ ساله‌ی من، خبر شهادت حاج قاسم را از تلوزیون شنیدند. گوشی‌ام که کمی شارژ شد، گفتم: من باید برم حرم. مهدی ترسیده بود. مدام می‌گفت: میخوای بری شهید بشی؟ اگر شهید شدی ما چیکار کنیم؟ مگر نگفتی اینا میترسن و دیگه حمله نمیکنن؟ چرا دوباره اومدن؟ یک ریز حرف می‌زد و وسط حرف‌هایش مثل آلارم ساعت، تکرار می‌کرد:« اگر شهید شدی چی؟» اعصاب نداشتم آرام‌ش کنم. حال حرف زدن هم نداشتم. فقط گفتم: شهادت که الکی نیست. نترس شهید نمیشم. ولی انگار گوشش بدهکار نبود. دوباره تکرار کرد:«اگر شهید شدی ما چیکار کنیم؟ » چهره ی آرتین تو ذهنم نقش بست. اما اسمش را به زبان نیاوردم. فقط گفتم‌: بقیه که مامان و باباهاشون شهید میشن چیکار میکنن؟؟ تو هم مثل اونا. همون موقع فاطمه خواهر ٩ ساله‌ش گفت: آرتین چیکار کرد؟! روایت زهراسادات هاشمی‌؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
روایت سوم 🖌روایت خادمان حرم از خبر حمله به حرم، چند ساعتی گذشته بود. سراغ لیست خادمین رفتم. با دیدن اسامی، یاد مصاحبه‌هایی افتادم که در حمله قبلی به حرم، از آنها گرفتم. گیج بودم. نمی‌دانستم با کدامشان تماس بگیرم. گوشی را برداشتم و یکی از شماره‌ها را گرفتم. شماره دوستش را داد که امروز نوبت شیفتش بود. تماس گرفتم صدای شلوغی حرم توی گوشی پیچید. احوال پرسی کردم. با صدایی ضعیف گفت: حالم خوبه. مکثی کردم و از حادثه پرسیدم. -دفتر آمرین بودم نزدیک باب المهدی. سر و صدا بلند شد، اومدم بیرون. همه می‌دویدن و جیغ می‌زدن. نمی‌دونستم چی شده با بغض ادامه داد: -نمی‌دونم شهید شده یا نه، یه خادم آقا کنار دفتر آقایون دیدم. خون از دهن و شکمش می‌ریخت بیرون. تا اورژانس رسید، بهش شوک دادن. دیگه نفهمیدم چه شد. صدای یک نفر دیگر را از آن طرف خط شنیدم. خادم آدرسش را داد و گفت: «دارن خادما رو می‌فرستن خونه» و تلفن را قطع کرد. به خادم بعدی زنگ زدم. گفت: «دفتر پاسخگویی به مسائل شرعی خواهران بودم. دفتر اون طرف حیاط قدیم، رو به روی باب المهدی هست. صدای اذان مغرب بلند شد. می‌خواسم درِ دفتر رو ببندم و برم نماز». نمی‌توانست درست حرف بزند اما ادامه داد: «ضارب رو که گرفته بودن از اون طرف حیاط دیدم. یه خانم تیر خورده بود زیر قلبش و افتاده بود توی حیاط. خادمی بالای سرش بود. زخمش رو بست و بردَنِش بیمارستان». خادمی که به زائر مجروح کمک کرده بود، کنارش ایستاده بود اما گفت حال خوبی ندارد و نمی‌تواند حرف بزند. با شنیدن صدای خادم‌ها، خدا را شکر می‌کردم که سالم هستند. روایت خانم طاهره بشاورز از مصاحبه با خادم های حاضر در حرم در زمان حادثه تروریستی شاهراغ(ع)، ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
روایت چهارم 🖌آه از غمی که تازه شود با غمی دگر ۱۹:۴۰ حوالی شاهچراغ بودم. گوشی را باز کردم تا اسنپ بگیرم. با دیدن تعداد پیام‌های گروه کاری، آن را باز کردم. پیامِ "شاهچراغ تیراندازی شده" برق از سرم پراند. زیر لب گفتم: خبر، جدیده؟! گیج شدم، آخر این روزها در حال مصاحبه‌ تکمیلی با خانواده شهدای شاهچراغ هستیم. با صدای آژیر آمبولانس ها، سرم را بالا آوردم. دو آمبولانس از مقابلم رد شدند و یاد محمدرضا کشاورز افتادم که ورودی حرم شهید شده بود. قرار بود همین روزها بروم شاهچراغ و به شهید کشاورز متوسل بشوم بلکه مادرش را راضی به مصاحبه کند. نگران شدم اتفاقی برای کسی نیفتاده باشد. بی اختیار اشک ریختم. اسنپ گرفتم و منتظر شدم. کم کم مردم توی خیابان هم از تماس‌هایی که داشتند، از حمله باخبر شدند. بیشتر تعجب کرده بودند که دوباره به حرم حمله شده است. اسنپ رسید. راننده پیچ رادیو را کمی بلندتر کرد تا آمار مجروحین را بشنود. خبر که تمام شد، سر صحبت را باز کرد. -خدا لعنتشون کنه، به حرم چکار دارند؟ - باز هم وقت نماز حمله کردن! آهی کشید و گفت: نامسلمونا. آخه وقت نماز،حرم شلوغه. خدا به خانواده‌هاشون رحم کنه مخصوصا شهدا، اگر بچه‌ای یتیم شده باشه هیچ جوره جبران نمیشه. توی حادثه قبلی، ۳تاشون از فامیلای ما بودن. گوش‌هایم تیز شد و پرسیدم: کدوماشون؟ _سرایداران! بیچاره‌ها برای عروسی دخترشون اومده بودن. آرتین تنهای تنها شد، خواهرش براش هم مادره هم خواهر. زبون بسته چند روز پیش، سومین عملش بود. معلوم نیست چه خانواده‌هایی داغدار شدن و چند نفر دیگر اضافه می‌شن. روایت میدانی فهیمه نیکخو از شب حادثه تروریستی شاهچراغ ؛ ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
روایت پنجم 🖌پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت توانستیم شماره یکی از خدام داخل حرم را گیر بیاوریم. سیدحامد زنگش زد. ازش پرسید لحظه حمله کجا بوده. راوی ما شروع کرد: قرار بود گروهی از فیروزاباد بیایند دارالقرآن برای استراحت. همان‌هایی که برای پیاده‌روی شاهچراغ آمده بودند. می‌خواستم بروم انبار مرکزی جلوی باب المهدی وسایلی را بردارم و مکان را آماده کنم. از بیرون باب‌المهدی صدای تیری آمد. جلوی انبار، آقایی تیر توی کتف‌ش خورد و افتاد. داشت ازش خون می‌رفت. یکی از خدام هم تیری به پایش اصابت کرد. مردم هجوم آوردند و در حال فرار بودند. نتوانستم قیافه تروریست را ببینم. دویدم سمت دارالقرآن. طبقه بالا کلاس بود. چند خانم از بالا آمدند پایین و می‌خواستند بروند بیرون که جلویشان را گرفتم و در را بستم. تشکر کردیم و مکالمه تمام شد. جلوی باب‌الرضا نشسته بودم همین روایت را بنویسم که یکی از بچه‌ها گفت: اینا از حج برگشتن؟ چرخیدم سمت نگاهش. ٢٠، ٣٠ نفر جوان و نوجوان سفیدپوش داشتند از در VIP می‌آمدند بیرون و می‌رفتند آن طرف خیابان. سید داد زد: نکنه اینا همون فیروزابادی‌ها هستن؟ صبر نکردم. دویدم سمت‌شان. یکی دوتایشان را گیر آوردم. -بچه‌ها شما از فیروزآباد اومدید؟ -آره. -داخل بودید؟ چیزی از حادثه رو هم دیدید؟ -نه. ما اون طرف بودیم برای نماز. -امشب رو قرار بود توی حرم بمونید. درسته؟ -آره. داشتند سوار اتوبوس واحد می‌شدند. ظاهرا اتوبوس را کرایه کرده بودند. پرسیدم: حالا کجا میرید؟ مظلومانه گفت: برمی‌گردیم فیروزآباد. دلم لرزید. فعلا به خیال خودشان حرم را ناامن کرده‌اند. اما کور خوانده‌اند. «یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ...» روایت محمدصادق شریفی از حادثه شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
روایت ششم 🖌مظلومیت زوار یک حرم هاج و واج بودم. نمیشد مصاحبه گرفت. احساس ضعف هم داشتم. فرزند شهید پورعیسی که چند ماهی می‌شود باهاش در ارتباط هستم، از دور آمد. حالش بد بود. اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. ریکوردر را روشن کردم. آقای پور عیسی گفت: _عصر خیلی دلم برای بابام تنگ شده بود. بهش گفتم کاش منم شهید می‌شدم. خواب رفتم. خوابشون رو دیدم. بهم چیزی گفت تو خواب. از خواب بیدار شدم و خبر حادثه امشب رو شنیدم. خودم رو رسوندم حرم. چون از نیروهای خادم حرم هستم وارد شدم و الان دلم خیلی گرفته. حالم بده ولی دوست دارم از شرایط امروز بگم. فقط به دشمن ها و تروریست ها میگم ما پای انقلاب و شهدا وایسادیم. _ آخر گفتگو تشکر کردم و گفتم: دعا کنید بتونیم مظلومیت شهدا و زوار آقاشاهچراغ رو نشون بدیم. یک انگشتر عقیق قرمز بهم داد. گفت: به نیت پدر گرفته بودم و هدیه به شما. روایت سیدمحمد هاشمی از مصاحبه با فرزند شهید پورعیسی در حرم مطهر شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
روایت هفتم 🖌باکیم نیست رفتیم سمتش. لباسش خونی شده بود. سلام کردم. دست داد. صدایش می‌لرزید ولی حالش خوب بود. -شما اونجا بودین؟ -آره. من همون ورودی بودم. رفته بودم انگشت بزنم که صدای رگبار آمد. سربرگرداندم. یک خانم چادری تیر به کلیه‌اش خورده بود. مردک اسلحه‌اش را گرفته بود سمت مردم و تیراندازی می‌کرد. هنوز اسلحه‌ام را تحویل نگرفته بودم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که مردم را هل می‌دادیم توی حرم و خودمان را حائل کرده بودیم که اگر قرار بود تیری بخورد به ما بخورد نه مردم. داشتم مردم را هل می‌دادم که چشمم خورد به پیرزنی که نمی‌توانست راه برود. اسلحه را سمتش گرفته بود که دویدم و توی بغل گرفتمش و از تیررس دورش کردم. تا انداختمش توی کانکس. مردم هجوم آوردند و زیر دست‌وپا افتادم. داشت توضیح میداد که خواهرش رسید و با گریه توی بغلش گرفت: -باکیم نیس آبجی. باکیم نیس. این خونها هم که روی پیرهنمه مال مردمه. رو کرد به من: -دور بدن خانمی که تیر خورده بود به کلیه‌اش، چادر پیچیدیم تا خون بند بیاید. طرف قیافه‌اش ایرانی نبود. اسلحه را گرفت سمت مردم تا شلیک کند. یکی از بچه‌ها با دفاع شخصی، اسلحه‌اش را انداخت و دستگیرش کرد. روایت محمدحسین عظیمی از یکی از مجروحان حاضر در بیمارستان نمازی؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
روایت هشتم 🖌صدای تیر پنج شش تا زن و مرد جوان آن‌طرف خیابان ایستاده‌اند. خانمی جوان با حالت هیستریک توضیح می‌دهد: -تا صدای تیر رو شنیدم دویدم سمت خیابان. خودم رو انداختم توی یه پرایدی و رسوندم سر شازده قاسم. مردم خودشان را می‌انداختند داخل اتوبوس واحد. جوری شده بود که یک‌طرف اتوبوس چپ شده بود. نگهبان آمد سمتشان. فکر کردم دوباره دعوایشان شده: -پسر بزرگتر خونواده کیه؟ -منم -پدرتون حالش خوبه. شما بیاید بالای سرش. کارت شناسایی‌اش را می‌گیرد و مشخصاتش را چک می‌کند. نزدیک میروم. از پسر دیگر خانواده میپرسم: -مجروح از آشنایان شما بوده؟ -آره. بابام بوده. -رفته بوده برای زیارت؟ -نه. حراست اونجا بوده. تیر زدن توی پاش. روایت محمدحسین عظیمی مقابل بیمارستان مسلمین؛ ٢٢ مرداد ١۴۰۲