#روایت_غزه (204)
تلفن زنگ زد
- الو؟
- سلام، خوبین؟ اطراف شما رو نزدن؟
صدای زنی میان سال بود. پرسیدم: ببخشید شما؟
- نورا. منم مامان!
نفسم بند آمد. با تعجب پرسیدم: چی؟!
گفت: نورا جان. منم، مامان!
نمیتوانستم صحبت کنم. صدایی که می شنیدم چند بار این جمله را تکرار کرد.
- منم مامان، مامان!
مغزم قفل شد . از خودم پرسیدم: مگه مامان نمرده؟
اشک ریختم وهق هق گریه ام تنها صدایی بود که در اتاق می پیچید. زن میان سال تماس را قطع کرد. رفتم کنار پنجره. صبح شده بود اما بخش هایی از غزه در آتش بمباران دیشب می سوخت.چند دقیقه بعد همان شماره را گرفتم .عذرخواهی کردم و گفتم: من اسمم نوراست ولی مادرم در بمباران بیمارستان المعمدانی کشته شده.
زن میان سال تسلیت گفت و ادامه داد: من در لبنان زندگی می کنم. میخواستم شماره ی عروسم رو بگیرم، ولی حالا که شما رو پیدا کردم از حالا به بعد دخترمی...
حالا گهگاه مادر لبنانی ام زنگ کیزند و احوال من و بچه ها را می پرسد . قرار گذاشتم اگر زنده ماندیم یک روز برویم پیشش.
بیژن کیا
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
#روایت_غزه (205)
در کنار هم
مسیحی و مسلمان در پناهگاه..
مسیحی و مسلمان، پیران و کودکان در کنار هم..
مسیحی و مسلمان، پیران و کودکان، بیمار و بیمارستان مانده اند زیر بمباران در کنار هم..
مسیحی و مسلمان، پیران و کودکان، بیمار و بیمارستان، مسیح و موعود آخرالزمان در کنار هم..
راضیه کاراندیش
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
#روایت_غزه (206)
دخترانه
با هر انفجار ساختمان بیمارستان می لرزید و نور لامپ ها کم و زیاد میشد. زخمی ها را کف راهرو خوابانده بودند.
در متن انفجار و آژیر ممتد آمبولانس ها از همه طرف ناله و فریاد و اشک و آه بگوش میرسید.
پزشکی پیر و خسته نوزادی چند ماهه را که در آغوش مادرش بود معاینه کرد و گفت: شهید شده
مادر مبهوت به پیرمرد سفید پوش نکاه کرد. پزشک می خواست نوزاد را بگیرد مادر اما نگذاشت. گریه اش گرفت و میان هق هق داد زد: نه. نه. دروغ میگی. خوابیده..
پزشک که مردی سالخورده بود سر تکان داد و گفت: تنش یخ کرده. نفس نمی کشه . قلبش نمی زنه. نبض نداره. بازم بگم؟
نوزاد را از مادر گرفت و پرسید: اسمش چی بود؟
- رضوانه
پزشک پیر بغض کرد. پیشانی نوزاد را بوسید و گفت: چه زود برگشتی بهشت. به خانواده م سلام برسون.
نوزاد را محکم تر از قبل در آغوش گرفت و رفت.
بیژن کیا
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
#روایت_غزه (207)
می نویسم آشوویتش، بخوانیدش غزه!
این را برای ثبت در تاریخ می نویسم. از ستم شیاطین انسان نما بر آدم و عالم . از خشونت ظالمانه ی صهیونیست ها در نوار غزه می نویسم که تجلی عینی رفتار حکومت نژاد پرست رایش سوم آلمان در اردوگاههایی همانند آشویتس است .آشوویتسی که اینبار توسط مدعیان برتری نژادی یهودیان و در راستای شکل دادن اسرائیل بزرگ درحال رقم خوردن است.
هر زمان که کودکی زیر آوار میرود و میمیرد ، انسانیت زخم میخورد. برای نجات کودکان غزه و احیای انسانیت کاری باید کرد. چیزی باید گفت و داستانی باید نوشت.
مزاح تلخ تاریخ است که مردمانی مدعی مظلومیت سال هاست دست شان به خون دیگر انسان ها رنگین شده . محاصره نظامی باریکه ی غزه، بمباران بی وقفه ی مناطق غیر نظامی حتی مسجد و مدرسه و بیمارستان و کلیسا، قطع آب و برق توسط اسراییل لکه ی ننگی بر دامان بشریت خواهد بود تا ابدالآباد.
در این روزهای تیره و شب های تلخ من و تو کدام سو ایستاده ایم؟ بیطرفی بی معناست . خودمان را محک بزنیم! غزه این روزها معیار وزن سنجی آدمیت آدم هاست.
تاریخ بارها و بارها افول و محو ظالمان را پس از گردنکشی و پیروزی های ظاهری نشان مان داده درست به همان گونه ای که خداوند در کتاب آسمانی بیان کرده. این سنت الهی است تا مومنان از سست باوران باز شناخته شوند. می نویسم فلسطین بخوانیدش آزمون الهی . می نویسم اسراییل بخوانیدش تمامی کفر وسراسر باطل و در خاتمه می نویسم غزه اما بخوانیدش کربلای مجسم.
بیژن کیا
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
#روایت_غزه (208)
از عمق غم ها لبخندی زاده می شود..
از دور نزدیک مسجدی که نماز می خواندم او را دیدم و اشک از چشمان آبی اش سرازیر شد، به این فکر کردم که چه بلایی سرش آمده و چرا اینجاست، مدام از دور به او نگاه می کردم، او چه کار می کرد؟ آیا او اینگونه باقی می ماند؟
صدای اذان بلندتر شد و آن اشک ها زیاد شد.از کیفش عروسکی را بیرون آورد که کمی گرد و خاک روی آن بود.به نظرم عروسک بچگی بود.وقتی بچه هایش را در آغوش می گرفت مثل یک مادر محکم بغلش می کرد. شروع کرد به خواندن لالایی
بخواب، بخواب، نترس...
نزدیک شدم و گفتم آرام باش دخترم ...
سخنان او را شنیدم و آنچه را که در درونش بود احساس کردم، چگونه می تواند غمگین نباشد وقتی در کشوری است که حقوقش توسط یهودیان ربوده و اشغال شده است؟
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
#روایت_غزه (209)
کمی به آن نزدیک شدم و ناگهان صدای حرکت پاهایم را شنید و فرار کرد، سریع دنبالش رفتم، مثل ناپدید شدن خورشید وقتی ابرها پنهان می شود ناپدید شد. من در وضعیت خود گیج ماندم، ناگهان موشکها بالای سرم همه چیز اطرافم را سوزاند. به خودم اهمیت ندادم ،مدام به دختر کوچک فکر می کردم کجا می توانم پیداش کنم صدای جیغ را از نزدیکم شنیدم.. بیدار شو لیان.. ترکم نکن من جز تو کسی را ندارم.
لیان......لیان
خیلی سریع صدا را دنبال کردم که ناگهان دیدم عروسکش در آتش می سوخت و دختر بر سرش زاری می کند، سریع بغلش کردم و گفتم: من اینجا هستم، نترس، من مثل آنها نیستم، من تکیه گاه تو هستم.
گفت من کسی را ندارم، همه آنها رفته اند
برادرانم، مادرم، پدرم.
حتی عروسک من لیان هم از بی عدالتی این افراد در امان نماند.
وقتی تنهام کجا برم؟
خدایا چرا بهشون نپیوستم..
من چهار ساله هستم و نمی توانم این تنهایی را تحمل کنم.
اسمت چیه خوشکلم؟
غزه...اسم من غزه است
نام تو شگفت انگیز است، با من بیا..
به مسجد کوچک رفتیم و ماجرای او را برای کسانی که آنجا نشسته بودند تعریف کردم، همه حاضران گریه کردند و من به او گفتم: تو طفل معصومی هستی و نامت همنام منطقه ات است و استواری و پایداری تو همه در نامت است، زندگی شما زندگی ماست.و آرمان شما آرمان ماست، تا زنده ایم از شما غافل نخواهیم شد و با هم شکوه می آفرینیم، حاضران جمع شدن و مبارزه را جدی آغاز کردن..
رزمندگان مقاومت سلاح های خود را آماده کنید..
آنجا شروع به جستجوی دشمنان کردند، ، پناهگاه را ویران کردند، عده ای را کشتند و عده ای را در آنجا اسیر کردند، همه را از بین نبردند، اما آغاز تا پایان ادامه داشت. از کاری که انجام داده بودند خوشحال شد
و غزه لبخند پیروزی زد..
علیرغم غم و اندوه ای که داشت لب های او پیروزی را نشان می داد
✍️سید علیرضا موسوی
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
#روایت_غزه (۲۱۰)
بسم الله الرحمن الرحیم
ناخوانده
تاریکوروشن بود و کمکم صبحمیشد
شب؛ اینشبِتیره، شب غم، صبحمیشد
«دیشب»فراری میشد و «فردا»میآمد
ناخواندهای...، ناخوانده سمتما میآمد
میآمد و کمکم بههم میریخت ما را
در اوج شادی جام غم میریخت ما را
در سر صدای سوت ممتد بود و تکرار
چیزی نمیدیدیم اما غیر از آوار...
ما مردم افتادهای مظلوم بودیم
از هرحقوق سادهای محروم بودیم
حق بود با ما و کسی حق را نمیدید
تاریخ، اخبار موثق را نمیدید
اخبار از ما بود، اما بیخبر؛ ما...
میسوختیم و آب را بستند بر ما
هرلحظه از ما میرسید اخبار تازه
«مهمانناخوانده» میآمد بیاجازه
می آمد و در حقّ دنیا ظلم میکرد
با ادعای صلح، امّا ظلم میکرد...
میآمد و حقی طبیعی نقض میشد
هرگوشهای خون شهیدی سبز میشد
صحبت سر جنگ وسیعی بود، امّا...
« حق ّحیات » ما طبیعی بود امّا_
_با این که زیر چلچراغ نور بودند،
ما را نمیدیدند، آیا کور بودند؟
ما را نمیدیدند و میکشتند ما را
این کار اما خوش نمیآمد خدا را
شهر از « وداع آخر » افراد پر بود
از«آنکهرویخاکمیافتاد» پر بود
از مادران پاک، از طفلان معصوم
از بیگناهان بدون جرم محکوم
بر شانه مانده کولهبار داغ تنها
تنها نشسته باغبان در باغ، تنها
باغست و درفصلخزان گلهایپرپر
نعش برادر مانده بر دست برادر
دستان دختربچهها جای عروسک
رنگحنایخون گرفت از زخم موشک
سهم پسرها نیز جای تیله، سنگ است
آیا هنوز ایشاعر ایندنیا قشنگ است؟
میآید از راهی که تاریکست و تاریک
صبحیکه نزدیکست و نزدیکست و نزدیک
#مجتبی_خرسندی
@HamNevisan
#روایت_غزه (۲۱۱)
غزّه به دنبال دنیای بدون اسرائیل
فاطمه مهدوی
غزّه و مردمان غیورش ایمان دارند که دنیای بدون اسرائیل جای بهتری است برای رشد انسانی. آنان باور دارند، زمانی که صهیونسیت در دنیا نباشد، دغدغههای پدران و مادران کمتر میشود و آرامش مهمان خانههای مردم میگردد. میدانند و به یقین رسیدهاند که اسرائیل خون تازه است به رگهای شیطان بزرگ و این خون نباید به این شریانهای منحوس برسد تا حال دنیا خوب شود.
از همین روست که اینطور غیورانه و شجاعانه با همهی داشتههایشان به مصاف باطل رفتهاند، همانطور که ابیعبدالله (علیهالسلام) کمر بست به رسوایی یزیدِ بدعتگزارِ در دین.
از سر همین باور است که خمینیوار و تحت باور به اعتقادات او، مقتدرانه رو در روی الحاد و کفر و استکبار ایستادهاند.
به خاطر همین ایمان است، جانها فدا میکنند تا وطن از دست ندهند همانطور که شهدای سرفراز ایران همین کردند در مقابل دشمنِ تا بُن دندان مسلح و فهمیدهها بر جای خود نشاندند، نفهمهای عالم را.
غزّه، دنیای بدون اسرائیل را پیش چشم خود مصور نموده و با خیرهشدن به آن قاب زیبا، ارادهاش را پولادین ساخته و میرود و پیش میرود تا رسیدن به آن عالَم پذیرای حکومت منجی بشریت.
@HamNevisan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_غزه (212)
✅ نسلی که بانوانش باحجاب وسط میدان جنگ، خطاب به سرباز اسرائیلی میگوید: بیا بیا تو اسلحه داری و من دست خالیام و بعد به سمت آنها سنگ پرتاب میکند، شکست نمیخورد.
#غزه
#فلسطین
@cafe_fekr
@HamNevisan
#روایت_غزه (213)
جنگی که در حال وقوع است، جنگ معمولی بین یک اشغالگر و یک مالک زمین نیست، بلکه فراتر از آن است جنگ فطرت الهی و تحریف غریزه انسان است.
غرب که با انسانیت کاذب خود و ادعای دفاع از آزادی ها همه را فریب داده است، در واقع می خواهد فطرت الهی رامحدود وآزادی را در منکرات رواج دهد...
- این عکس تحت عنوان «همجنسگرایی»
«برای اولین بار در غزه!» منتشر شده است.
✍سیدعلیرضا موسوی
#غزه
#فلسطین
@maneshbensh
@HamNevisan
#روایت_غزه (214)
اینجا فلسطین است، سرزمین سروقامتانِ مقاومت.
جایی که «روحِ مقاومت» ریشه در خاک دارد و «ایمان به راه» با پوست و گوشت و خون مردمانش درآمیخته و هر لحظه با خون شهدای این مسیر آبیاری میشود.
🖋بانو سامیه
#طوفان_الاقصی
#مقاومت
@ghalamnegaremonfared
@HamNevisan
#روایت_غزه (۲۱۵)
به آرزوهایم قول رسیدن داده بودم؛ اما چند وقتیست بوی خون گرفتهاند و دیگر به آنها و خودم فکر نمیکنم؛ اگر ورزش میکنم؛ اگر هنر میآموزم؛ اگر درس میخوانم؛ اگر ازدواج میکنم و فرزنددار میشوم؛ همه به عشق نابودی اسرائیل است... بعد از کودکان غزه آرزویی برایم نمانده جز انتقام...#مقاومت #غزه #حماس
سفیرستارهها
@HamNevisan
#روایت_غزه (۲۱۶)
🖌کوتاه نوشتههای ناهید سوختانلو
🖌۷۵ سال اسرائیل به فلسطین حمله کرد.
امروز اما صدا و قدرت طوفان الاقصی از آن همه سال اشغال و کشتار و انفجار بیشتر بود و در کوش جهان پیچید.
🖌یه روز در ازای ۷۵ سال
و این یعنی مقدمه ای برای تغییر معادلات جهان است
🖌این روزها تکرار خواهد شد
شاید فرشتگان
صحنه هایی در این روزهای غزه را دیدند و از خدا پرسیدند:
چرا انسان را خلیفه ی خود در زمین میکنی که تباهی و خونها میریزد ؟؟
آنها نمیدانستند که
در حال تماشای پست ترین شکل انسان هستند.
🖌شیطان از جنس آتش است.
عاشق آتش و از انسان بیزار
در غزه چه ترکیبی ساخته است
نشسته به تماشای آتش و مرگ انسان...
🖌کودکان غزه یا در آتش جان دادند
و يا زنده اند
و هر لحظه
از ترس و گرسنگی و تشنگی نبضشان کندتر
میزند...
@HamNevisan
#روایت_غزه (۲۱۷)
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و امها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعدد ما احاط بهی علمک
با سلام
این شعر را از سر شعف و شادمانی و حس اقتدار به مناسبت شکوه دادخواهی مردم عزیز و مظلوم فلسطین و پیروزی آنها در حمله به اسرائیل ظالمِ ستم گر که غصب کننده ی جان و مال مسلمانان و فلسطینیان است، سروده ام!
حماسه در حماسه در حماسه
کران، کران ، شکوهِ استغاثه
به یاری خدا وُ لطف قرآن
دوباره حق، دوباره نور و ایمان
قدم قدم به سمت و سوی دشمن
دوباره گردن از ستم شکستن
دوباره آیه های استقامت
شجاعت و شرافت و شهامت
دوباره اهتزاز پرچم عشق!
سپاه سرفراز پرچم عشق!
دوباره اتحاد حق پرستان
دوباره قدس و قدسیان و ایران!
دوباره لحظه ی سقوط خیبر
شکوه بازوان و شور حیدر!
قیام اختیار و خواری جبر!
عروج سربلند ملت صبر!
سرود سبز شاخه های زیتون
دوباره پستی و شکست صهیون!
دوباره ما دوباره ما دوباره!
جهان در انتظار نوبهاره!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واهلک اعدائهم اجمعین
🖌فاطمه سادات پاد موسوی
@HamNevisan
#روایت_غزه (۲۱۷)
✨﷽✨
اینجا یک نفر دارد دق میکند...
✍️شکیبا شیردشتزاده
در وجود هر دختر، یک «مادرِ درون» نفس میکشد که چه آن دختر ازدواج کند چه نه، چه بچهدار شود چه نه، زنده است و لطافت را در رگهای روح جاری میکند.
برخلاف ظاهرم، مادرِ درون من خیلی حساس است، خیلی دلنازک است. بچه میبیند دلش ضعف میرود. عاشق در آغوش گرفتن بازی با بچههاست. عاشق نگاه کردنشان، بوییدن بوی نوزادِ پس گردنشان. شاید چون مادرِ درونم خیلی زود آزاد شد، یعنی از وقتی خواهرم به دنیا آمد و همه گفتند تو مادر دوم اویی. و من واقعا عاشق این بودم که برایش مادری کنم. حتی گاهی دلم میخواست به من بگوید مامان.
مادر درون من هیچ مقاومتی در برابر بچهها ندارد. محرم که توفیق خدمت در روضه را داشتم، کافی بود چشمم به بچه بیفتد تا تمام هوش و حواسم برود پیاش. با چوبپر صورتشان را قلقلک میدادم و وقتهایی که صدای گریهشان را میشنیدم، برای آرام کردنشان همیشه یک شکلات داخل کیفم داشتم.
مادر درونم هروقت ببیند یک جایی، یک بچهای به هر نحوی دارد اذیت میشود، دلش آشوب میشود و به تکاپو میافتد که یک کاری بکند. کودک کار میبیند قلبش فشرده میشود. بخش اطفال بیمارستانها بیچارهاش میکند. آمارهای کودکآزاری روحش را میخراشد. کودکان قربانی تروریسم را که میبیند، از درون میشکند. یادم هست وقتی ماجرای بچههای جنگزدهی خرمشهر را در کتاب دا خوانده بودم، مادر درونم مثل شمع داشت آب میشد. بعد فکر کنید این مادرِ درون الان نزدیک دو هفته است دارد فیلم و عکس کودکان شهید و مجروح غزه را میبیند و هیچکاری نمیتواند بکند. چی به سرش میآید؟
الان حدود دو هفته است که مادرِ درونم به خودش میپیچد و به زمین و زمان چنگ میزند. گریه میکند. ضجه میزند. وقتی که بیحال میشود هم با چشمان قرمز مینشیند یک گوشه و زیر لب لالایی میخواند. آن شب که بیمارستان المعمدانی را زدند، مادر درونم چندبار غش کرد. جیغ کشید و غش کرد. لب به غذا نزد. خوابش نبرد. اگر همینطور پیش برود، مادر درونم دق میکند. آرامآرام آب میشود. و میدانید، اگر مادر درونم بمیرد من هم همراهش میمیرم.
مادر درونم دائم مینشیند فیلم بچههای غزه را میبیند و تصور میکند که بغلشان کرده. توی ذهنش محکم بغلشان میکند، دانهدانه انگشتهای کوچکشان را میبوسد، خاک را از میان موهایشان میتکاند و خون را از چهرهشان پاک میکند. بهشان آب میدهد و میبوسدشان. زخمشان را میبندد و این جملات را تکرار میکند: الهی قربونت بشم مامان... هیچی نیست نترسیا... من پیشتم. هیچی نمیشه. الهی دورت بگردم... گرسنه نیستی؟ آب نمیخوای؟ جاییت که درد نمیکنه؟
بعد میگیردشان توی آغوشش و تابشان میدهد تا خوابشان ببرد. دستهای تپل و کوچک و لطیفشان را میگیرد و آرام نوازش میکند. همان لالایی را میخواند که خواهرم وقتی کوچک بود براش میخواندم، همان لالایی که میگوید: دختر خوبم، ناز و عزیزم/ پسر ریز و، تر و تمیزم... آفتاب سر اومد، مهتاب میتابه/ بچهی کوچیک، آروم میخوابه...*
وای به وقتی که مادرِ درونم کودک شهید ببیند. گریه کنان بغلش میکند، تندتند میبوسدش و التماس میکند که: بیدار شو عزیز دلم... بیدار شو فدات بشم... چیزیت نشده که... پاشو بخند. پاشو بازی کن. پاشو غذاتو بهت بدم. پاشو همهجا رو بهم بریز. شیطونی کن. فقط پاشو...
مادر درونم دارد میان آوارها میچرخد و برای بچههای زیر آوار لالایی میخواند. دارد عروسکهاشان را از زیر آوار بیرون میکشد و خاکشان را میتکاند. دستهاش زخم شده از بس خاک و آوارها را کنار زده تا بچهها را پیدا کند. همهاش زیر لب با خودش حرف میزند، میگوید نگران بچههاست که زیر آوار خفه شوند، میگوید بدن بچهها ضعیف است و موج انفجار هم میتواند به تنهایی برایشان کشنده باشد، میگوید نگران این است که بچهها دچار پیتیاسدی شوند. میگوید بچهها در سن رشدند و بدنشان به مواد غذایی نیاز دارد...
یکی بیاید جلوی چشمان مادر درونم را بگیرد... نه فایده ندارد. ذهنش از فکر بچهها خالی نمیشود. مادر درونم دارد مثل ساختمانهای غزه فرو میریزد... مادر درونم میخواهد برای تکتک بچههای غزه، نه... برای تکتک بچههای جهان مادری کند...
____________
*لالایی خوابهای پارچهای
@HamNevisan
#روایت_غزه (۲۱۸)
🔺این تصویر، گویای روضههای جانسوزی است، که الهامبخش امید و آیندهی روشن است...
🍀موسی (ع) نوزادی بود که در میان سیلاب خون کودککشی فرعون زمانش، قامت بلند کرد. با او گذران عمر کرد و سرانجام علیه او پرچم توحید را برافراشت. عصایش اژدهایی شد تا جادوگران زمانش را ببلعد. رسالت عصایش به همینجا ختم نشد؛ رود نیل را برای اصحابش شکافت، تا یارانش در معیت او از آن بگذرند؛ اما فرعونیان در همان آبها غرق شدند.
🍀سیلاب خونی که از کودککشی فرعونیان عصر ما، به راه افتاده را خدای موسی میبیند. چشمهای حقیقتبین و قلبهای روشنضمیر گواهی میدهند که خدای موسی، در زمان مناسبش یاران صدیقش را به فرماندهی موسای زمین و زمان میفرستد، تا بساط جور و ظلم را برچینند. طبق تجربهی تاریخ، فرعونیان در هر عصری که باشند، در همان سیلاب خونی که به راه انداختند، غرق خواهند شد و این سنت پایدار الهی است؛ چراکه ندای مظلومترین مادران زمان، داد فرزند خویش را میخواهند. طولی نخواهد کشید که غرقشدنشان نزدیک است.
أَلَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ
وَتَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِۚ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ وَكِيلٗا
🖌 فاطمه فاطمی
#زیست_مومنانه
#زیست_مومنانه_در_جهان_معاصر
#طوفان_الاقصی
@HamNevisan
#روایت_غزه (219)
کابوس
صدای درد را از زیر خروارها سنگ و آهن میتوان شنید. قلب عریان کودکان یتیم به تپش افتاده است. مادری سینهچاککرده، دست به سوی آسمان; قاتل فرزندانش را نفرین میکند. کسانی از نسل بشریت که در چشم بر هم زدنی چنگ به روح و جانش زدهاند. جهنم را به چشم دیده است او که دعا میکرد قتل کودکانش کابوسی بیش نباشد.
#شریفهبازیار
@HamNevisan
#روایت_غزه (220)
🇵🇸شهادتِ نورسیده مبارک
نُه ماه بود منتظرت بودم جانِ مادر، در تمام شرایط سخت حمل، به خصوص در زیر بمبارانهای گاه و بیگاه بعد از حملهی کوبندهی طوفان الاقصی، بیش از پیش نگران سلامتت بودم و حتی خود را فراموش کرده بودم.
من و پدرت از خدا فرزندی را طلب کردهبودیم که بزرگی از بزرگان مقاومت گردد و برای آزادی قدس عزیز قدم موثری بردارد، پس عاشقانه منتظر آمدنت بودیم.
اما گویی خداوند تو را بیش از ما دوست میداشت و سرنوشتی بزرگتر از آنچه ما برایت طلب کرده بودیم، برایت مقرر ساخته بود. امروز فریاد بیصدای تو، بلندترین و رساترین فریادها برای اقامهی حق و افشای کفر و باطل است.
فرشتهی عزیزم! ما خاکیان دوست داشتیم قدمت را به این دنیای خاکی، به جشن بنشینیم، اما قدرِ تو این بود که با افتخار، شهادت زودهنگامت مایهی فخرمان گردد.
این روزها این جمله آرام قلبمان و مایهی فخرمان شده و بوی تو را به مشاممان میرساند:
«شهادت نورسیده مبارک»
🖋آمنه عسکری منفرد
#طوفان_الاقصی
#مظلومیت_غزه
#شهادت_نورسیده_مبارک
@HamNevisan
#روایت_غزه (۲۲۱)
درد دل شبانه !
سلام غزه جانم!
اسطوره ی مقاومت!
تندیس مظلومیت!
سمبل صبر!
نماد اقتدار!
این ایام، روز و شبم یکی شده ست از غم تو!
آسمان دلم عجیب ابری ست...
چشم هایم مدام بغض گلویم را فریاد می زنند...
نان از گلویم به سختی پایین می رود...
آب را با آه می نوشم...
فکر مظلومیت تو و کودکان غرق در خونت، به شدت خواب را از چشم های ترم گرفته...
امروز ظهر هنگام صرف ناهار، با دیدن تصاویر محرومیت مردم مظلومت از جرعه ای آب و لقمه ای نان از صفحه تلویزیون، اشک چشم و غذا با هم درآمیخت و گلویم را عجیب فشرد...
کاش دستان ناتوانم به تو می رسیدند...
کاش پاهای ناتوانم به کمکت می آمدند...
کاش اشک چشم هایم رود پر آبی می شدند برای سیراب کردن تو...
کاش می توانستم موهای دختران خردسالت را نوازش کرده و لقمه نانی در دهان کوچکشان بگذارم، بلکه لالایی شود و خوابشان ببرد و گوش های نازک شان، لحظه ای از شنیدن صدای وحشتناک بمب ها آرام گیرد...
درد دل هایم بسیار است...
و توان بازگو کردنشان، اندک!
شنیدن و دیدن زجرهایت، رمقی برایم نگذاشته...
شب از نیمه گذشته،
ولی فکر دردها و زخم ها و...........
چه بگویم !؟
فکر دنیا دنیا مظلومیت تو، خواب را از چشم هایم گرفته...
بروم
بروم سجاده ای پهن کنم و...
از پروردگار توانا و حکیم، عاقبت به خیری ات را که همانا پیروزی و آزادی و سربلندی ست، بخواهم
تو عجیب مقاومی!
پس پیروزی!
به فضل و یاری اش، ان شاءالله
🖌نعیمه وافی (باران)
@HamNevisan
همیشه با خودم فکر میکردم چطور یک کودک میتواند آنقدر بزرگ باشد که جریانی بسازد.
وقتی از نقش کودکان در واقعه کربلا می شنیدم ، آن تعریف ها را بسیار دور از واقعیت می دیدم.
به بچه هایی که اطرافم بودند نگاه میکردم و با خودم می اندیشیدم رسیدن به آن افق نگاه در این سن ، معجزه می خواهد، کارِ من و ما نیست. باید ولی خدایی دور و بر کودک باشد تا چنین اتفاقی بیفتد.
اما امروز میبینم که در #غزّه چطور کودکان از عمق وجودشان توکّل، شهادت طلبی، مقاومت و عزّت را می فهمند.
این معجزه "مقاومت" است که می تواند کمک کند انسان ره صد ساله را یک شبه بپیماید.
مقاومت، همان چیزی که در واقعه کربلا بیش از هر نقطه ی تاریخ می درخشد.
فهیمه فرشتیان
#فلسطین
#مقاومت
@HamNevisan
May 11
پویش روایتنویسی « #پای_انتخاب » (1)
فرداهای روشن | دنیا اسکندرزاده
خواهر و برادر و مادرم داشتند درباره مکان مسافرت نوروزی امسال بحث میکردند. پدر هم نشسته بود روی مبل و به جدال آنها نگاه میکرد. داشتم دنبال شناسنامهام میگشتم تا برای رأی دادن بروم.
پدر که مرا شناسنامه به دست دید، مثل فنر از جا پرید و گفت: کجا به سلامتی؟
شناسنامه را نشان دادم و گفتم: معلوم نیست؟
پدر شناسنامه را از دستم کشید و گفت: مگه نگفتم تو این خونه هیچ کس حق نداره رأی بده؟
گفتم: گفتید. اما چراش رو نگفتید.
داد زد: چرا داره؟ رأی بدیم که چی بشه؟ گرونی رو نمیبینی؟ اختلاسها رو نمیبینی؟ بیکاری و ناامیدی جوونها رو نمیبینی؟ اصلاً چرا جای دور بریم. خودت رو نمیبینی؟ دو ساله با مدرک ارشد نشستی تو خونه. من رو نمیبینی؟ بعد از سی سال سگ دو زدن برای این دولت چندرغاز بهم حقوق میدن. مجبورم با هفتاد سال سن برم پادویی این و اون رو بکنم تا خرج زن و بچهام دربیاد.
به صورت پرچین و شکن و موهای یک دست سفیدش نگاه کردم. میدیدم. همه اینها را میدیدم اما بر خلاف پدر حس میکردم برای بهبود همینها باید رأی بدم.
سر و صدای مادر و بچهها بالا گرفته بود. هنوز نتوانسته بودند سر یک شهر برای مسافرت به توافق برسند. پدر که کلافه شده بود، گفت: به جای بحث و جدل بیخودی، رأی بگیرید. هر شهری رأی بیشتری آورد، میریم همونجا. خندهام گرفت.
پدر پرسید: به چی میخندی؟
گفتم: به شما.
حرصی گفت: من خنده دارم؟
گفتم: نه پدرجان! به این میخندم که شما مکان یه مسافرت ساده رو به رأی میگذارید اما حاضر نیستید برای تعیین نمایندههای مجلس کشورتون رأی بدید.
پدر مات و مبهوت نگاهم کرد. فهمیدم که تیرم به هدف خورده. شناسنامه را از او گرفتم. پدر متفکر رفت و نشست روی مبل.
گفتم: من برم؟ سرش را به معنای نه تکان داد و بلند گفت: بچهها لباس بپوشید همگی بریم رأی بدیم. مادر و بچهها با تعجب نگاهش کردند و من لبخند زدم.
پدر در حالیکه لباسش را میپوشید گفت: به مولایی رأی ندیدا. تحقیق کردم دیدم همه حرفهاش دروغه. پاش برسه به مجلس خدا رو هم بنده نیست. عوضش غفاری خودش درد کشیده است. از جنس مردمه. می دونه چی به صلاح ماست.
با تعجب پرسیدم: شما اسم کاندیداها رو از کجا می دونید؟
مادر گفت: اسمشون؟ بابات زندگینامه هفت جد و آبادشون رو هم درآورده.
گفتم: شما که نمیخواستید رأی بدید. پس برای چی در موردشون تحقیق کردید؟
پدر گفت: نمیدونم بابا. از این دولت دلگیرم اما هنوز ته دلم یه نور امیدی هست. همه اهل خانه شناسنامه به دست جلوی در ایستاده بودیم.
گفتم: من هم امیدم به فرداهای روشنه. ان شاءالله این دفعه اونهایی پای کار میان که حرفشون حرف ما و دردشون درد مردم باشه. شناسنامه را تکان دادم و گفتم: البته با رأی ما!
#انتخابات
#همنویسان
@HamNevisan
پویش روایتنویسی «#پای_انتخاب» (2)
رأی من چه شد؟! | دنیا اسکندرزاده
انتخابات مجلس هفتم برگزار شده بود و رضا خان تمام نفوذ و تلاشش را به کار برده بود تا آیت الله مدرس و طرفداران سیاستهای ضد بیگانه او به مجلس راه پیدا نکنند. همه بی صبرانه منتظر نتیجه شمارش آرا بودند. تنها مدرس بود که بی خیال روی صندلیاش نشسته بود و به عصایش تکیه داده بود و به نمایش قدرتی که رضا خان راه انداخته بود نگاه میکرد.
صندوقها یکی یکی باز میشدند و رأیها از صندوقها بیرون میآمدند و خوانده و شمارش میشدند. اما دریغ از حتی یک رأی که به نام مدرس خوانده شده باشد. مدرس قبلاً پیش بینی همه این اتفاقات را کرده بود. او با خونسردی روی صندلی نشسته بود و داشت به نمایش مسخره رضا خان و طرفدارانش نگاه میکرد.
شمردن رأیها که به پایان رسید، رضا خان با غرور بادی به غبغب انداخت و به طعنه رو به مدرس گفت:
دیدید سید؟ عمرتان را پای این مردم گذاشتید و حتی یک نفر هم از آنها به شما رأی نداد. قبول کنید که مردم دیگر حضور شما را در مجلس نمیخواهند.
مدرس لبخندی زد و گفت:
قبول! فرض میکنیم که شما اصلاً با تهدید و تطمیع مردم را از رأی دادن به من بر حذر نداشتهاید. فرض میکنیم طبق فرمایش شما حتی یک نفر هم از مردم به سید حسن مدرس رأی نداده باشند، اما در این انتخابات بنده خودم به خودم یک رأی دادهام. قبله عالم منت بگذارد و تکلیف رأی مرا روشن کند و بگوید آن یک عدد رأیی که خودم به خودم دادهام، چه شده و به جیب کی رفته؟
رضا خان در دم لال شد و سکوتی معنا دار بر همه جا سایه افکند. دوست و دشمن از این جواب هوشمندانه متعجب شدند. مدرس خونسرد سر جایش نشست و به استیصال رضا خان و سرسپردگانش نگاه کرد. اگر چه مدرس به مجلس هفتم راه پیدا نکرد اما همه داشتند به معنای عمیقی که پشت حرفهای ساده مدرس پنهان بود، فکر میکردند. حرفهایی که تقلب آشکار در انتخابات را اثبات میکرد.
#انتخابات
#همنویسان
@HamNevisan
پویش روایتنویسی «#پای_انتخاب» (3)
انتخاب را انتخاب کنیم | محمود رنجبر
وقتی این روزها تبلیغات منفی برای شرکت نکردن در انتخابات و شور و هیاهوی نامزدهای انتخابات را میبینم یاد اولین انتخابات انجمنهای علمی در دانشگاه خودمان میافتم. قرار بود برای اولین بار انتخابات برگزارشود و برای هر رشته. سه تا پنج نفر انتخاب شوند.
علیرغم تبلیغات معاونت دانشجویی برای مشارکت در انتخاب شورای مرکزی انجمن علمی دانشجویان میلی برای ثبت نام نداشتند. بچهها میگفتند مشارکت ما تاثیری در پویایی وضعیت و تغییر سرنوشت ما ندارد قرار شد مدرسان در کلاس با بچهها پیرامون اهمیت انتخابات صحبت کنند.
در دو هفته مانده به انتخابات با دانشجویان گروه صحبت کردم اینکه حضور شما یعنی به دست گرفتن حل مسأله و حضور در اجتماع شما مختار هستید سکون یا تغییر را انتخاب کنید اگر وارد آسانسور شوید و کلید طبقه مورد نظرتان را انتخاب نکنید یا باید منتظر کسی دیگر باشید که برایتان تعیین تکلیف کند یا اصلا تغییر در جایگاه شما پدید نمیآید.
بچهها از وضعیت کلان کشور ناراحت بودند. گفتم حق دارید اما برنامه ریزی برای بهبود وضعیت اقتصادی اجتماعی و فرهنگی و سیاسی باید از هستههای به ظاهر کوچک شروع شود. اگر ما خواهان بهبود نباشیم نباید انتظار داشته باشیم دیگران برای ما کاری کنند. خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر اینکه آن قوم خودشان بخواهند پس بهترین دستاورد شخصی حضورتان در عرصه انتخاب بالا رفتن آستانه تحمل و همفکری و اجتماعی شدن است.
در آن نیمسال رقابتی سخت بین دانشجویان ایجاد شد. سه نفر از دانشجویان گروه ما با ائتلاف توانستند رأیی بالا به دست آورند. آنان با مشارکت سایر دانشجویان در آن سال دو همایش ملی برگزار کردند دهها سخنرانی توسط استادان برجسته را تدارک دیدند.
امسال بعد از چند سال از فراغت از تحصیل آن دانشجویان پرکار و با برنامه و البته مؤسس انجمن علمی متوجه شدم هر سه نفر نامزد دوازدهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی شدند. آنها انتخاب را انتخاب کردند.
#انتخابات
#همنویسان
@HamNevisan