eitaa logo
هم نویسان
300 دنبال‌کننده
123 عکس
22 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
(137) عزیز دلم پاره ی تنم غزه جانم... ای مادرِ به سوگ همه ی فرزندان نشسته، ای پدرِ نگرانِ میان کوچه ها، به دنبال گمشده، ای اشکِ بی صدا، بغضِ فروخورده، سوزشِ زخم، بوی باروت، دلِ پر درد، غزه؛ مادرِ هفتاد ساله ی رنج‌کشیده تو را چه صدا کنم که همه ات را شامل شود؟ تو کدامی؟ تو کیستی؟ ای شجاعِ مظلومِ پیروز... یک روز تمام میشود، یک روز، همین روزها ان شاء الله، این قصه به پایان میرسد. داستانِ تلخِ کودک پاره پاره، روی دستِ پدر... داستانِ تلخِ صبرا و شتیلا، و در تازه ترین زخم عمیقت، داستانِ تلخِ بیمارستان المعمدانی فاطمه یحیائی @hamnevisan
(138) گفتند فقط بیمارستان امن است میترسیدم برگردم و ببینم همه شان زیر اوار مرده اند. همسرم، احمدم، مروه ام... شبانه همه را به بیمارستان بردم که خیالم راحت باشد وقتی برگشتم، بین خانه و زندگی و بیمارستان و همسر و احمد و مروه، فقط خانه سر جایش بود... فاطمه یحیائی @hamnevisan
(139) محمود اخرین سفارش ها را میکند. میشنوم. اصلا این کار من است. شنیدن وصیت فرزندانم. من در این کار بهترینم... سعی میکنم ارام تر راه بروم تا دیرتر برسیم. اما محمود عجله دارد. برای رفتن، برای رسیدن، برای پرواز کردن. در تاریکی هوا، کوچه ها را با عجله رد میکند. من هم برای اینکه صدایش را بشنوم مجبورم پا به پایش بروم. انگار تلاشم برای کم کردن سرعتش بی فایده است. این از بی مهری اش نیست، نه ابدا، من او را بزرگ کرده ام. میدانم اگر بماند و به چشم های مادرش خیره شود، گریه اش میگیرد. پس نمی ایستد. هم من، هم او، هم آن سه تای دیگر که توی خانه هستند و هم پدرشان که الان چند روز است وقت نکرده از بیمارستان یک سری به خانه بزند، میدانیم رفتن محمود برگشتی ندارد، مگر اینکه خلافش ثابت شود. نفوذ به مراکز نظامی برای منفجر کردن تسلیحات، واقعا برگشتنی ندارد. سفارش های محمود که تمام میشود، وارد کوچه میشویم. من با دلِ او راه می آیم، اما فکر نمیکنم آن سه تای دیگر بدون اشک و آه از محمود دل بکنند. وسط های کوچه شلوغ است. به خاطر قطعی برق و تاریکی هوا، چیزی جز جمعیت زیاد نمی‌بینم. و البته دود که سینه ام را میسوزاند. هرچه نزدیک تر میرویم، جمعیت بیشتر میشود. انگار نزدیک خانه مان اتفاقی افتاده. جلوتر میروم، انگار دقیقا کنار خانه مان است... جلوتر میروم، نه؛ کنارش نیست، انگار خودش است. خانه ماست. زانو هایم شل میشود. روی زمین می‌نشینم. محمود به سمت مخروبه میدود. جمعیت مرا نمی‌بیند. جمعیت مرا تشخیص نمی‌دهد. وگرنه برای دادن خبرهای سنگین، بیشتر مراعات میکردند. _«کسی هم تو خونه بوده؟!» _«آره، سه تا جنازه تا حالا بیرون کشیدن» _«ای وای...بقیه شونم اونجان؟» نه؛ نیستند... زنده اند و میسوزند. محمود در حالی که چیزی را دو دستی بغل کرده از بین خرابه بیرون می اید. بویش را حس میکنم. بوی خوش شیما است. محمود می آید و شیما را در بغلم می گذارد. در بغلم سنگینی میکند. صورتش پر از خاک شده. و لکه سرخ روی شکمش، بزرگ و بزرگ تر میشود. دستم را روی سینه اش میگذارم. آنقدر بی حرکت است که انگار هیچوقت زنده نبوده. چیزی که میخواهد گلویم را پاره کند بغض نیست. چیز دیگریست. سنگ است، شیشه است، نه، کوه است. اشک نمی‌شود. میخواهد خفه ام کند. محمود دوباره به سمت خانه میرود. دلم را زیر پایم له میکنم و دستش را میگیرم. می ایستد و نگاهم میکند. چشمانش خیس اشک است. میدانم که الآن باید برود. میدانم از آن ده دقیقه ای که وقت داشت برای رفتن، ده دقیقه هم گذشته. میدانم که این عملیات، چقدر مهم است. بی خیال دل من. مگر مهم است؟! مال خدا، مال خداست. باید در راه خودش خرج شود... به چشم هایش خیره میشوم:«برو!» از جایش تکان نمیخورد. همینجور به چشمانم خیره مانده. انگار اصلا نفهمیده چه میگویم. بالاخره به حرف می اید:«اما مامان...» _«گفتم برو!» _«مامان؛ مروه و محمد...» فریاد میکشم:«بهت میگم برو!» محمود، دستم را که دور مچش گره خورده باز میکند، به لب های خشکش میچسباند و میبوسد. و بعد میرود. میرود و در تاریکی های ته کوچه گم میشود. شیما را محکم به خودم می‌چسبانم و بلند میشوم. حس میکنم کمرم صاف نمیشود. نه؛ حس نمیکنم، مطمئنم. دیگر صاف نمیشود. داخل خانه ی نیمه ویرانمان میروم و در اتاقمان را که هزار جایش سوراخ شده، پشت سرم میبندم. به در تکیه میدهم. چشمانم را میبندم. بعد از سی سال دویدن، جوانی دادن، مادری کردن، دوباره تنها شدم. مثل نوعروسی که تازه میخواهد راه و چاه زندگی را بشناسد، تنها شدم. با این فرق که دیگر نه توانیست و نه عمری، برای ساختن دوباره ی همه ی انچه که در یک ساعت از کف دادم... کاش باز هم مادر شوم. کاش یک لشکر برای کشته شدن در راه حق، روانه میدان کنم فاطمه یحیائی @hamnevisan
(140) یه روز از این روزها اسرائیل از حلقوم ساواک اعلام حکومت نظامی کرد اما مردم حکومت نظامی را شکستند و به خیابانها ریختند و مقاومت کردند تا پیروز شدند. و اما امروز اسرائیل تنها به میدان آمده دستور تخلیه‌ی بیمارستان القدس و چند مدرسه‌ی اطراف آنرا داده است اما مردم از آنجا پا بیرون نمی‌کشند و سرزمینشان را تخلیه نمیکنند تا بالاخره آنرا آزاد کنند آن‌ روز امتحان در خانه نماندن بود و امروز در خانه ماندن. زنده باد آزادی ✍️سعید کرمی @hamnevisan
شما هم بنویسید @hamnevisan
(١٤٢) بمیرم برایت کودک غزه، گمنامی ات ،قلبم را تراش میدهد،جگرم را می ساید وآهم راچون آتشفشانی جوشان فوران میکند. بمیرم برایت،حالا چه بنامم تورا؟ سرو خوب است؟ درد؟ زخم؟ بگذار تورا کوه بنامم تا در سایه ی اسمت دل تمام مظلومان عالم آرام گیرد. @hamnevisan
(۱۴۳) دانی که چیست مثلث گلگون پرچمش؟🇵🇸 خون های کودکان که بر آن نقش بسته است @hamnevisan
(۱۴۴) ▪️بأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته، در بُهتی عجیب فرورفتم. ولی بُهت من کجا و بُهت پدری که تا خود را به مستشفی رساند، با بدن پاره پاره کودکش روبرو شد ... آیا فریاد یا لَلْمُسْلِمِینَ؛ او را نمی شنوید... آیا نگاه بی فروغش را نمی بینید... آرزوهایی که برای طفل بی گناهش داشت... این نگاه از هر فریادی بلندتر و کوبنده تر است... دیگر وقت مسامحه و مصالحه نیست ... زمان به پاخواستن و آماده نبرد شدن است... سکوت در برابر این ظلم، خیانت است و مسلمانی نیست... استغاثه می کنیم به آقایمان که این روزها دردی بزرگ را در سینه دارد... ✍️ انسیه حسن نژاد @hamnevisan
(۱۴۵) 📝فلسطین زنده‌تر از همیشه است. کودکانِ معصومِ فلسطینی، نمادِ حیاتِ استقامت و مقاومت هستند. ▪️فلسطین، زنده است؛ چون دل‌های مردمِ غیور و همیشه در صحنۂ آن، با وجود تمام فشارها و هجمه‌های داخلی و خارجی رژیم غاصب صهیونیستی، سرشار از غیرت و حمیّتِ اسلامی است و حیاتِ آن، وابسته به استمرارِ مقاومت است و پایبندی به اندیشه‌ی ایستادگی در برابر دشمن و مقاومت در همه‌ی ابعاد آن، ضامن استمرار کمک به فلسطین است.»(بیانات رهبرانقلاب، ۲۳ فروردین ۱۴۰۱) بیداری اسلامی، ثمرۂ مقاومت و تقویت بیداری اسلامی باعث قویت حرکت مقاومت اسلامی خواهد بود. «معنای مقاومت این است که؛ انسان یک راهی را انتخاب کند که آن را راه حق می‌داند، راهِ درست می‌داند و در این راه، شروع به حرکت کند و موانع نتواند او را از حرکت در این راه متوقف کند.»(بیانات رهبر انقلاب۴اسفند ۹۸). و امروز رژیم غاصب صهیونیستی و آمریکای جنایتکار از این همه شجاعت و استقامتِ غنچه‌های سرزنده‌ی مقاومت فلسطین هراس دارد که دست به نسل‌کشی در غزه زده است، اما باید بدانند که زمانِ مرگ صهیونیست اشغالگر و استکبار جهانی فرا رسیده است. 🖋آمنه عسکری منفرد @ghalamnegaremonfared @hamnevisan
(۱۴۶) 😔 صدای مظلومیت ✍️ مرضیه سادات حمیدی فریاد امام خمینی(ره) است در حقانیت و مظلومیت ملت ایران که : " بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود" رویش کرده و ملت جهان را در کشتار کودکان و زنان مظلوم فلسطین بیدار کرده است. صدای استغاثه و عطش منجی خواهی مردم جهان است که در قالب دفاع از مردم مظلوم فلسطین از اقصی نقاط عالم بلند شده است. ندای آسمانی است برای "یوم لاینفع نفسا ایمانها..." (زیارت آل یاسین ) که "خبیث "را از "طیب" متمایز می کند. مگر نه این است که "فلسطین معیار شناخت حق از باطل است". غرش مقتدرانه "اسدالله الغالب" است مظلومانه و شهادت طلبانه مژده " وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ " ﴿5- قصص ﴾ می دهد. صدای پروردگار عالم است : غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا ...﴿۶۴-مائده ﴾ که زنده بودن خود را بیش از پیش به رخ نیچه ها و شیطان پرستان صهیونیستی امثال نیچه میکشد. صدای شکستن دیوارهای زندان غزه است هرچند کبوترهایی نیز در لانه هایشان بر سر این دیواره پرپر شوند و آزادی قدس البته خونبهایشان شود. حقیقت وَ مَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا هُمُ الظَّالِمِينَ ﴿۷۶-زخرف﴾ است، آتش جهنم خداست که زوزه کشان تَغَيُّظًا وَزَفِيرًا﴿12 فرقان﴾به ستمکاران کودک کش صهیونیست نزدیک می شود. صدای درهم شکسته شدن کبکبه و دبدبه استعمار و استکبار،طواغیت عالم است. صدای فرعون است که در نیل افتاده و غرق شدن خود را در میان جهانیان جار می زند. اینک این است با تمام وسعتش "و ضاقت الارض" شده است دارد "کرب عظیم "را ترجمه می کند تا معنای "عظم البلای "را به "رخای" و "فرج عاجل قریب" شاید "در چشم به هم زدنی"و "یا نزدیکتر" تفسیر کند. و باز این غزه است که دارد دوباره متولد می شود و به آغوش مادر بر می گردد و حقیقت سوگند خدا وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا ﴿۶-شمس ﴾ می شود.و البته "موئود ی که از آن سوال می شود". و در آخر این فلسطین است "پاره تن اسلام " "کلید رمز آلود فرج " که دارد به آغوش اسلام بر می گردد و عطر خوش ظهور و استجابت دعای "اللهم عجّل فی فرج مولانا صاحب الزّمان " از آن استشمام می شود. @hamnevisan
(147) یا صاحِبَ الزَّمان! ما هنوز از خودمان هم نمیتوانیم محافظت کنیم. هر روز برادران و خواهران مان را به خاک خون می کشند و خار در چشم و استخوان در گلو مأمور به صبر شده ایم. شمشیر هایمان تیز تیز است. اما زمانی که امت آگاه نباشد، شمشیر اگر ذوالفقار هم باشد، در غلاف خواهد ماند. شرمنده ایم آقا این جمعه هم فعلا نمی‌شود... اما قسم به خاک مزار خواهران مان! قسم به خون های ریخته از برادرانمان! قسم به معنای جاهَدْتَ فی الله، حَق جَهادِه! زین پس مجاهدانه حق را به تمام دنیا خواهیم رساند و جهالت را ریشه کن خواهیم کرد. ان شاء الله محمدرضا بهمن @HamNevisan
(148) بی مروت ها آخرش زهر شبهای خرابه را به تو هم چشاندند😭 یابن الحسن! دیوار خرابه های غزه را گفتم که پای ناله های یا زینب ات در این شبها جای من سنگ صبورت باشند... با خود میگویم حرام زاده هایی که غایبت به این روز انداختند ، حاضرت را چه خواهند کرد؟! وای بر ما منتظران خسته و خفته ات... که هرچه هست، از کوتاهی های ماست! محمدرضا بهمن @HamNevisan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(149) گفته بود با صدای موشک ، باید بخندیم. کاش اما میگفت چطور... سالها همیشه در کنارم ، اما کنون در همه خانه میبینمش... محمدرضا بهمن @HamNevisan
(150) تنها فرودگاهی‌ست که پرواز هایش متفاوت است. هواپیمایی فرود می‌آید و کودکانی به آسمان اوج می‌گیرند. 🔸🔸🔸🔸 پرچم شما، همان پرچم ماست نوار مشکی اش اما ... ❤️ 🔸🔸🔸🔸 آتش بِه پرچم نمی‌گرفت سوزِ جگرِ کودکانِ غزِه را کِه بِه یاد آورد بِه خشم آمد و داغیِ خشمش پرچم را سوزاند 🔸🔸🔸🔸 در موشک باران دیشب، برای عروسکم مادری کردم حالا میفهمم چرا از استرس ها سکته کرد 🔸🔸🔸🔸 نفسم را رها نمی‌کنم این تو است ✍️ کوتاه نوشت‌های ابوالفضل سلیمی @HamNevisan
. 🍃کانال هم‌نویسان را به دوستان‌تان معرفی کنید 🍃تا آنها هم در پویش‌ها دست به قلم شوند ✍️تا رسانه‌ها بهترین‌ها را از دلِ نوشتن‌های همگانی برگزینند ✍️تا جریان پیدا کنیم در مسیر روایت... خلاصه: ایده و نوشتن با شما هم‌نویسان عزیز تعامل رسانه‌ای و بازنشر محتوا با «شبکه‌ی جهاد روایت» @hamnevisan
(۱۵۱) بسم الله النور «دوباره زندگی» لحظه ای که خاطرات من زیر بمب های فسفری مذاب شد کاشکی عروسکم شیون مرا ندیده بود کاش زندگی به داد دردهای من رسیده بود در میان نقش های کودکی بارها و بارها برادرم شهید شد اینک او به خون نشسته است میهنم! با تصور طنین لای لای مادرم دوباره زنده می شوم با سرود تازه ام برای قدس نقشه های دشمنت بر آب می شود ✍ @HamNevisan
(۱۵۲) بسم الله النور «دوباره زندگی» لحظه ای که خاطرات من زیر بمب های فسفری مذاب شد کاشکی عروسکم شیون مرا ندیده بود کاش زندگی به داد دردهای من رسیده بود در میان نقش های کودکی بارها و بارها برادرم شهید شد اینک او به خون نشسته است میهنم! با تصور طنین لای لای مادرم دوباره زنده می شوم با سرود تازه ام برای قدس نقشه های دشمنت بر آب می شود ✍ @hamnevisan
(۱۵۳) تو جای من باش،می خواهم بدانم چه میکنی اگر روزهای بی شماری که با عنوان سال و ماه ، کوتاهتر به نظر می رسد،مانند من در اردوگاه چشمانت را به دنیا گشوده باشی و همینجا قد کشیده باشی. با گذشت زمان میفهمی که اردوگاه چیست،و تو چرا بی آنکه خودت بخواهی اینجایی و وامدار سختی هایی هستی که هیچ کدامش را نمیتوانی از سر وا کنی. کودکی ات پر از نجوای دلشکستگی های مادران و پدرانی ست که مانند تو گذشته و حال و آینده شان را باید همینجا طی کنند و حسرت های در سینه شکسته کهنسالانی ست که حتی لحظه ای از گذر عمرشان را بیرون ازاینجا نبوده اند. نفست میگیرد وقتی در اندیشه ات بیشتر از چهاردیواری حصار زندان اردوگاه را حق نداری تصور کنی. خیلی ها که می گویند هم خون و خویشاوند تو هستند ، آن دور دست ها جا مانده اند و نمیدانی آیا حالا هستند یا بی آنکه دیده باشی شان ، آمده اند و رفته اند. و تو حسرت لحظه ای گرمی مصافحه و دیدار بر دلت تا ابد می ماند و لبخند نیامده بر لبانت می خشکد. اینجا غریبانه میچرخی و می روی و می آیی و آنقدر شنیده ای که دیگر باورت شده که هیچ کجای اینجا مال تو نیست،بی اختیار زیر پایت خالی می شود و بند دلت می لرزد و همیشه دچار این خیالی که به اینجا تعلق نداری. غرورت جریحه دار است از اینکه جایت،وطنت،در دست اغیار است اما نمیتوانی آن را پس بگیری یا حتی به داشتنش مباهات کنی. اینجا همه چیز کم است ، دلت هیچگاه یک وعده سیر غذا ندیده ، لباس هایت را فراموش کرده ای که چندوقت از نو بودنش می گذرد. اسباب بازی تو و همه همسالانی که در اردوگاه همبازی تو هستند از ناکجایی آمده که فقط اسمش را شنیده ای و نمیدانی دشمن است یا نه. اینجا دلت همه چیز می خواهد،طبیعت زیبای باغ هایی از شهرهای وطنت که باد در گیسوان درختانش هو هو کشان جوانان عاشق و برومند را به رقص وا می دارد،هوای تازه و عطر شکوفه های سیب و پرتقال و سبزی درختان زیتون که فقط وصفش را شنیده ای دلت را شاد می کند،اما شادی که آمیخته با حسرت است. در کوچه پس کوچه هایش در خیالت میدوی و همه جا از صدای شاد کودکانه تو و مانند تو پر می شود بی آنکه خاطرت از حضور هیچ نامحرمی ناآرام شود. تازه این ها خوب های ماجرای من و اردوگاه است. هراز گاهی صدای شیون و ضجه همسایه ای پرده خیالت را می درد و تا اعماق وجودت رسوخ می کند. اینجا گاه و بیگاه خبر می آورند،خبر از دردهای ناتمام ساکنان اردوگاه . یا پاره تنشان را کشته اند یا بدتر از کشتن،به زندانهایی برده اند که فرجامشان نامعلوم است. می گویند برادرم که ندیده امش هم ، با همین سرنوشت نامعلوم از ما دور افتاده و مادرم سینه اش تا ابد سوخته و همیشه میبینم که نجیبانه بی قرار است و یواشکی گریه می کند . صداهای هراس آور هم اینجا کم نیست. می گویند کمی آنطرف تر ساکنان اندک شهرهای مانده را اگر نتوانند مانند ما بیرون کنند، به هر وسیله ای می کشند و خانه هایشان را می گیرند . خردسال باشند یا بزرگسال ، زن باشند یا مرد. نمیدانم میتوانی حال ما را تصور کنی یا نه، به هر حال شاید به نظرت خیلی سخت و غیر ممکن باشد اما برای من و امثال من ممکن شده است. گاهی از درونم ندایی نهیبم می زند که بروم. گویی کسی هم نوایش از بیرون صدایم می زند و مرا فرا می خواند که بیایم. آری باید بروم،برادرم تنهاست،مادرم امیدش را به من بسته که قد بکشم و بزرگ شوم و رؤیای زیبای بازگشتن را برایش واقعی کنم. پرستوی قلبم فصل پریدنش فرا رسیده ، اگر چه سیاه فام است و سیاهی دردهایش فراگیر، اما ، تیز پرواز است و آشیانه اش را یافته است ، باید سنگ بردارم. باید ابابیل شوم ، باید مانند برادرم پرواز کنم .... 🖌شیما سهرابیان @hamnevisan
(۱۵۴) مرگ در غزه مرده است انسان بزرگترین شگفتی جهان هستی است. گاهی در سازگاری و مقاومت با مشکلات محیط عکس العملهایی نشان می دهد که در باور نمی گنجد. غزه محیط بسته ایست که راه خروج و فرار ندارد. کودکان و زنان و غیرنظامیان غزه فقط از یک مکان مرگبار به مکان مرگبار دیگر جابه جا می شوند. نقطه امنی برای رفتن به آن وجود ندارد. چه شمال چه جنوب. چه مسجد چه مدرسه. چه بیمارستان و چه هرجای دیگر در معرض بمب‌های دو تنی یا بمب‌های آمریکایی قرار دارند. در چنین شرایطی یک تفکر و اعتقاد در کودکان و زنان و غیر نظامیان غزه ظهور می کند. بمبها و موشکها جسم و بدن آنها را تکه تکه می کنند، پودر می کنند و می سوزانند اما به تفکر و اعتقاد آنها هیچ آسیبی نمی توانند برسانند. کودک فلسطینی که خانواده اش را از دست داده و خودش نیز هر لحظه در معرض انفجار بمب است می گوید: کلنا فداء فلسطین. همه ما فدای فلسطین. همه ما فدای آزادی وطن. این فقط یک شعار نیست. یک تفکر و اعتقاد است. تفکر و اعتقادی که با آن مرگ را کشته است. در غزه مرگ مرده است. بمبها هیچ اثری ندارد. اگر دو برابر که هیچ بلکه ده ها برابر هیروشیما بمب در غزه بریزند این اعتقاد و تفکر پویاتر و زنده تر و جاودان تر می شود. آنها می گویند چه ما شهید شویم و چه در دنیا باشیم سرانجام ابرهای سیاه خواهند رفت و همه جهان سرود آزادی فلسطین را خواهند شنید. علیرضا مسرتی @HamNevisan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(۱۵۵) 🎥 این مادر منه، از موهاش شناختمش! 🔸حال‌وهوای کودک فلسطینی بعد از اینکه مادرش را در میان شهدای بمباران غزه می بیند... همیشه که مادر موهای فرزندش را شانه نمی‌زند. گاهی دخترها حس زیبایی‌ دوستی‌اشان غلیان پیدا می‌کند و می‌افتند به جان گیسوهای مادر. 👩‍🦱🤵‍♀ شانه می‌کنند، بافت می‌زنند‌، دم اسبی می‌بندند و هزار رسم زیبا بر تارهای مو نقش می‌‌زنند. 👒👑 دختر فلسطینی، مادرش را از موهایش شناخت؛ نمی‌دانم خضاب خون گرفته بود یا خاک و دود آتش!!!☄😭 🖤 اما معلوم است در بازیهایش زمانهای زیادی آرایشکر گیسوهای مادرش بوده ...🍂👜 ✍ محبوبه حقیقت @HamNevisan
(۱۵۶) ▫️چه کنم که مادرم.. صدای بمبارانها که می‌آید، قلبم میخواهد از جا کنده شود، صدای بمباران که نیست، تنها خبرهای بمباران است که می‌شنوم... میان من و بمبارانها، فرسنگها فاصله است. اما همین خبرهایش، مرا پر از استرس و اضطراب کرده... خدای من، در غزه چه خبر است. مادران چه میکشند ؟ کودکان داغدار مادرشان... و من دوباره سراغ گوشی ام میروم... مبادا کودکانم این فیلم ها را ببینند. سریع همه عکسها و فیلمها را از حافظه‌ موبایل پاک میکنم. تلویزیون هم فقط پویا... آخر من مادرم..‌. اما دلم هنوز آرام نگرفته... در مغزم اکو میشود: دختری ۳ ساله زندگی اش تمام شد،مادری جوان، یک شبه پیر شد و .... تپش قلبم بالاست و این هم برای آن طفل معصومی که در درونم در حال رشد است، خوب نیست... دست بر قلبم میگذارم و می‌خوانم: والعصر...میخوانم: ألم نشرح لک صدرک...میخوانم الهی عظم البلاء... چه کنم دنیا چقدر وحشتناک شده. گفته اند عزای عمومی است...ولی میدانی ما مادرها، جنس عزایمان فرق دارد. هر کودکی که زمین افتاد، تکه ای از قلب ما نیز پاره پاره شده... در دلم غوغایی به پا شده این بار میخوانم... إذا جاء نصرالله والفتح.... مادرانگی ام در این روزهای پر عزا چه پررنگ شده... دختر ۷ ساله ام دستش کمی زخمی شده و بی طاقتی اش مرا یاد تکه تکه شدن های بدنهای دختران وپسران ۷ساله غزه می اندازد دختر ۳ ساله ام که در دکتر بازی کودکانه اش میگوید (آبجی لواشتر آمپول بزن دستم درد نگیله) داغ دلم تازه تر می شود... میخواهم با فرزندانم قایم باشک بازی کنم. یادم نرفته به خاطر عضو جدید خانواده مان نباید زیاد بدوم... راستی زنان باردار غزه در چه حالند. میدوند؟ به کجا؟ راستی اگر آرامش ویار کرده باشند، همسرانشان از کدام فروشگاه برایشان تهیه میکنند؟ یا صاحب الزمان العجل آقا جان... ✍️ م. پ @HamNevisan
(۱۵۷) حسین زمان هست، عباسش اما کجاست؟! ✍«سخنی با نویسندگان و اصحاب رسانه» می‌دانی قلمی که در دست توست ، همان علم شکسته‌ی عباس است. همان علمِ بر زمین فتاده‌ی معروف. همانی که آن روزها رقصش در آسمان ها آوازه داشت. و عباس امروز اگر بود، بی شک علم اش نه در آسمان ها ، که بر کاغذِ ذهنِ مردمان می‌چرخید. زیرا حسینی که دیروز علمدار می‌خواست ، امروز قلمدار می‌خواهد. که خامنه ای ، این حسین زمان، فرمود : امروز جنگ، جنگ روایت هاست. این جنگ را شمشیری نیست که عَلَمی بخواهد. که فریب دارد و قلم می‌خواهد. اگر دیروز علم بدست ها راهنمای لشگر بودند، امروز این قلم بدستان اند که باید راهنمای امت باشند! یاران! علمداری را امروز قلمداری ست جلودار. این همه علمدار و قلمدار گفتن ها را روا دانستم چرا که تصویرِ ولیِّ بدون آن ، تصویر بغض علی ست هنگام گفتنِ و فی العین قذی و فی الحلق شجا... تصویر ناله ی حسین است هنگام گفتنِ الان انکسر ظهری و قلت حیلتی... راستی... آیا میدانی حسینی که انکسر ظهری گفت را اصلا کسی جوابی هم داد؟! منکه ندیدم. تو دیدی؟ آن کمری که شکست را التیامی هم آمد؟! دوایش عباس است. میدانی که؟ آری علمدار میخواهد. نمی آیی؟! امروز که او نیست، حسینِ زمان هست. عباسش اما کجاست؟! منکه علمداری را کنارش نمیبینم. تو میبینی؟ نگاهی کن. خدا کند خوش خبر باشی... با خود می‌گویم اگر رهبری را غریب بدانیم ، مهدی فاطمه را چه کنیم؟ او را که الطرید دانستند. باورش سخت است هزار و چهارصد سال امامی در غمِ غربت پدر و همزمان خود نیز در همان غربت! ضمنا... بدون عباس! بدون زینب! رفیق! قلم روی میزت، همان عَلَمِ بر زمین مانده‌ی عباس است! حسین تنهاست... کودکان غزه عمو می‌خواهند... هنوز هم حرامیان خیمه‌‎ی مسلمین را رها نکرده اند. ما اما چرا. و این است که میگویم حسین با همان حالت انکسر ظهری اش هنوز هم یکه و تنها مانده... چرا که اگر علمداری داشت، امت اش این روز ها را نمی‌دید. ✍ محمدرضا بهمن @HamNevisan
(۱۵۸) فاتحِ مظلوم یا منظلم ... ؟ 🔸انسان مسلمان پس از چندین قرن مغلوبیت و تعریف شدن در حاشیه دنیا و قدرت‌های استکباری کم‌کم به راه افتاده و به دنبال هویت انسانی و اجتماعی خودش می‌گردد. 🔸هیچ زمانی اینقدر خودمون رو‌جدی نگرفته‌بودیم که ما باید خودمان نویسنده سرنوشت و آینده خودمان و فرزندانمان باشیم. امروز باور کرده‌ایم که ما ماییم با هویتی دیگر و هدفی دیگر نه صرفا آویزان بر کشتی کمونیسم و سرمایه داری. 🔸این فاتح گرچه مظلوم است ولی امروز در منطقه دست برتر نظامی را دارد و تحربه درآوردن یمن و سوریه را از حلقوم و چنگال غرب وحشی را دارد. 🔸هیچ روزی انسان فلسطین اینقدر قدرت نداشته که‌ معادلات میدان را تغییر بدهد، تعیین کننده طول و عمق درکیری باشد و به ترسیم آینده خود بپردازد‌. در یک کلمه به وضوح دست برتر دارد. 🔸🔸بازتاب دادن خبر فلسطین امروز با گذشته فرق اساسی دارد، امروز دیگر منظلم و توسری خور و مفلسِ میز مذاکره و تصمیم گیری درباره سرنوشتش نیست. امروز مقدر و فاتح است، سند فتح این است که برای سانسور این فتح‌الفتوح دست به کشتار بی‌گناهان و غیرنظامیانش میزنند تا خبرش دنیا را نگیرد. 🔸🔸روایت امروز ما از انسان فلسطین باید انسان حماسی و فاتح باشد ولو مظلوم، نه مظلومِ زیر چکمه. شهدای بیمارستان المعمدانی آجری محکم بر پیکره فلسطین آزادند نه‌خون‌های اسراف شده در کلّه‌شقّی او. @kookh_neshinan @HamNevisan
داستانکی در خیال دوستی ایرانی ، از فاجعه ی بمباران غزه؛ (۱۵۹) عنوان داستانک: دوچرخه ای برای اسماعیل بوی نان تازه در خانه میپیچد، اسماعیل خواب و بیدار در تشکش غَلت میزند.خواهرش ساره اما ،وقت خروس خوان ، پیش از بیدار شدن مادرشان بیدار است. حالا دارد با سلیقه ی دخترانه اش روبان های رنگی ای را در کیسه ای می گذارد . مادر اجازه ی رفتنش را میدهد و ساره باشادی و هیجان به سمت کوچه می دود. ‌کوچه ها رایکی پس از دیگری میگذراند .هر از گاهی همسایه ای با اشاره دست به "دختر ابو اسماعیل "سلامی میکند. یکی از همسایه ها جلویش را میگیرد؛ _کجا میروی این وقت صبح؟ صبحانه خورده ای؟ _نه نخوردم.کار مهمتری دارم عمو.راستی وقت ناهار برایتان نان می آورم. پیرمرد سری تکان میدهد و لبخندی به رویش میزند.. و ساره باز هم می دود. نفس کم می آورد دست به زانو میگیرد.فقط چند قدم مانده به خرابه . نگاهی به درون خرابه میاندازد ،آرزو میکند کاش دوچرخه را انقدر دور نبرده بودند. الان که دوستانش همراهش نبودند می ترسید برود داخل خرابه ، آخر اسم آنجا را "خرابه ارواح " گذاشته بودند. کاش برادرش بود ، اگر بود زود شیر می شد و با شجاعت می رفت داخل‌. بالاخره می رود تو ،کمی می ترسد ،ولی نه زیاد...قدمهایش را بسمت دوچرخه تند تر می کند،دوچرخه را با رضایت نگاه میکندو از میان علف های بلند و هرز باغچه ی آن خانه خرابه میکشدش بیرون... از آنجا که بیرون می آید اول با دستمالی که در جیبش گذاشته بود دوچرخه را کمی تمیز میکند و بعد دانه دانه روبان هارا از کیسه می آورد بیرون و با دقت به دسته های کناری دوچرخه گره میزند. دوچرخه مانند اسب سفید شاهزاده ها شده ..زیبا و برّاق... از درخشش دوچرخه چشمانش برق میزند... دلش ضعف میرود ، بوی نان خیالیِ داغ در تنور را تصور میکند...دهانش آب میفتد.. برای بار هزارم واکنش اسماعیل وقتی دوچرخه را ببیند خیال میکند ؛ (اسماعیل چشم گشاد میکند ، آرام به سمت من و مادر که پشت دوچرخه ایستادیم می آید ،اول دستی به روی بدنه دوچرخه و بعد فریاد بلندی از خوشحالی میزند.!) ساره سوار دوچرخه میشود و تند تند پا میزند به سمت خانه... اسماعیل با چشمان نیمه باز سر سفره صبحانه صبحانه نشسته .آن روز سفره بسیار رنگین است.مادر چند نان گرم را درون پارچه میپیچد برای عمو مُخلص،چند نان هم در گوشه ای از سفره میگذارد و پارچه ی سفره را رویش میکشد تا خشک نشوند...تکه ای هم میدهد به اسماعیل و او هم میچپاند در لپش. ناگهان صدایی مهیب میاید ،آسمان آبی غزه خاکستری میشود،مردم در خانه هایشان، در کوچه ،مغازه یا هرکجا ک هستند بسوی صدا برمیگردند. مادرزیرلب ذکری میگوید ‌.اسماعیل خشکش زده ..با نگاهش پنجره ی خانه را میبیند دودی غلیظ کمی ان طرف تر در آسمان پخش شده.. به فرار پرندگان از توده ی دود وغبار نگاه میکند. صدای همهمه و فریاد همسایه ها می آید. مادر نمیخواد وحشتش را بروز دهد نباید بگذارد ترس به دل بچه ها راه پیدا کند ...با پاهایی لرزان میرود در اتاق صادق و سراسیمه نوزاد را بغل میکند.به اسماعیل اشاره میکند ؛ _برو ببیین چه شده!یاالله اسماعیل همانطور که نان در دهانش قلمبه شده از خانه بیرون میزند، به دنبال دیگر بچهای محل که خودشان هم نمیدانند کجا میروند،میدود.بچه ها می ایستند ، اسماعیل هم می ایستد. چند نفر کمی دورتر به آوار اشاره میکنند .اسماعیل هم نگاهش میرود به همان سو....به همان خانه ی خرابه که چند وقتی بود برای بازی با خواهرش و دوستانشان آنجا میرفتند ...باد می وزد و چند روبان سبز و آبی و صورتی از زیر دیوار های همان خانه خرابه می آید بیرون و در هوا می رقصد..... دست خاکی و ظریفی از زیر آن آجرها مشخص است. اسماعیل چشم گشاد میکند،آرام به سمت ویرانه میرود ، آجرهارا کنار میزند، بدون کمک کسی آجر ها راهل میدهد آن طرف تر .... و آنوقت جسم کوچک دختری بر رکاب دوچرخه شبیه به شاهزاده ای سوار بر اسب سفید نمایان میشود... اسماعیل فریادی از غم میزند...از شدت هق هق گریه اش ، نان گرم تنوری از دهانش بیرون می پرد .صورتش را سیل اشک پوشانده .صورت پسری خیس از اشک است ‌ولی کسی متوجه اش نیست ،هر کس میان ویرانه ای به دنبال عزیزانش میگردد... .کبوترهای سفید در گوشه کنار باغچه ی خرابه افتاده اند که فقط میشود از پر های سفیدشان تشخیصشان داد... صدای مهیب دیگری می آید،این بار پرنده ای نمی پرد ، پرنده ای هم نمی میرد ، در خانه اسماعیل پرنده ای نبود...دو فرشته بود... تنور خاموش میشود.سفره صبحانه پر از خاک میشود.نان های تازه خشک میشوند ‌و اسماعیل هم...اسماعیل هم... تنها میشود.تنهای تنها...... مهر ۱۴۰۲ بهاره کمیجانی/ ۱۳ ساله @HamNevisan
(۱۶۰) 🖇موسای غزه 🔘پرده‌های علم قلب را دربرگرفته، نفس‌های جهان به شماره افتاده و انسان می‌پندارد که دانایی توانایی می‌آورد و اکنون است که خدایی کند! 🔘روزهاست که جهان ما در التهاب است. استارتاپ ها دره ها را در می نوردند. "سیلیکون ولی" یا جنگ حریدی ها با تکنولوژی، چشم ها را مسحور کرده و در این بین همه دنبال معادله ای هزار مجهولی موسای خود را گم کرده اند. 🔘تمدنی با تمام پیشینه تاریخی خود به دنبال طبقات زیر زمینی در باریکه ای جغرافیایی غرق می شود. و آیا موسایی دوباره خواهد آمد تا پناه کودکانی باشد که آسمان ها را به زمین غزه گره زدند؟ ✍️خ.بیگلری 📝 @FarajNezhad110 @HamNevisan