eitaa logo
هم نویسان
281 دنبال‌کننده
152 عکس
29 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊"آینه و سنگ" «باید رفت! اینجا دیگر جای ماندن نیست» زن این‌ها را می‌گفت و با دست، چمدانش را می‌بست. راهی بهتر از این به ذهنش نمی‌رسید. گاهی هم به نقطه‌ای خیره می‌شد و حرف‌های «ریاح» را بالا و پایین می‌کرد. دیروز ریاح برایش خبر آورده بود که گوش‌هایش صدای مرد را شنیده بودند. از تقلاهایش هم گفته بود که نتیجه داده بود و چشم‌هایش هیبت مرد را دیده بودند که با انگشت راه را نشان می‌داد. اما همه، ایستاده و نشسته، فقط بِرو بِر به او نگاه می‌کردند. عده‌ای هم اما و اگر آورده بودند؛ گفته بودند: «زبانمان نمی‌چرخد، چه بگوییم وقتی کمیت گندم لنگ می‌زند» مرد هم پاسخشان داده بود: «گندم مهم‌ست ولی مهم‌تر از آن خدای رویاننده‌ی گندم‌هاست» ریاح گفته بود: جارچی‌ها فقط «گندم مهم است» را با صدای بلند تکرار می‌کردند. زن پوزخندی زده بود به حرف‌های ریاح، نه اینکه حرف‌های او، برایش بی‌قدر باشد، نه! پوزخندش برای فلسفه‌ی بِر و بر نگاه کردن بود. اولین بار نبود که سایه‌ها خود را عاقل‌تر از خدا می‌دانستند؛ قبل‌تر به زمین خدا خرده گرفته بودند که موات است و بایر، جایی برای ثمر دادن دانه‌ها نیست، زمین که به سوگ سرسبزی‌اش نشست، شروع کردند به نالیدن! حالا هم زورشان رسیده بود به ریحان‌هایی که به قدرت خدا، سیل بند شده بودند برای حفظ آشیانه‌ها! از اینکه سایه‌ها، حرمت سروهایی که به جنگ تبر رفته بودند را می‌شکستند، غم در دلش، سنگینی می‌کرد. مثل سنگینی چمدانی که با دست‌هایش می‌کشید. چمدان به دست راهی شده بود. کجا؟، خودش هم نمی‌دانست. آفتاب وسط آسمان بود، باد از لابه‌لای خوشه‌های زرد گندم رد می‌شد و خاک را با خود تا آسمان بلند می‌کرد. زن از غبار نشسته بر کوچه‌ها، بی‌خیال عبور می‌کرد. آفتاب هم قدم به قدم دنبال او. به نفس نفس افتاده بود. ایستاد و روی‌ش را به آسمان داد، چشم‌هایش قصد آفتاب کرد و پرسید: تو از همین کوچه‌ها طلوع می‌کنی، پس چرا برای یافتن‌ات راهی مغرب شده‌اند؟ آفتاب، خیره به زن مانده بود، حرفی برای گفتن نداشت. زن گفت: «دل من خوش بود به صدایی که امان می‌داد دل‌ها را، حالا نه اینکه صدا نباشد گوش‌هایم دیگر نمی‌شنوند.» به پشت سرش نگاهی انداخت، از تکرار قصه‌ی خلخال و کوچه رنجید، اشک‌ از گوشه‌ی چشمش سُرید و گونه‌اش را تر کرد. دلش تنگ شده بود برای شنیدن صدای آن مرد. همانی که با آرزوی مرگ خویش، سایه‌ها را کوچک کرده بود و مرهم زخم‌های خلخال شده بود. حال غریبش و غربت افکارش، راه گلویش را بسته بود؛ برای این روزها افسوس می‌خورد، با چشم خودش دیده بود که چطور به آینه سنگ زده بودند، به شاخ و برگ سروها هم رحم نکرده بودند. سایه‌ها اما برای سنگ زار می‌زدند. سایه‌هایی که شبیه جسم‌شان نبودند. کوچه درد می‌کشید و سروها شاهدش بودند. زن با همان حال غریبش، چمدان به دست ایستاده بود؛ کدام سو باید می‌رفت؟ سروهای خمیده در غبار، آفتاب وسط آسمان، سایه‌های سنگ دوست و صدای مردی که گم می‌شد بین همهمه ها. پایان
🖋"احیای برکه" ظاهرشان خوش بود. عهد بستند و تبریک گویان راهی اهل و دیارشان شدند. آن روز که حجاج، غدیر را تنها می‌گذاشتند فکرش را هم نمی‌کردند روزی برسد که از گفتن قول و قرارشان بترسند. قرار بود به آنهایی که نبودند؛ برسانند که برای اکمال دین و نهایت نعمت، دست در دست «او» باید گذاشت. همان کسی که وارث «من کنت مولاه» شده بود. در مخیله‌شان هم نمی‌گنجید که این بار، بهای فراموشی عهدشان، خون می‌شود! گلمادری بین در و دیوار له می‌شود. به این فکر می‌کنم اگر مادر در برابر اهل باطل نمی‌ایستاد؛ اگر چهل شبانه روز درِ تک‌تک مدعیان را نمی‌کوفت و اگر بر سر قبر پدر، روضه‌های مقاومت را در دعاهای قنوتش نمی‌خواند؛ چه بلایی سر من، ما و همگی‌مان می‌آمد؟ برای ماهایی که امروز کل غدیر را با آهنگ‌های عجیب و غریب تاخت می‌زنیم و اسمش را «بزرگداشت غدیر» گذاشته‌ایم؛ کافی نیست تا وقتی ندانیم که ولایت چیست؟! تا وقتی ندانیم وظیفه‌مان چیست؟ تا وقتی که در پستوی افکارمان، مبارزه‌ی حق و باطل را تمام شده بدانیم و نهایت تکلیفمان را در مهیا کردن چند لیوان یا حتی گالن گالن، شربت و امثالهم بدانیم! به گمانم اگر مادر نمی‌ایستاد، امروز پس و پیش اهل باطل را «حضرت» و «رضی الله عنه» می‌خواندیم. مثل خیلی‌ها که می‌خوانند با آنکه می‌دانند بی‌قبر ماندن مادر، قصه‌ی تلخی‌ست که باورش اگر چه سخت نیست ولی حکایت همان تعصب باطلی‌ست که سال‌های عبادت شیطان را در ثانیه‌ای به باد داد و هر روز داستان نویی ‌می‌سازد برای موجه‌ کردن خویش؛ برای حق جلوه دادن خویش. بعد غدیر، تاراج جان و مال و ناموس را بهانه کرد تا حق را ساکت کند. به این هم اکتفا نکرد آنقدر پیش رفت که نشان‌های غدیر را محو کند؛ از مسجد غدیر_ همان مسجد 50 متری که رسول خدا برای فراموش نشدن غدیر، دستور ساختنش را داده بود_ گرفته تا کج کردن راه حجاج تا دیگر خبری از غدیر در میان مسلمانان نپیچد؛ تا ولایت بمیرد. این وسط کل خرجی که ما کردیم این بود که گفتیم‌: «خدا دینش را حفظ می‌کند» فراموش کردیم که مادر هم می‌توانست مثل خیلی‌ از ماها بگوید:«خدا خودش دینش را حفظ می‌کند؛ خودش حق را به حقدار می‌رساند‌» و به قول ما امروزی‌ها، خیال خودش را راحت کند و به زندگی‌اش بچسبد. اما ایستاد تا به اندازه‌ی قرن‌ها باقیمانده‌ی عمر آدم‌، اتمام حجت کند! که نشان دهد معجزه‌ی خدا، چیز خارق العاده‌ای نیست که فقط باید از آسمان نازل شود؛ معجزه در همین قدم‌های ما، قلم‌های ما و در واقع اراده‌های ما، در مبارزه با باطل است. باطلی که هر روز به رنگی در می‌آید و این روزها با رنگین کمانی از رنگ‌ها آمده، ماهم قرارمان را با مولایمان فراموش کردیم! همان قرار ممنوعیت 2030 را می‌گویم. همان قراری که با «گوش بفرمان توئیم» امضایش کردیم. امروز اما در رسانه‌ی رسمی، آمار پیشرفتمان را با سند «توسعه‌ی پایدار» متر می‌کنیم! راه جهاد تبیین را کج کردیم تا بدعهدی‌مان به چشم نیاید! مقدمه‌ی کسانی شده‌ایم که تاریخ بارها لعنشان کرده... غدیری‌ها! از خود بپرسیم که در دنیای امروز راه احیای برکه‌ی غدیر از کجا می‌گذرد؟ پایان