#گعده_هشتم
#یادداشت_اول
#امیر_خندان
🔸«ب» مثل بحران اجتماعی
در زمان دانشجویی، این عبارت را از یکی از اساتید مکرر می شنیدم:« سخت تر از فیزیک هسته ای، جامعه شناسی است.»
هر چند این گزاره چندان علمی نباشد ولی در پی خود یک حقیقتی دارد و آن هم سخت بودن درک مسأله اجتماعی و توان پاسخ به آن است.
مسأله اجتماعی تابع یک عامل و یا چند عامل نیست. مسأله اجتماعی تابع چندین عامل است از جمله موجود پیچیده ای به نام انسان.
به همین دلیل درک مسأله در قدم اول و توانایی پاسخ صحیح به آن در مرحله دوم دشوار است.
حوادث اخیر( شهریور و مهر۱۴۰۱) گویای واضح یک مسأله اجتماعی است که با سایر ابعاد سیاسی و اقتصادی ترکیب شده است.
اگر در حوادث سالهای قبل به مسائل سیاسی و اقتصادی به عنوان دو عامل مهم توجه می شد، آنچه که در جریانات اخیر دیده میشود، پر رنگ شدن مسأله اجتماعی است که در صورت عدم پاسخگویی صحیح و یا برخوردهای امنیتی و سیاسی، توان تبدیل شدن به یک بحران اجتماعی را دارد.
تقابل مردم در برابر مردم، ورود بحث های کشف حجاب و اقدام عملی بر کشف حجاب در مدارس و دانشگاه ها هر چند در مقیاس کم، و...نشان از یک مطالبه مردمی در یک مسأله اجتماعی است.
مسائل اجتماعی، با گذر زمان ثمرات خود را بیشتر نشان میدهند هر چند اثرات مقطعی آنها فروکش کند و یا سرکوب و یا کنترل شود.
پلیس و نیروی انتظامی در راس این مسأله قرار گرفته است. اگر اقدامی غیر هشیارانه انجام دهد به نفوذ این مسأله در میان اجتماع ضریب بیشتری خواهد داد. از سوی دیگر اقدامات وحشیانه مانند آتش زدن اموال عمومی و مزاحمت برای کسبه و خانواده توسط اغتشاش گران نیازمند برخورد جدی است.
از این رو کار نیروهای امنیتی و نظامی بسیار دشوارتر از قبل شده است.
سوالی که مطرح است: پاسخگویی به مسائل اجتماعی کار کدام دسته از نهادهای کشور می باشد؟!
چه اقداماتی باید در این زمینه به صورت کوتاه مدت برای رفع مسأله و بلند مدت برای جواب به مطالبه صورت بگیرد!؟
و نقش تکتک ما افراد جامعه در این مسأله چیست!؟
پایان
#گعده_نهم
#یادداشت_اول
#همنویسی_غدیر
#علی_کردانی
🔸دست رسول
از قلب کعبه به جهان آمدی و در قلب محراب از جهان پَر گشودی؛ تو آن بودی که زادگاهت برای خدا بود.
قلب عالَمیان و آدمیان به تو مایل است؛ قلبی که حب و بغض با او تنظیم میشود و مصاف حق و باطل، به نسبت او روشن میشود.
اما زادگاهت همچنان میجوشد. در بستر خاتم مرسلین ماندی تا رهسپار شود. زمانی سکوت کردی که زمانت بود و شمشیرت در ترازوی عمل از همه چیز سنگینتر بود.
خاتم تو را زینت بود، زین رو خاتمت را به مسکین بخشیدی؛ تو طلوع شبهای مظلومان و اشک بیدار یتیمان بودی. اسراری داشتی که ناگفته ماند؛ چون کسی نبود تا تو را دریابد.
دروازه شهرِ علم بودی، پس اجازه ورود با تو بود؛ در یاری آخرین پیامبر اولین بودی.
کعبه تو را در آغوش گرفت، محراب تو را خواند و آسمان تو را فریاد زد. از ولادت تا شهادت شوق رهایی داشتی و در محراب ذوق رستگاری.
اخلاص را جان بخشیدی و محراب را برکت. طلوع تو غروب نفاق است؛ آنجا که تو باشی نفاق از دست تو حیران و گریزان و نقشهها بر آب است.
تمامت امامت بود. اگر تو نبودی اخلاص و تقوا ترجمه نداشتند و اگر جهاد نمیکردی اسلام پینهبسته میماند.
ماندی تا آیین نبی بماند، عروج کردی تا اسلام بدرخشد. نبی رحمت(ص) دستت را بالا گرفت، یعنی که دستی بالای دستت نیست؛ ای دست خدا.
پایان
#گعده_دهم
#یادداشت_اول
1⃣#همنویسی_در_پاسداشت_مرحوم_فرجنژاد
#امیر_خندان
🔸رفیق پر کلک موتور!!!
بچه که بودم پدر من را روی باکِ آبیرنگ موتور مینشاند. اول خواهرم مینشست و بعد من جلوی خواهرم. تقریباً روی فرمان موتور مینشستم تا باک! پدرم یک موتور هندای 125 اصل ژاپن داشت. فکر میکنم الآن، گوشهی انباری آنقدر خاک خورده که باکش بهجای بنزین، پر از سوسک و مورچه و مارمولک شده است. پنجنفری سوار موتور میشدیم. واقعاً کار سختی بود. پدر نمیتوانست ماشین بخرد. اطرافیان هم اکثراً موتورسوار بودند و با ترکیب جمعیتی بالا سوار موتور میشدند. در ایام نوجوانی هم یکشب پنج ترک سوار موتور شدن را تجربه کردم. البته کمی فضای اجبار در کار بود. پدربزرگ بعد از یک دورهی بیماری سخت فوت کرد. تمام ایام بیماری و فوت و تشییع و... را در منزل پدربزرگ بودیم. در فضای مسخرهبازی و شوخی، پنجنفری سوار موتور شدیم. پسردایی هم که دستور قبلی از دایی داشت، دستهی گاز موتور را چرخاند و ما را از خانه پدربزرگ جدا کرد تا کمی از فضا دور باشیم. بعداً که خودم موتورسوار شدم یکبار سه نفر را سوار موتور کردم و چهار نفره مسیری را طی کردیم. چه برای یک نفر و چه برای پنج نفر، موتور وسیله خوب و خطرناکی است. بهقولمعروف خاطرات و مخاطرات دارد.
وارد فضای دانشگاه که شدم استادی را موتورسوار ندیدم. حتی به دوران قبل از دانشگاه که فکر میکنم، انگشتشمار معلم یا مدیری را بهصورت موتورسوار در ذهنم پیدا میکنم. بعد از آمدن به حوزه هم همین موضوع را تا اندازهای درک کردم. البته موتورسواری طلبهها در قم امر معمول و رایجی است. حتی اینکه دو طلبهی معمم روی یک موتور نشسته باشند چیز عجیبی نیست. به خلاف برخی مناطق کشور که موتورسواری طلبه با لباس طلبگی خارج از عرف است! نمیدانم کلمهی استادی کاری میکرد که موتورسواری به کنار برود و یا شأن و منزلت و یا شایدهای دیگر.
تیرماه سال 1400، در حال و هوای ایام عید قربان، خبر تصادف یک موتورسوار در فضای قم پیچید. تصادفی که خبرگزاریها در موردش نوشتند تصادف مشکوک! تصادف یک استادِ موتورسوار. آنهم تصادفی خانوادگی. منظورم از خانواده فقط همسر نیست، بلکه منظورم یک پدر و همسر به همراه دو پسر و یک دختر خردسال است. یاد موتورسواری پنجنفری خودمان افتادم روی موتور هندای 125.
استاد موتورسواری که برای اساتید هیات علمی دانشگاه سخنرانی میکرد، تصادف کرده بود. خودش نیز برای عضویت در هیات علمی چند جا دعوتشده بود. استادی که قواعد بیبنیاد استادی را به هم میزد ازیکطرف با پوشش ساده و ازیکطرف با موتورسواریاش. البته نه اینکه ماشین نداشته باشد و یا ماشینسواری بلد نباشد؛ دوستانش میگفتند که ماشینش را برای هزینههای کتابش فروخته و به موتورسواری روی آورده است. کتابهایش هم در مورد موضوعی بود که تصادف را مشکوک میکرد. به دوستان نزدیکش گفته بود که چند باری تهدید شدهام.
برخی طلبهها عیار کار انقلابی را تغییر میدهند. رساله عملیهی اختصاصی خودشان را دارند. کار برای نام و نان را جزء محرمات برای خود حساب میکنند و زندگی جهادی و خستگیناپذیر را جزء واجبات. موتورسواری که سهل است که جایش در مستحبات مؤکّد باشد!
پایان