#روایت_غزه (127)
«هوای باروتی»
تألمش زیاد است عامووو.فشار جریان خون رگ های مغز آدم را پاره می کند.یکی باید خیلی دردش بگیرد که با پای پَتی برود استقبالِ سوراخ سوراخ شدن.از بچه ای که توی قفس به دنیا آمده و پشت حصار قد کشیده چه توقعی داری!هاااا؟ بچه آدم باجوجه ی مرغ عشق فرق دارد،تویِ تنگیِ قفس،شیر می شود.خدایی حیف نیست آدمیزاد به آن نازکی پشت سیم خاردار به دنیا بیاید و مُهر جیل الحاجز*بخورد وسط پیشانی اش؟ ننه اش اولِ جوانی از درد زایمان بمیرد وغیرت بابایش دود بشود برود هوااا؟
خُب شاید یکی بخواهد با پدر بزرگش فرق داشته باشد.به من چه!به توچه!شاید دلش نخواهد توی حصار زندگی کند،شاید نخواهد پشت ایست بازرسیِ روستا روزی دو بار دست جودها *بخورد به تنش.شاید دلش بخواهد پاییز که شد دست دختر ابوعلی را که ننه اش برایش نشان کرده بگیرد و برود توی مزارع زیتون قدم بزند!تو چکار داری که می خواهند خونشان را بدهند زمینهایشان را پس بگیرند.اصلا ناموسا تو خودت زمین هایت را می دهی به کسی!به خدا اگر بدهی....
امروز جمیله* شهید شد، شاید از قفس خسته بود و دلش بهانه عبدالعزیز را گرفته بود.از چشم هایش غیرت می چکید.آخخخخخ که چقدر به هم می آمدند،حتی وقتی عبدالعزیز شهید شد!باز هم به هم می آمدند.بی خیاااال!
اصلا قصه عشق دیگران به ماچه!
زندگی بین فنس ضعیفه ها را مرد می کند!شیرِ ننه ای که پشت ایست بازرسی توی بر بیابان و زیر سایه تند و تیزِ حصار، بچه می زاید با شیرِ پلنگ هایی که فیلم بچه زاییدنشان را می گذارند جلو چشم خلق الله خیلی توفیر دارد!
هییییی! عاموووو....
یادت رفته؟توی خرمشهر به جای اکسیژن،عطر باروت می رفت توی دماغ آدم؟ بوی باروت بچه ی نه ساله را یک شبه مرد می کند.از کل ایران آمده بودند توی ان یه وجب جا.خاک عین ناموس آدم است!تو ناموست را می دهی به کسی؟حضرت عباسی نمی دهی. آدم که حتما نباید پشت حصار به دنیا بیاید که غیرت داشته باشد...
تألمش خیلی زیاد است عاموووو....
فشار جریانِ خون رگ های مغز آدم را پاره می کند!
راستی نگفتی توی این هوای باروتی می خواهی طرف کی باشی؟دختر ابو علی و مزارع زیتون یا جودهای پشت فنس ها؟!
تا دیر نشده جای ایستادنت را مشخص کن!
فردا دیرست عامو....
پ. ن
*جیل الحاجز: به کودکان فلسطینی که پشت ایست های بازرسی متولد می شوند گفته می شود.
*دکتر جمیله الشنطی،چهره سیاسی حماس و همسر شهید عبدالعزیز رنتیسی
*جود: جهود، یهودی.
✍️ طیبه فرید
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (128)
یا حِرْزَ مَنْ لَاحِرْزَ لَهُ
تو آنجا ایستاده ای برادرم،
و در میان آوارهای خانه ات به دنبال فرزندانت می گردی، نماز بپا میداری، بی آنکه به حجم خرابی ها نظر کنی!
تو آنجا ایستاده ای خواهرم،
و کودکت روی تخت بیمارستان ضجه میزند اما گلوی پر بغضت از شکر خالی نمی شود!
تو آنجا ایستاده ای، در خاکی که "پاره تن اسلام" است در حالی که نه سقف ها پناه شمایند از آوارها و نه بیمارستان ها مکان امنی از شر موشک ها...
تو ایستاده ای به مقاومت،
به صبر،
به شکر،
و نامی دیگر به مجاهدت داده ای!
امروز تنها نگاهدار شما اوست!
که الله است نگاهدار کسی که نگاهداری ندارد...
یا حِرْزَ مَنْ لَاحِرْزَ لَهُ...
🖌مرضیه مشایخ
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (129)
نَصۡرٞ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَتۡحٞ قَرِيبٞۗ
آوینی کجاست؟
تا با یک دوربین و صدای شورانگیزش،
راوی فتحالفتوحها باشد؟!
سید شهیدان اهل قلم به راستی کجایی که غبار نشسته بر دل های ما را با نوای آسمانی بزدایی و روح هایمان را با قلم خود به لحظه هایی که بر کودکان مظلوم غزه گذشت آشنا کنی ...
میدانم میآید روزی که جسم هایمان در بر آستان بیت المقدس بنشیند به انتظار نماز جمعهای در جشن فتح الفتوح قدس و روح هایمان بر آسمان ملکوتی آن آستان شریف پرواز کند و تا خود فتاح پیش برود.
یقین دارم آن روز نزدیک است که در تمام جهان بانگ لا اله الا الله دل ها را بر یکدیگر گره بزند و همه جهانیان در یابند که دیگر خواهر و برادر دینی هم هستند و یکصدا بخوانند و فرج را بخواهند و آن موعود و منجی با ردای سبز که بر شانه های محکمش افتاده و قدم هایی استوار که سراسر آرامش است و نشان بزرگی ، بیاید... بیاید تا جهان مملوء از آرامش و سکون بشود ، عاری از جبر و جور ...
او می آید و از مقام خون های کودکان بی پناه فلسطین گل های لاله میروید
خدای عزوجل وعده پیروزی داده بر آنان که در راه حق استوارند همانا که پیروزی بر اهل ایمان نزدیک است ...
دلهایتان قرص باشد که خوف و ترس به امنيت و آرامش مبدل می شود
جانبداری از مردم بی دفاع فلسطین و لاله های آرامیده در خاک غزه ، اولین گام جهانی شدن وحدت اسلامی است
با احترام فرزند ایران زمین حامی فلسطین
#طوفان_الاقصی
🖌الهه محرابی نژاد
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (130)
حکایتِ حقارتِ صهیونیست...
فاطمه مهدوی
در کانال خبر تلویزیون، گزارشگری فلسطینی را دیدم که میگفت:(( با مادری مصاحبهای داشتم که گفتهبود، از پسرم پرسیدم:بزرگ شوی میخواهی چه کاره شوی؟
پسرم در جوابم گفت: مادر جان ما بزرگ نمیشویم.))
قلبم از شدت تاثر تیر کشید، دلم میخواست همان لحظه، آن کودک فلسطینی، آن پسر بچهی مغموم و ناامید را پیدا کنم و دست روی شانههایش بگذارم و جلوی پایش زانو زده، سرم را بالا گرفته، به چشمانش خیره شده و بگویم:( پسرم شما بزرگید، شما بزرگ به دنیا میآیید؛ کوچک و حقیر، دشمن شماست که نمیتواند قدکشیدنِ شما را روی عرصهی گیتی که آفریدهی خدای متعال است و حق طبیعی شما، تماشا کند).
کور باد چشمشان که این همه کودک را کشتند تا قدکشیدن سرو را نبینند! چشمان آنان حقیر است که نمیتواند، عظمت را ببیند. دنیای آنان پست و کوچک است که نمیتوانند افقهای بیکران و مفاهیم عمیق را درک کنند.
آری! مرام پلیدانِ روزگار از ابتدا همین بوده است؛ آنان کودکِ در بطنِ مادر را هم، با جسارت به مادر طاهرهاش بین در و دیوار به شهادت رساندند؛ آنان به شش ماههی شیرخواره هم رحم نکردند، شیرخوارهی تشنهای که پدرش فرمود:( اگر آب بخورد میمیرد، آب هم نخورد میمیرد). آنان به این لحظاتِ اضطرار پدر و پسر هم، رحم نکردند؛ حنجرهی شش ماهه را روی دست پدر دریدند.
آن ناجوانمردان، پسر خردسالهی امام مجتبی(علیهالسلام) را هم، بالای پیکر بیرمق عمو، بازو بریدند و به شهادت رساندند؛ آنان گوشواره از گوش دختر سه ساله کشیدند، سیلی به رخ دختر سه سالهی داغدارِ پدر و برادر و عمو نواختند. آنگاه که سر شش ماههی حنجر بریده را جدا کرده و روی نیزه بستند، به عالم فهماندند که چقدر حقیرند. مگر جرم همه آن کودکان چه بود جز عظمت و بزرگی، جز ذات پاک و الهی.
این صهیونیستها هم باقیماندهی همان دژخیمان و ددان هستند که به جان شما کودکان مظلوم غزه افتادهاند. میدانند که هر یک از شما چون قد بکشد و بزرگ شود، پیچکی خواهد شد که سخت، گلوی ظلم آنان را خواهد فشرد؛ میخواهند این پیچک رعنا را از ریشه برکنند، حال آنکه نمیدانند شما مردم مظلوم ستمدیده، عَشَقههایی هستید که چنگ به حبل المتین زدهاید و این ریسمان هیچگاه پاره نخواهد شد و شما ماندنیتر از همیشه، بر جای مانده و مقاومت میکنید.
امروز صدای مقاومت مظلومانهی شما به گوش کودکان همه دنیا رسیده است، همه با هم با دستان کوچکشان برای شما پیروزی طلب میکنند و برای مظلومیت و معصومیت کودکانهی شما اشک میریزند. پسران و دختران غزه بدانید که قطعاً شما پیروز خواهید شد.
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (131)
💢 هویتسازی با روایت جاری
امروز یکی از دوستانم جمله جالبی از دکتر خانیکی، استاد دانشگاه علامه طباطبایی برایم خواند. نقلی از کاستلز بود که میگفت: «می توان هویت را با استمرار روایت بسازیم.»
برایم جالب بود که هویت را با روایت خویشتن از خود میسازیم و این با استمرار است که امکان میپذیرد. روایتهای دستوپا شکسته، راه به جایی نخواهد برد. اگر روایت پس از شکلگیری، رشد کرد و شاخ و برگ پیدا کرد، میتواند ادعای بلوغ کند و بر دیگران چیره شود.
آنچه امروز فلسطین را هویت داده و توانسته در قلب جهانیان جا باز کند، روایت مظلومیت آنها از سال ۱۹۴۸ بوده است. از دست دادن زمین، جان دادن عزیزان، اسارت هموطنان و... سندی بر این روایت است. پیشنهاد امام خمینی برای روز قدس نیز بر جاری بودن این روایت کمک کرد.
اقدامات اخیر در غزه نیز حیران بودن رژیم صهیونیستی را دیدیم که چگونه ساکنین غزه، خویشتن و هویت خویش روایت میکنند؛ هویتی که توسط رژیم صهیونیستی به غارت برده شده است.
پشت روایت مردم غزه، هزارها داستان در پشت آن وجود داشت که هرکدام زمینهساز پیروزی بر غاصب است.
✍️ حسن مرادپور
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (132)
بنازم اسلام را که نردبانی دارد به سمت آسمان و قرب خدا که نامش نماز است.
و ضیافت باشکوه خدا که نامش رمضان است.
و پارهی تن و عزیزتر از جانی دارد که
نامش #فلسطین است...
✍️#سعید_کرمی
#نماز #روزه #قدس
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (133)
کاخ کذایی فرو خواهد ریخت
✍️خ. محمدجانی
زندگی در غزه به توان بی رحمی و وحشی گری است که یزید زمانه بر مظلومان و کودکان و زنان بی پناه غزه تحمیل می نماید و البته زندگی که نه بیشتر شکنجه ای است که خوراک چندین ساله آنان شده است.
در این روزها نداها در گلوها حبس و سیل اشک همچنان روایت گر ظلم و غارت و مظلومیت است.
این سیل روزی خروشان خواهد شد و چشمه ها بلکه دریا هایی طوفانی از خشم و غیرت و... از سرتاسر جهان به سویشان روانه خواهد کرد و امواجشان آنان را غرق و در هم خواهد کوبید. آن روز زیاد دور نیست.
اندکی صبر که خدا یاری می کند و صبح پیروزی طلوع خواهدکرد و دیو زمانه با کاخ کذایی خود فرو خواهد ریخت.
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (134)
جنگ فلسطین و صهیونیسم؛ نبردی ایدئولوژیک و تمدنی(قسمت اول)
#مهدی_جبرائیلیتبریزی
در ریشهیابی صهیونیسم اکتفا به عوامل سیاسی و ژئوپلتیکی نمیتواند ما را در تحلیل درست پدیدهها یاری رساند. اشغال فلسطین بر اساس مبادی دینی و عرفانی اتفاق افتاده است. و باید از این رویکرد به آن نگاه کرد. در اعتقادات یهودیت، این منطقه به عنوان سرزمین موعود نامیده شده است.
فقرات متعدد از تورات بر این مسئله اشاره دارند و اصولا عهد عتیق سرتاسر از این مسئله پر است و این اندیشه چنان در یهودیان ریشه دارد که از حدود هزار سال پیش همواره فلسطین را ملک خاص خود پنداشته و هر بار به هر دلیلی از آنجا دور شدهاند، در فراق سرزمین موعود اشک ریخته و دعای بازگشت خواندهاند. چرا که در یکی از اسفار تلمود زندگی در آن سرزمین را به منزله ایمان فرض کردهاند.
تاریخچه آن طبق کتاب مقدس به زمان حضرت ابراهیم(ع) برمیگردد. وقتی ابراهیم پدر قبایل عبری راهی سرزمین فلسطین شد(پیدایش ۷:۱۵)؛ خداوند به او مژده داده است که این سرزمین را به ذریهاش خواهد بخشید.(پیدایش ۲:۲۶- پیدایش ۱۸:۱۵- پیدایش ۷:۱۲). بر اساس همین قرارداد آسمانی حضرت موسی(ع) همه قبایل عبری را به دستور خداوند از مصر به سوی کنعان کوچ داده است.(خروج ۱:۳۳- تثنیه ۴:۳۴).
در همین سرزمین، بنیاسرائیل، دو حکومت سلطنتی به نام یهودیه در جنوب و اسرائیل در شمال تاسیس کرده و بناهای مقدس قومی و مذهبی خود را بنیان نهادهاند و دین و تمدن یهودی در آنجا رشد کرده است.
درباره تعیین حدود سرزمین موعود برخی منابع آن را مابین رود نیل تا فرات بیان می-کند(پیدایش ۱۸:۱۵). اما در بخش ۳۴ از سفر اعداد طبق نقشهای که برای سرزمین موعود ترسیم شده است، حدود آن فقط شامل فلسطین و مناطق اطراف آن میشود.
در توجیه این اختلاف علمای یهود به حدود حداقلی و حداکثری قائل هستند. حداقل سرزمین موعود آن حدودی را داراست که در سفر اعداد آمده است ولی در زمان قدرت یهود و بنی-اسرائیل همین سرزمین میتواند تا مرزهایی که در سفر پیدایش آمده است، گسترده شود.
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
شبیه صنوبر.pdf
31.2K
#روایت_غزه (135)
دیگر خبری از ابریشمی و براق بودن موهای مشکی و کوتاه دختر نبود. سرش را به سمت برادرش گرداند. موهای پریشانش چون خوشه های گندم زار که در طوفان به هم می پیچد روی صورتش را پوشاند.
-داداش جون، من گرسنه م! چرا نیومد؟
برادر دستش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و پاسخش را آرام داد:
ـ مامان رفته تا بابا رو بیاره گفتن حالش بهتره. یه کم دیگه صبر کن الان می یاد و برامون غذا درست میکنه، از همون سیب زمینی های زغالی.
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (136)
وارد خانه میشوم.
جنان، هنوز پشت پنجره ایستاده و با صورت خیس از اشک، به در خانه چشم دوخته است.
با وارد شدن من، به سمت حیاط میدود:«بگو که پیداش کردی»
لبخند روی لب هایم مینشیند. پلک هایم را به هم میفشارم. غم و غصه ی نگاه جنان، در کسری از ثانیه، تبدیل به یک لبخند عمیق به روی لب هایش میشود.
_«کجاست؟»
خنده روی لب هایم خشک میشود. آرام میگویم:«بیمارستان»
نگران میشود:«چی شده؟»
سعی میکنم باور کند که واقعا چیزی نشده:«چیزی نیست. دستش زخمی شده. مهم اینه که زندست»
جنان، کلمه «زندست» را با همه ی وجود تکرار میکند و از ته دلش میخندد.
آخر میدانی؛ ما همین یک بچه را داریم. آن را هم خدا بعد از ده سال به ما داد. نامش احمد است. او همه ی جان ماست...
با جنان از خانه بیرون میزنیم. دیگر طاقت ندارد. از صبح که احمد برنگشته، مثل اسفند روی آتش است.
زیر لب حرف میزند، ذکر میگوید، اشک میریزد، میخندد. ناگهان صدای انفجاری از دور، هردویمان را متوقف میکند. معلوم نیست باز کجا را زدند. خدا به داد مادرها برسد.
وارد خیابان بیمارستان میشویم. دود غلیظی همه جا را پوشانده. شلوغ تر از وقتی است که دنبال جنان میرفتم. آدم ها به سرعت جا به جا میشوند. سر در نمیآورم. نزدیک بیمارستان که میرسیم، جمعیت قفل میشود. بوی دود دارد خفه ام میکند. صدای فریاد و گریه لحظه ای قطع نمیشود. حرارت هوا بالا رفته. انگار ا
آن جلو چیزی میسوزد. نمیشود جلوتر رفت. جمعیت اجازه نمیدهد. اینها همه زخمی و مریض دارند؟ چه خبر شده؟
خودمان را به سختی از بین جمعیت جلو میکشیم. جلوتر، جلوتر...
لحظه ای به رو به رویم نگاه میکنم. فکر کنم اشتباه امده ام. اینجا نبود. شاید زود پیچیدیم. اینجا خرابه ای شعله ور نبود. اینجا یک بیمارستان بود. یک بیمارستان که احمد منتظر من و مادرش، روی تخت نشسته و بهانه میگرفت.
به جنان نگاه میکنم. او اما فقط روی خرابه ی رو به رویمان ماتش برده.
مرد ۵۰ ساله ای از بین خرابه ها بیرون می آید. به پهنای صورت اشک میریزد. صدایش، حتی وقتی فریاد میزند، میلرزد:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره، همه راحت شدن»
جمعیت فریاد میکشد. من نمیفهمم. نمیخواهم بفهمم. نمیتوانم بفهمم. او زنده بود. حالش خوب بود. فقط کمی دستش...
جمله ی مرد میانسال در سرم بالا و پایین میشود:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره...»
همه چیز در کمتر از نیم ساعت اتفاق افتاد.
دقیقا از وقتی که من با عجله به سمت خانه راه افتادم، تا وقتی که با جنان به طرف بیمارستان دویدیم.
دقیقا در همین نیم ساعت، دنیا تمام شد.
ما مردیم
نه احمدی ماند، و نه جانی...
فاطمه یحیائی
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (137)
عزیز دلم
پاره ی تنم
غزه جانم...
ای مادرِ به سوگ همه ی فرزندان نشسته،
ای پدرِ نگرانِ میان کوچه ها، به دنبال گمشده،
ای اشکِ بی صدا،
بغضِ فروخورده،
سوزشِ زخم،
بوی باروت،
دلِ پر درد،
غزه؛ مادرِ هفتاد ساله ی رنجکشیده
تو را چه صدا کنم که همه ات را شامل شود؟
تو کدامی؟
تو کیستی؟
ای شجاعِ مظلومِ پیروز...
یک روز تمام میشود،
یک روز، همین روزها ان شاء الله،
این قصه به پایان میرسد.
داستانِ تلخِ کودک پاره پاره، روی دستِ پدر...
داستانِ تلخِ صبرا و شتیلا،
و در تازه ترین زخم عمیقت، داستانِ تلخِ بیمارستان المعمدانی
فاطمه یحیائی
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (138)
گفتند فقط بیمارستان امن است
میترسیدم برگردم و ببینم همه شان زیر اوار مرده اند. همسرم، احمدم، مروه ام...
شبانه همه را به بیمارستان بردم که خیالم راحت باشد
وقتی برگشتم، بین خانه و زندگی و بیمارستان و همسر و احمد و مروه، فقط خانه سر جایش بود...
فاطمه یحیائی
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (139)
محمود اخرین سفارش ها را میکند. میشنوم. اصلا این کار من است. شنیدن وصیت فرزندانم. من در این کار بهترینم...
سعی میکنم ارام تر راه بروم تا دیرتر برسیم. اما محمود عجله دارد. برای رفتن، برای رسیدن، برای پرواز کردن. در تاریکی هوا، کوچه ها را با عجله رد میکند. من هم برای اینکه صدایش را بشنوم مجبورم پا به پایش بروم. انگار تلاشم برای کم کردن سرعتش بی فایده است.
این از بی مهری اش نیست، نه ابدا، من او را بزرگ کرده ام. میدانم اگر بماند و به چشم های مادرش خیره شود، گریه اش میگیرد. پس نمی ایستد. هم من، هم او، هم آن سه تای دیگر که توی خانه هستند و هم پدرشان که الان چند روز است وقت نکرده از بیمارستان یک سری به خانه بزند، میدانیم رفتن محمود برگشتی ندارد، مگر اینکه خلافش ثابت شود. نفوذ به مراکز نظامی برای منفجر کردن تسلیحات، واقعا برگشتنی ندارد.
سفارش های محمود که تمام میشود، وارد کوچه میشویم. من با دلِ او راه می آیم، اما فکر نمیکنم آن سه تای دیگر بدون اشک و آه از محمود دل بکنند. وسط های کوچه شلوغ است. به خاطر قطعی برق و تاریکی هوا، چیزی جز جمعیت زیاد نمیبینم. و البته دود که سینه ام را میسوزاند. هرچه نزدیک تر میرویم، جمعیت بیشتر میشود. انگار نزدیک خانه مان اتفاقی افتاده.
جلوتر میروم،
انگار دقیقا کنار خانه مان است...
جلوتر میروم،
نه؛ کنارش نیست، انگار خودش است. خانه ماست.
زانو هایم شل میشود. روی زمین مینشینم. محمود به سمت مخروبه میدود. جمعیت مرا نمیبیند. جمعیت مرا تشخیص نمیدهد. وگرنه برای دادن خبرهای سنگین، بیشتر مراعات میکردند.
_«کسی هم تو خونه بوده؟!»
_«آره، سه تا جنازه تا حالا بیرون کشیدن»
_«ای وای...بقیه شونم اونجان؟»
نه؛ نیستند... زنده اند و میسوزند.
محمود در حالی که چیزی را دو دستی بغل کرده از بین خرابه بیرون می اید. بویش را حس میکنم. بوی خوش شیما است. محمود می آید و شیما را در بغلم می گذارد. در بغلم سنگینی میکند. صورتش پر از خاک شده. و لکه سرخ روی شکمش، بزرگ و بزرگ تر میشود. دستم را روی سینه اش میگذارم. آنقدر بی حرکت است که انگار هیچوقت زنده نبوده. چیزی که میخواهد گلویم را پاره کند بغض نیست. چیز دیگریست. سنگ است، شیشه است، نه، کوه است. اشک نمیشود. میخواهد خفه ام کند.
محمود دوباره به سمت خانه میرود. دلم را زیر پایم له میکنم و دستش را میگیرم. می ایستد و نگاهم میکند. چشمانش خیس اشک است. میدانم که الآن باید برود. میدانم از آن ده دقیقه ای که وقت داشت برای رفتن، ده دقیقه هم گذشته. میدانم که این عملیات، چقدر مهم است. بی خیال دل من. مگر مهم است؟! مال خدا، مال خداست. باید در راه خودش خرج شود...
به چشم هایش خیره میشوم:«برو!»
از جایش تکان نمیخورد. همینجور به چشمانم خیره مانده. انگار اصلا نفهمیده چه میگویم. بالاخره به حرف می اید:«اما مامان...»
_«گفتم برو!»
_«مامان؛ مروه و محمد...»
فریاد میکشم:«بهت میگم برو!»
محمود، دستم را که دور مچش گره خورده باز میکند، به لب های خشکش میچسباند و میبوسد. و بعد میرود. میرود و در تاریکی های ته کوچه گم میشود. شیما را محکم به خودم میچسبانم و بلند میشوم. حس میکنم کمرم صاف نمیشود. نه؛ حس نمیکنم، مطمئنم. دیگر صاف نمیشود.
داخل خانه ی نیمه ویرانمان میروم و در اتاقمان را که هزار جایش سوراخ شده، پشت سرم میبندم. به در تکیه میدهم.
چشمانم را میبندم. بعد از سی سال دویدن، جوانی دادن، مادری کردن، دوباره تنها شدم.
مثل نوعروسی که تازه میخواهد راه و چاه زندگی را بشناسد، تنها شدم.
با این فرق که دیگر نه توانیست و نه عمری، برای ساختن دوباره ی همه ی انچه که در یک ساعت از کف دادم...
کاش باز هم مادر شوم. کاش یک لشکر برای کشته شدن در راه حق، روانه میدان کنم
فاطمه یحیائی
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (140)
یه روز از این روزها
اسرائیل از حلقوم ساواک
اعلام حکومت نظامی کرد اما
مردم حکومت نظامی را شکستند و
به خیابانها ریختند و مقاومت کردند تا
پیروز شدند.
و اما امروز اسرائیل تنها به میدان آمده
دستور تخلیهی بیمارستان القدس و چند مدرسهی اطراف آنرا داده است اما
مردم از آنجا پا بیرون نمیکشند و سرزمینشان را تخلیه نمیکنند تا بالاخره آنرا آزاد کنند
آن روز امتحان در خانه نماندن بود
و امروز در خانه ماندن.
زنده باد آزادی
✍️سعید کرمی
#غزه
#فلسطین
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
@hamnevisan
#روایت_غزه (١٤٢)
بمیرم برایت کودک غزه،
گمنامی ات ،قلبم را تراش میدهد،جگرم را می ساید وآهم راچون آتشفشانی جوشان فوران میکند.
بمیرم برایت،حالا چه بنامم تورا؟
سرو خوب است؟
درد؟
زخم؟
بگذار تورا کوه بنامم تا در سایه ی اسمت دل تمام مظلومان عالم آرام گیرد.
#غزه #فلسطین
@hamnevisan
#روایت_غزه (۱۴۳)
دانی که چیست مثلث گلگون پرچمش؟🇵🇸
خون های کودکان که بر آن نقش بسته است
#م_ر_نیا
@hamnevisan
#روایت_غزه (۱۴۴)
▪️بأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!
بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته، در بُهتی عجیب فرورفتم. ولی بُهت من کجا و بُهت پدری که تا خود را به مستشفی رساند، با بدن پاره پاره کودکش روبرو شد ...
آیا فریاد یا لَلْمُسْلِمِینَ؛ او را نمی شنوید...
آیا نگاه بی فروغش را نمی بینید...
آرزوهایی که برای طفل بی گناهش داشت...
این نگاه از هر فریادی بلندتر و کوبنده تر است...
دیگر وقت مسامحه و مصالحه نیست ...
زمان به پاخواستن و آماده نبرد شدن است...
سکوت در برابر این ظلم، خیانت است و مسلمانی نیست...
استغاثه می کنیم به آقایمان که این روزها دردی بزرگ را در سینه دارد...
✍️ انسیه حسن نژاد
#المستغاث_بک_یا_صاحب_الزمان
#المستشفی_المعمدانی
#غزه_در_خون
@hamnevisan
#روایت_غزه (۱۴۵)
📝فلسطین زندهتر از همیشه است.
کودکانِ معصومِ فلسطینی، نمادِ حیاتِ استقامت و مقاومت هستند.
▪️فلسطین، زنده است؛ چون دلهای مردمِ غیور و همیشه در صحنۂ آن، با وجود تمام فشارها و هجمههای داخلی و خارجی رژیم غاصب صهیونیستی، سرشار از غیرت و حمیّتِ اسلامی است و حیاتِ آن، وابسته به استمرارِ مقاومت است و پایبندی به اندیشهی ایستادگی در برابر دشمن و مقاومت در همهی ابعاد آن، ضامن استمرار کمک به فلسطین است.»(بیانات رهبرانقلاب، ۲۳ فروردین ۱۴۰۱) بیداری اسلامی، ثمرۂ مقاومت و تقویت بیداری اسلامی باعث قویت حرکت مقاومت اسلامی خواهد بود.
«معنای مقاومت این است که؛ انسان یک راهی را انتخاب کند که آن را راه حق میداند، راهِ درست میداند و در این راه، شروع به حرکت کند و موانع نتواند او را از حرکت در این راه متوقف کند.»(بیانات رهبر انقلاب۴اسفند ۹۸). و امروز رژیم غاصب صهیونیستی و آمریکای جنایتکار از این همه شجاعت و استقامتِ غنچههای سرزندهی مقاومت فلسطین هراس دارد که دست به نسلکشی در غزه زده است، اما باید بدانند که زمانِ مرگ صهیونیست اشغالگر و استکبار جهانی فرا رسیده است.
🖋آمنه عسکری منفرد
#طوفان_الاقصی
#غیر_قابل_ترمیم
#فلسطین_زنده
@ghalamnegaremonfared
@hamnevisan
#روایت_غزه (۱۴۶)
😔 صدای مظلومیت
✍️ مرضیه سادات حمیدی
فریاد امام خمینی(ره) است در حقانیت و مظلومیت ملت ایران که : " بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود" رویش کرده و ملت جهان را در کشتار کودکان و زنان مظلوم فلسطین بیدار کرده است.
صدای استغاثه و عطش منجی خواهی مردم جهان است که در قالب دفاع از مردم مظلوم فلسطین از اقصی نقاط عالم بلند شده است.
ندای آسمانی است برای "یوم لاینفع نفسا ایمانها..." (زیارت آل یاسین ) که "خبیث "را از "طیب" متمایز می کند. مگر نه این است که "فلسطین معیار شناخت حق از باطل است".
غرش مقتدرانه "اسدالله الغالب" است مظلومانه و شهادت طلبانه مژده " وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ " ﴿5- قصص ﴾ می دهد.
صدای پروردگار عالم است : غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا ...﴿۶۴-مائده ﴾ که زنده بودن خود را بیش از پیش به رخ نیچه ها و شیطان پرستان صهیونیستی امثال نیچه میکشد.
صدای شکستن دیوارهای زندان غزه است هرچند کبوترهایی نیز در لانه هایشان بر سر این دیواره پرپر شوند و آزادی قدس البته خونبهایشان شود.
حقیقت وَ مَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا هُمُ الظَّالِمِينَ ﴿۷۶-زخرف﴾ است، آتش جهنم خداست که زوزه کشان تَغَيُّظًا وَزَفِيرًا﴿12 فرقان﴾به ستمکاران کودک کش صهیونیست نزدیک می شود.
صدای درهم شکسته شدن کبکبه و دبدبه استعمار و استکبار،طواغیت عالم است.
صدای فرعون است که در نیل افتاده و غرق شدن خود را در میان جهانیان جار می زند.
اینک این #غزه_خونین است با تمام وسعتش "و ضاقت الارض" شده است دارد "کرب عظیم "را ترجمه می کند تا معنای "عظم البلای "را به "رخای" و "فرج عاجل قریب" شاید "در چشم به هم زدنی"و "یا نزدیکتر" تفسیر کند.
و باز این غزه است که دارد دوباره متولد می شود و به آغوش مادر بر می گردد و حقیقت سوگند خدا وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا ﴿۶-شمس ﴾ می شود.و البته "موئود ی که از آن سوال می شود".
و در آخر این فلسطین است "پاره تن اسلام " "کلید رمز آلود فرج " که دارد به آغوش اسلام بر می گردد و عطر خوش ظهور و استجابت دعای "اللهم عجّل فی فرج مولانا صاحب الزّمان " از آن استشمام می شود.
#غزه #فلسطین
@hamnevisan
#روایت_غزه (147)
یا صاحِبَ الزَّمان!
ما هنوز از خودمان هم نمیتوانیم محافظت کنیم.
هر روز برادران و خواهران مان را به خاک خون می کشند و خار در چشم و استخوان در گلو مأمور به صبر شده ایم.
شمشیر هایمان تیز تیز است. اما زمانی که امت آگاه نباشد، شمشیر اگر ذوالفقار هم باشد، در غلاف خواهد ماند.
شرمنده ایم آقا
این جمعه هم فعلا نمیشود...
اما قسم به خاک مزار خواهران مان!
قسم به خون های ریخته از برادرانمان!
قسم به معنای جاهَدْتَ فی الله، حَق جَهادِه!
زین پس مجاهدانه حق را به تمام دنیا خواهیم رساند و جهالت را ریشه کن خواهیم کرد.
ان شاء الله
محمدرضا بهمن
#جهاد_تبیین
#فتنه_فلسطین
#آگاه_سازی_مردم
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
#روایت_غزه (148)
بی مروت ها آخرش زهر شبهای خرابه را
به تو هم چشاندند😭
یابن الحسن!
دیوار خرابه های غزه را گفتم
که پای ناله های یا زینب ات در این شبها
جای من سنگ صبورت باشند...
با خود میگویم
حرام زاده هایی که غایبت به این روز انداختند ،
حاضرت را چه خواهند کرد؟!
وای بر ما منتظران خسته و خفته ات...
که هرچه هست، از کوتاهی های ماست!
محمدرضا بهمن
#غربت
#کوتاهی
#خرابه_های_غزه
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_غزه (149)
گفته بود با صدای موشک ، باید بخندیم.
کاش اما میگفت چطور...
سالها همیشه در کنارم ، اما کنون در همه خانه میبینمش...
محمدرضا بهمن
#کودک_کشی
#یتیمی
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
#روایت_غزه (150)
#غزه تنها فرودگاهیست که پرواز هایش متفاوت است.
هواپیمایی فرود میآید و کودکانی به آسمان اوج میگیرند.
#بایدن
#نسل_کشی
🔸🔸🔸🔸
پرچم شما، همان پرچم ماست
نوار مشکی اش اما ...
#باهم_همدردیم❤️
🔸🔸🔸🔸
آتش بِه پرچم نمیگرفت
سوزِ جگرِ کودکانِ غزِه را کِه بِه یاد آورد
بِه خشم آمد و داغیِ خشمش پرچم را سوزاند
#غزه
🔸🔸🔸🔸
در موشک باران دیشب، برای عروسکم مادری کردم
حالا میفهمم چرا از استرس ها سکته کرد
🔸🔸🔸🔸
نفسم را رها نمیکنم
این #اخرین_بوی تو است
✍️ کوتاه نوشتهای ابوالفضل سلیمی
#غزه #فلسطین
@HamNevisan