#روایت_شاهچراغ
روایت چهارم
🖌آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
۱۹:۴۰ حوالی شاهچراغ بودم. گوشی را باز کردم تا اسنپ بگیرم. با دیدن تعداد پیامهای گروه کاری، آن را باز کردم. پیامِ "شاهچراغ تیراندازی شده" برق از سرم پراند. زیر لب گفتم: خبر، جدیده؟!
گیج شدم، آخر این روزها در حال مصاحبه تکمیلی با خانواده شهدای شاهچراغ هستیم. با صدای آژیر آمبولانس ها، سرم را بالا آوردم. دو آمبولانس از مقابلم رد شدند و یاد محمدرضا کشاورز افتادم که ورودی حرم شهید شده بود. قرار بود همین روزها بروم شاهچراغ و به شهید کشاورز متوسل بشوم بلکه مادرش را راضی به مصاحبه کند.
نگران شدم اتفاقی برای کسی نیفتاده باشد. بی اختیار اشک ریختم. اسنپ گرفتم و منتظر شدم. کم کم مردم توی خیابان هم از تماسهایی که داشتند، از حمله باخبر شدند. بیشتر تعجب کرده بودند که دوباره به حرم حمله شده است.
اسنپ رسید. راننده پیچ رادیو را کمی بلندتر کرد تا آمار مجروحین را بشنود. خبر که تمام شد، سر صحبت را باز کرد.
-خدا لعنتشون کنه، به حرم چکار دارند؟
- باز هم وقت نماز حمله کردن!
آهی کشید و گفت: نامسلمونا. آخه وقت نماز،حرم شلوغه. خدا به خانوادههاشون رحم کنه مخصوصا شهدا، اگر بچهای یتیم شده باشه هیچ جوره جبران نمیشه. توی حادثه قبلی، ۳تاشون از فامیلای ما بودن.
گوشهایم تیز شد و پرسیدم: کدوماشون؟
_سرایداران! بیچارهها برای عروسی دخترشون اومده بودن. آرتین تنهای تنها شد، خواهرش براش هم مادره هم خواهر. زبون بسته چند روز پیش، سومین عملش بود. معلوم نیست چه خانوادههایی داغدار شدن و چند نفر دیگر اضافه میشن.
روایت میدانی فهیمه نیکخو از شب حادثه تروریستی شاهچراغ ؛ ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت پنجم
🖌پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
توانستیم شماره یکی از خدام داخل حرم را گیر بیاوریم. سیدحامد زنگش زد. ازش پرسید لحظه حمله کجا بوده. راوی ما شروع کرد:
قرار بود گروهی از فیروزاباد بیایند دارالقرآن برای استراحت. همانهایی که برای پیادهروی شاهچراغ آمده بودند. میخواستم بروم انبار مرکزی جلوی باب المهدی وسایلی را بردارم و مکان را آماده کنم. از بیرون بابالمهدی صدای تیری آمد. جلوی انبار، آقایی تیر توی کتفش خورد و افتاد. داشت ازش خون میرفت. یکی از خدام هم تیری به پایش اصابت کرد. مردم هجوم آوردند و در حال فرار بودند. نتوانستم قیافه تروریست را ببینم. دویدم سمت دارالقرآن. طبقه بالا کلاس بود. چند خانم از بالا آمدند پایین و میخواستند بروند بیرون که جلویشان را گرفتم و در را بستم.
تشکر کردیم و مکالمه تمام شد. جلوی بابالرضا نشسته بودم همین روایت را بنویسم که یکی از بچهها گفت: اینا از حج برگشتن؟
چرخیدم سمت نگاهش. ٢٠، ٣٠ نفر جوان و نوجوان سفیدپوش داشتند از در VIP میآمدند بیرون و میرفتند آن طرف خیابان. سید داد زد: نکنه اینا همون فیروزابادیها هستن؟
صبر نکردم. دویدم سمتشان. یکی دوتایشان را گیر آوردم.
-بچهها شما از فیروزآباد اومدید؟
-آره.
-داخل بودید؟ چیزی از حادثه رو هم دیدید؟
-نه. ما اون طرف بودیم برای نماز.
-امشب رو قرار بود توی حرم بمونید. درسته؟
-آره.
داشتند سوار اتوبوس واحد میشدند. ظاهرا اتوبوس را کرایه کرده بودند.
پرسیدم: حالا کجا میرید؟
مظلومانه گفت: برمیگردیم فیروزآباد.
دلم لرزید. فعلا به خیال خودشان حرم را ناامن کردهاند. اما کور خواندهاند.
«یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ...»
روایت محمدصادق شریفی از حادثه شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت ششم
🖌مظلومیت زوار یک حرم
هاج و واج بودم. نمیشد مصاحبه گرفت. احساس ضعف هم داشتم. فرزند شهید پورعیسی که چند ماهی میشود باهاش در ارتباط هستم، از دور آمد. حالش بد بود. اشک توی چشمهایش جمع شده بود. ریکوردر را روشن کردم. آقای پور عیسی گفت: _عصر خیلی دلم برای بابام تنگ شده بود. بهش گفتم کاش منم شهید میشدم. خواب رفتم. خوابشون رو دیدم. بهم چیزی گفت تو خواب. از خواب بیدار شدم و خبر حادثه امشب رو شنیدم. خودم رو رسوندم حرم. چون از نیروهای خادم حرم هستم وارد شدم و الان دلم خیلی گرفته. حالم بده ولی دوست دارم از شرایط امروز بگم.
فقط به دشمن ها و تروریست ها میگم ما پای انقلاب و شهدا وایسادیم. _
آخر گفتگو تشکر کردم و گفتم: دعا کنید بتونیم مظلومیت شهدا و زوار آقاشاهچراغ رو نشون بدیم.
یک انگشتر عقیق قرمز بهم داد. گفت: به نیت پدر گرفته بودم و هدیه به شما.
روایت سیدمحمد هاشمی از مصاحبه با فرزند شهید پورعیسی در حرم مطهر شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت هفتم
🖌باکیم نیست
رفتیم سمتش. لباسش خونی شده بود. سلام کردم. دست داد. صدایش میلرزید ولی حالش خوب بود.
-شما اونجا بودین؟
-آره. من همون ورودی بودم. رفته بودم انگشت بزنم که صدای رگبار آمد. سربرگرداندم. یک خانم چادری تیر به کلیهاش خورده بود.
مردک اسلحهاش را گرفته بود سمت مردم و تیراندازی میکرد. هنوز اسلحهام را تحویل نگرفته بودم. تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که مردم را هل میدادیم توی حرم و خودمان را حائل کرده بودیم که اگر قرار بود تیری بخورد به ما بخورد نه مردم.
داشتم مردم را هل میدادم که چشمم خورد به پیرزنی که نمیتوانست راه برود. اسلحه را سمتش گرفته بود که دویدم و توی بغل گرفتمش و از تیررس دورش کردم.
تا انداختمش توی کانکس. مردم هجوم آوردند و زیر دستوپا افتادم.
داشت توضیح میداد که خواهرش رسید و با گریه توی بغلش گرفت:
-باکیم نیس آبجی. باکیم نیس. این خونها هم که روی پیرهنمه مال مردمه.
رو کرد به من:
-دور بدن خانمی که تیر خورده بود به کلیهاش، چادر پیچیدیم تا خون بند بیاید.
طرف قیافهاش ایرانی نبود. اسلحه را گرفت سمت مردم تا شلیک کند. یکی از بچهها با دفاع شخصی، اسلحهاش را انداخت و دستگیرش کرد.
روایت محمدحسین عظیمی از یکی از مجروحان حاضر در بیمارستان نمازی؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت هشتم
🖌صدای تیر
پنج شش تا زن و مرد جوان آنطرف خیابان ایستادهاند. خانمی جوان با حالت هیستریک توضیح میدهد:
-تا صدای تیر رو شنیدم دویدم سمت خیابان. خودم رو انداختم توی یه پرایدی و رسوندم سر شازده قاسم. مردم خودشان را میانداختند داخل اتوبوس واحد. جوری شده بود که یکطرف اتوبوس چپ شده بود.
نگهبان آمد سمتشان. فکر کردم دوباره دعوایشان شده:
-پسر بزرگتر خونواده کیه؟
-منم
-پدرتون حالش خوبه. شما بیاید بالای سرش.
کارت شناساییاش را میگیرد و مشخصاتش را چک میکند.
نزدیک میروم. از پسر دیگر خانواده میپرسم:
-مجروح از آشنایان شما بوده؟
-آره. بابام بوده.
-رفته بوده برای زیارت؟
-نه. حراست اونجا بوده. تیر زدن توی پاش.
روایت محمدحسین عظیمی مقابل بیمارستان مسلمین؛ ٢٢ مرداد ١۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت نهم
🖌باور تکرار حادثه
گوشیم زنگ خورد.
گفتند دوباره شاهچراغ تیراندازی شده. باورش برایم سخت بود.
دوباره زنگ زدم رسول محمدی.
رسول کسی بود که دفعه قبل سریع رفته بود حرم و اولین روایت از ماجرا را تولید کرده بود.
اینبار هم گفت: دارم میرم.
من هم با موتور خودم را رساندم سمت بابالمهدی. راهم ندادند.
زنگ زدم رسول. گفتم: کجایی؟
- بابالرضا...
از پشت بینالحرمین رفتم بابالرضا. رسول را دیدم.
تو مسیر هم زنگ میزدم به سیدمحمد و سیدمهدی بلکه برایم فیلم یا روایت دقیقی بفرستند.
فیلمها خیلی گویا نبود.
من و رسول را هم راه ندادند داخل. رسول گیج بود. شاید یاد روزهایی افتاده بود که میرفت دادگاه متهمین حادثه شاهچراغ و روایت دادگاه را مینوشت.
گفتم: رسول انگار امروز چهلمین روز اعدام قاتلین حادثه شاهچراغ هست.
گویا تحجر در چهلمین روز اعدامش و تجدد بعد از شکست هشتگ نه به اعدامش اینبار میخواست انتقام محرم حماسی شاهچراغ رو از ما بگیرد.
روایت میدانی سیدحامد ترابی
۲۲مرداد ۱۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت دهم
🖌اولین دقایق
دنبال موتورسیکلت بودیم. کسی پیدا نشد. داشت دیر میشد. زدیم به راه. دوان دوان کوچهها و خیابانها را رد کردیم.
اول چهارراه پیروزی، صدای گریه خانمی توجهم را جلب کرد. برگشتم سمتش. ظاهر سادهای داشت و آرام میرفت سمت حرم.
هرچه نزدیک حرم میشدیم، خیابانها از ماشین خلوت و جولانگاه موتورها میشد.
خیابان ٩دی را رد کردیم. جلوی بابالرضا غلغله بود.
تا رسیدیم خانمی به کمک آقایی که احتمالا از محارمش بود، کشان کشان راه میرفت و گریه میکرد. چند نفری دورش جمع شدند. من هم رفتم جلو. صدایش به گوشم نرسید.
از یکی که لباس عملیاتی تنش بود و آنجا ایستاده بود، پرسیدم: حاج خانم توی حرم بوده؟
-آره. میگه یکی جلوش تیر خورد و افتاد.
- چند نفر خوردن؟ نمیدونی؟
-ظاهرا دو نفر.
حواسم رفت سمت یکی از درها. لای در باز بود. چند نفری هجوم بردند سمتش. در بسته شد. رفتم جلو تا شاید یکی از کسانی که داخل بوده را ببینم. کسی بیرون نیامد. چند نفری کارت نشان دادند و رفتند تو.
روایت میدانی محمدصادق شریفی از اولین دقایق حادثه تروریستی شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
🥀
سلام و احترام؛
تسلیت کانال همنویسان را بابت حادثهی شاهچراغ پذیرا باشید.
#روایت_شاهچراغ مجموعهای از روایتهای لحظهای حادثهی تروریستی دیشب است که از کانال حافظه به اشتراک با شما دوستان همراه گذاشتیم.
💠▫️@hafezeh_shz
حسینیه هنر شیراز👆👆👆
همچنین مجله افکار بانوان حوزوی
👇👇👇
💠▫️@AFKAREHOWZAVI
#روایت_شاهچراغ
روایت یازدهم
روایت غمبار به قلم نویسندهی شیرازی
✍رقیه بابایی
#بخش_اول
عصر ۲۲ مرداد است و در مجلس روضه نشستهام. فالودهای که همان ابتدا با آن پذیرایی شدیم تا گرما را در وجودمان فروبنشاند را خوردهام و حالا بعد از گریستن بر غم این روزهای کاروان آل الله همه با هم داریم جوشن کبیر میخوانیم میدانم قرار هر ماه اهل این مجلس همین است؛ جوشن بخوانند و وجودشان را زره پوش از اسماء مقدس کنند. شیرینی نامهای خداوند هنوز زیر زبانم است که مجلس تمام میشود و اذان میگویند و همان جا نمازم را میخوانم. میخواهم خداحافظی کنم که میبینم یکی از خانمها پریشان و نگران موبایلش را دست گرفته و رنگش پریده میپرسم چه شده؟! میگوید دوباره در مرکز شهر بخاطر نزدیکی به سالگرد "م. ا" ریختهاند بیرون و اغتشاش شده. سعی میکنم آرامش کنم و با جملههایی مثل خبری نیست و حتما بزرگش کردهاند آرامش کنم چند نفر دیگر هم به جمعمان اضافه میشوند و چیزهایی میگویند سریع نِت گوشیام را روشن میکنم و فقط یک کلمه ذهنم را به هم میریزد.
دوباره به حرم حضرت شاهچراغ عليه السلام حمله تروریستی شده، دوباره...دوباره... این کلمه مثل یک خنجر است که بر قلبم فرو مینشیند و پشت سر هم ضربه میزند پیام پشت پیام میرسد و همه همین جمله را تکرار میکنند.
از مجلس بیرون میزنم و زود با همسرم تماس میگیرم و خیالم راحت میشود که در محل کارش است و بعد یکباره در وجودم مرثیه به پا میشود! مدام حرم را تصور میکنم که در آن لحظاتی که ما در مجلس جوشن میخواندیم، جوشن اهل حرم چه بوده؟! در حرم از کودک و طفل به زیارت میآیند تا پیرزن و پیرمرد از روستایی تا توریست و مسافر... میگویند تروریست از در باب المهدی عجل الله فرجه وارد شده دری که مثل درهای اصلی حرم نیست! این در یک تفاوت بزرگ با بقیه درها دارد!
حرم دو در اصلی دارد که وقتی وارد میشوید ابتدا صحن کوچکی مقابلش است و بعد از گذشتن از آن تازه وارد صحن بزرگ و اصلی میشوید اما این در یک در فرعی در بازار است و همین که راهروی کوتاه و عریضش را پشت سر گذاشتید، مستقیم وارد صحن اصلی و بلوغ حرم میشوید این یعنی با یک عملیات حساب شده طرف هستی!!
این حمله دوباره انگار کمی آبدیدهمان هم کرده! از حرفها و تحلیلهایی که در گروهها میشود معلوم است نسبت به قبل کمتر دستپاچه شدهایم و حالا میدانیم که فقط باید صبر کنیم تا خبرهای تکمیلی از راه برسد! نمیدانم این خوب است یا بد؟! اینکه دیگر مثل بار اول همه احوال هم را نمیگیرند و معمولیتر برخورد میکنند و سعی در کنترلشان دارند خوب است یا این یعنی از روی بیچارگی و تأسف است که یک اتفاق بزرگ و فاجعهوار عادی بشود یا حتی کمی عادی!؟ فعلا خبر این است دو تروریست حمله کردهاند یک نفر زنده دستگیر شده، یک نفر متواری است دو نفر شهید شدهاند و چند نفر زخمی البته بعد دو شهید تکذیب میشود و هفت زخمی اسمهایشان در گروهها پخش میشود در میان اسم زخمیها یک نفرشان چشمم را میگیرد!
غلام عباس عباسی؛ همیشه پیشوند غلام و عبد بر اسمها را دوست دارم حس میکنم این نوعی عرض ارادت متواضعانه است به صاحب این اسمها که فرزند ما قابل نیست همنام شما باشد او فقط غلام و عبد شمااست. زیر لب این نامی که چشمم را گرفته دوباره تکرار میکنم غلام عباس... و ناخودآگاه مادرش را تصور میکنم که حتما چقدر محب و دلداده حضرت ابوالفضل علیه السلام بوده که چنین نامی را برای پسرش انتخاب کرده و او را هزار بار در طول عمرش صدا زده و قند در دلش آب شدهاست.
🍃ادامه دارد
#شیراز_تسلیت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#روایت_شاهچراغ
روایت دوازهم
روایت غمبار به قلم نویسندهی شیرازی
✍رقیه بابایی
#بخش_دوم
دو ساعتی از حمله به حرم گذشته زخمیها تیر به پا یا قفسه سینهشان خورده و حال عمومیشان جز یک نفر که در کماست خوب است و اعلام میشود یک خادم همان ابتدای درگیری و در وردی بازرسی حرم شهید شده است. او از یادگاران جبهه و پیرغلام هیئت و پاسداران بازنشسته "سپاه" بوده شهید غلام عباس عباسی به عکس دلنشین و موی سپیدش نگاه میکنم و میگویم غلامیات قبول شهادتت مبارک... كم كم فیلم دوربینهای مدار بسته بیرون میآید و آتش به دل میزند.
پدری که با آرامش خاطر گیت بازرسی را گذرانده و حالا ایستاده تا همسرش از گیت بانوان بیرون بیاید و دو کودکش دارند مقابلش بازی میکنند. زنی که تند به سوی در خروجی قدم برمیدارد و شاید میخواهد قبل از غروب خورشید زودتر به خانه برسد. چند مرد جوانی که دارند با هم صحبت میکنند و شاید در تدارک برنامهریزی سفر اربعینشان هستند؛ اما همه به یکباره غافلگیر میشوند! صدای ممتد شلیک میآید و در آن راهرو با سقف گنبدی شکلش صدا حتما چند برابر میشود! همه غیرارادی فرار میکنند، اما نمیدانند به کدام سو بروند؟ کجا امن است؟ کجا دشمن است؟ چند نفرهستند؟ آه ؟چقدر این صحنه مثل کربلا شده! همان عصر عاشورا همه از عمه پرسیدند:" کدام سو برويم؟ عمه فقط یک جمله گفت: "عليكن "بالفرار...
در راهرو پدر، دست پسر را گرفته و میدود و زن جیغ میکشد و مستأصل شده اما در این صحنه یک پسربچه عشقش به پدرش فراتر از ترسش است ایستاده بالای سر پدر، پدر به او میگوید برو.... برو... و او مانده چه کند! آری اینجا کربلا است. عمو حسین هر چه گفت: عبدالله نرفت! خودش را روی سینه عمو انداخت روی عشق بزرگ زندگیاش روی همه چیزش، برو!
تروریست خیلی زود وارد صحن شده فقط میدود و انگار خیلی ترسیده که درست نشانهگیری نمیکند و فقط کورکورانه تیر میزند و اکثرا به خطا میرود. به سمت حرم نمیرود، میرود به سمتی دیگر به کجا؟...آه...
🍃ادامه دارد
#شیراز_تسلیت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#روایت_شاهچراغ
روایت سیزدهم
روایت غمبار به قلم نویسندهی شیرازی
✍رقیه بابایی
#بخش_سوم
روبروی ایوان بزرگ حرم یک خط طولی را تصور کنید ابتدای این خط حوض آب است بعد سایبان و فرش برای نشستن زوار بعد سقاخانه و در آخر قبور مطهر شهدای حمله سال گذشته به حرم وقتی به انتهای خط طولی رسیدید سمت راستتان حرم سید میر محمد و سید ابراهیم عليهما السلام است یعنی در این صحن علاوه بر بارگاه حضرت شاهچراغ علیه السلام بارگاه دیگری هم هست.
تروریست از راهرو وارد صحن شده و دقیقا جلوی سایبان و سقاخانه که پر از زائر است بیرون آمده همه با صدای تیراندازی متفرق شدهاند و فقط صدای جیغ زوار میآید حرم سمت راست تروریست است اما او میدود سمت چپ که قبور مطهر شهدا و امامزاده سید میر محمد عليه السلام است.
اگر چیزی که میگویند درست باشد که این حمله انتقام تروریستهای پارسال است که چهل روز پیش اعدام شدند گمان میکنم که شاید این فرد میخواسته خودش را به قبور شهدا برسد و اهانت کند!
کلیپی از پسر یکی از شهدای حرم منتشر شد که میگفت عصر دلم گرفته بود و تمنای شهادت از پدرم داشتم و خوابیدم و در رویایی صادقه دیدم که پدرم حرفی به من زد بیدار شدم و فهمیدم به حرم حمله شده و آمدم. تروریست هنوز مانده تا به قبور شهدا برسد. دقیقا همین لحظه است که قهرمان ماجرا وارد میشود!
یک جوان با لباس و شلواری طوسی رنگ با قدمهایی بلند و هر چه در توان دارد شجاعانه به سمت تروریست میدود و با لگدی محکم او را نقش زمین میکند و همزمان چند مرد و نیروی امنیتی میرسند و اسلحهاش را میگیرند و تمام!
وقتی شجاعت این جوان را میبینم مثل همه تحسینش میکنم و کمی از غرور جریحهدارم ترمیم میشود و میگویم کاش این قهرمان را بیشتر بشناسم. نیمه شب معرفیاش میکنند؛ جوانی است از نیروهای خدماتی حرم که خودجوش میان معرکه آمد و اوج ماجرا را پیروزمندانه رقم زد و جاودانه شد.
سه ساعت بعد از این اتفاق در حرم باز شده و آرامش بازگشته اما قلبم آرام نیست! دل تنگ حرمم و پر از بغض مثل کسی که به او بر خورده باشد! چشمهایم را میبندم تا بخوابم اما میدانم تا آن انتقام سخت وعده داده شده ساعت یک و بیست گرفته نشود، من خوابم نخواهد برد و آرام نخواهم شد!
🍃پایان
#شیراز_تسلیت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI