eitaa logo
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
28.6هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
466 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از رمان‌های این نویسنده پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای به #چاپ رسیده👇 🔴 شایع شده عاشق شده ام 🔴 به عشق دچار میشوم 🔴 در هوس خیال تو تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2234974399Ce3607f2322
مشاهده در ایتا
دانلود
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ حوالی ظهر سال تحویل میشد و هنوز از عماد خبری نبود، به هفت سینی که روی میز چیده بودم زل زدم و با عزیز تماس گرفتم. خیلی دلتنگش بودم، خیلی زیاد... چند هفته از دیدنش گذشته بود، عزیز اصرار داشت تعطیلات بریم پیشش، اما چون از برنامه عماد باخبر بودم قولی بهش ندادم... عزیز از ماجراهای اخیر بی خبر بود پس مدام سعی داشتم حالمو خوب جلوه بدم تا نگرانش نکنم. همینکه تماسو قطع کردم گوشی تو دستم لرزید، با دیدن اسم عماد فوری جواب دادم: -عماد جان؟ سلام... -سلام خوبی عمرم؟ -من آره، تو چی؟ صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: -چرا دروغ میگی؟ متعجب اخمی کردم: -چه دروغی گفتم؟ -همین‌که خوبی! من خوب میدونم چه حالی داری...
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ لبامو به هم فشردم و از روی مبل بلند شدم: -آره راستش دارم از دلشوره و نگرانی پس میفتم! تو چکار کردی؟ -هیچی... گند خورد به همه چی! متعجب پرسیدم: -یعنی چی؟ درست حرف بزن عماد! -اتاق مخصوص خدمه پله میخوره به پایین، منم به یه بهونه ای رفتم و کمی مایع ظرفشویی ریختم رو دو تا پله آخر که آسیب زیادی به این دخترا وارد نشه... ناخن شصتمو با اضطراب جویدم: -خب بعدش؟ -هیچ کدوم از اون دخترا آسیب ندیدن! اصلا گذرشونم به اون پله ها نیفتاد! ابروهام بالا پرید: -یعنی چی! نکنه پله هارو دوتا یکی میکنن موقع بالا پایین رفتن؟! -نبابا یکی دیگه مصدوم شد!
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با چشمایی گرد شده پرسیدم: -کی؟ پوفی کشید و با صدای تحلیل رفته ای گفت: -این پیرزن طفلی... آشپز عمارت! بیچاره لگنش شکسته... لبمو زیر دندون بردم و مات به روبرو نگاه کردم که عماد ادامه داد: -آخه این چه کاری بود من کردم! عقلمو دادم دست توئه نیم وجبی! وجدان درد گرفتم ناجور... پوست لبمو کندم: -خب حالا حالش چطوره؟ -فعلا که بیمارستانه بیچاره! -کی آشپزی میکنه حالا؟ -هیچکس... -خب بهتر... من میام برای آشپزی! عماد با کلافگی پرسید: -آخه چه طوری؟
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ -ببینم تو با این حاج‌خانمه رابطه سردی داری؟ خب برو ملاقاتش بگو تا بهبودیت این دخترو (یعنی منو) معرفی کن به منیژه خانم! یه پولی هم بذار کف دستش بگو نگران نباش همین که خوب شدی برمیگردی سرکارت فقط به همه بگو الناز مورد اعتماد منه! -آخ آخ آخ از دست تو الناز... شونه ای بالا انداختم: -راه دیگه‌ای هم داریم مگه؟ باید از فرصت‌ها استفاده کرد دیگه... سکوت کرد که لحنمو لوس کردم: -برای سال تحویل باید تنها بمونه توت‌فرنگیت؟ با کمی مکث جواب داد: -دلم پر میکشه هر ثانیه کنار توت‌فرنگیم باشم... لعنت به آدمای اطرافم لعنت... بغض کردم: -پس یعنی تنهام؟ -ببینم چکار میشه کرد... بغض نکنا... سگ میشم... پاچه همه دور و بریامو میگیرم...
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نم اشکمو گرفتم و بینی‌مو بالا کشیدم: -باشه، سال نوت پیش پیش مبارک آقامون... تو سکوت صدای نفسای بی قرارش دلمو لرزوند: -من تبریک نمیگم که سعی کنم خودمو بهت برسونم... فعلا خداحافظ... تماسو قطع کردم و یه دل سیر برای این لحظه غمبار و دلگیر گریه کردم... کاش عماد کنارم بود... کاش... از نبود عزیز و عماد دلم بدجوری گرفته بود... *** با چشای اشکی کنار میز هفت سینم نشستم و شمعی روشن کردم، تنها پنج دقیقه تا سال تحویل مونده بود و من دیگه از اومدن عماد ناامید شده بودم. به یاد عزیز و کار هر سالش قرآنو بو,,سیدم و صفحه‌ای رو باز کردم، همین که بسم الله گفتم کلید تو قفل در چرخید و صدای باز و بسته شدن در باعث شد مجدد قرآنو بب,,وسم و روی میز قرارش بدم. با بُهت بلند شدم که عماد با یک جعبه کادو مقابلم ظاهر شد، چنان از دیدنش ذوق کردم که از گردنش آویزون شدم. من هق میزدم و عماد با دلتنگی موهامو نوازش می‌داد...
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ یهو صدای مجری تلوزیون که تحویل سال جدید رو اعلام میکرد بلند شد و بعد هم صدای یا مقلب القلوب والابصار طنین انداز خونه شد... عماد خم شد و خیره چشای اشکیم با لبخند کمرنگ و غمگینی زمزمه کرد: -سال نوت مبارک مژه بلند من... دورشون بگردم که خیسشون کردی! بینی‌مو بالا کشیدم و باز خودمو بهش رسوندم: -عید تو هم مبارک... خیلی خوشحالم که اومدی... خیلی زیاد... و لباسشو چنگ زدم که موهامو نوازش داد: -اگه خوشحالی پس بخند... اولین عیده که باهمیم... بخند فداتشم! نفس عمیقی کشیدم و فوری اشکامو پاک کردم که جعبه کادو رو مقابلم گرفت: -اینم عیدی خانمم! با خوشحالی نگاهش کردم: -مرسی عماد، بودن خودت برام بهترین عیدی بود!
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ جعبه را باز کرد و پلاک و زنجیری بیرون کشید، اول نام خودش بود که مقابل چشمانم تاب میخورد... ذوق زده پلاکو تو دستم گرفتم: -خیلی خوشگله! جعبه رو روی میز گذاشت و خودش زنجیرو دور گردنم بست و زمزمه کرد: -حالا تو هم به من عیدی میدی؟ برگشتم سمتش و نگاهش کردم: -منکه نمیتونم برم بیرون آخه... چیزی نخریدم برات! دست برد سمت موهام و کش موی مشکی رنگمو از بین موهام بیرون کشید و دور مچ دستش انداخت: -این عیدی منه! جاش تا ابد روی نبضمه... و خم شد و کش موهامو بو کشید و بوسید، با عشق و محبت نگاهش کردم، دستش دورم حلقه شد که گفتم: -پسری که عاشق میشه کش مو میندازه دور دستش میدونی دیگه؟ ژست خاصی به خودش گرفت: -نوچ... من واس خاطر این میندازم که مزاحمامو بپرونم... شما دل خوش نشو!
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ و بعد خندید که مشتی به بازوش کوبیدم. یهو‌ جدی شد: -راستی فردا صبح بیا عمارت... ابرویی بالا دادم: -جدی؟ به همین زودی حل شد؟ حرف زدی با حاج خانمه؟ -حالا تو بیا هماهنگ میکنم! سری تکان دادم و از همین حالا برای رویارویی با مادر عماد اضطراب گرفتم. همراه عماد چای و شیرینی می‌خوردیم که مردد توضیح داد: -صبح قراره یه مشتری بیاد خونه رو ببینه... هر طور شده باید عمارت موندگار بشی الناز... مشتری دست به نقده... اگه... اگه... منتظر نگاهش کردم که با سختی ادامه داد: -اگه عمارتم نتونی بمونی... همه چی خیلی سخت تر میشه... اونوقت دیگه میزنم به سیم آخر! دست سردمو روی دستش گذاشتم: -کم نیار... باید بجنگی واسه چیزی که حقته... نترس به امید خدا همه چی خوب پیش میره... دستشو روی دستم گذاشت و با غم سر تکان داد.
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ درحال حاضر کاری جز امیدواری از دستم بر‌نمی‌اومد... شب حتما باید با عزیز تماس بگیرم و بگم برام دعا بخونه... عزیز هرموقع برام دعا خونده من دلم روشن بوده و تو کارم موفق شدم... لبخندی زدم و بی مقدمه گونه عمادو نوازش دادم که با چشمایی باریک شده نگام کرد... *** شب با عزیز تماس گرفتم و بدون اینکه دلیلشو بگم ازش خواستم برام دعا کنه تا تو کاری که میخوام موفق باشم. تموم شب به این فکر کردم که صبح وقتی وارد عمارت شدم چطور باید با آدمای اونجا برخورد کنم... اونقدر فکر کردم تا خوابم برد، صبح با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم، عماد بود، با صدای خواب آلودی جواب دادم: -جانم؟ -خوشگل من هنوز خوابه؟ کششی به تنم دادم: -اوهوم! -جون... دلم تنگ شده قیافه پریشون صبحتو ببینم... -خیلی لوسی عماد! مردانه خندید: -پاشو حاضر شو بیا عمارت، فقط قبلش یه موضوعی رو باید برات توضیح بدم...
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ تو جام صاف نشستم و کنجکاو پرسیدم: -چه موضوعی؟ اتفاق بدی افتاده؟ -نه عمر من... شما بلند شو آماده شو بیا عمارت... خودم اسنپ میگیرم برات، فقط ممکنه یکمی طول بکشه، باید راننده یا خانم باشه یا پیرمرد! بی حال خندیدم: -از دست تو عماد! -من خیلی خیلی دلم میخواد حسود نباشم، ولی متاسفانه جوری دوستت دارم انگار خریدمت و هیچکس نباید بهت نگاه کنه یا بهت دست بزنه! انگشتمو به دندون گرفتم: -الان من کنجکاو شدم نمیشه همین حالا بهم بگی چی شده؟ -نشستی داخل ماشین زنگ بزن باهم حرف میزنیم! ناچار باشه ای گفتم و تماسو قطع کردم، سمت سرویس رفتم و مسواک زدم، لباس مناسبی پوشیدم و آرایش ملایمی کردم. دستام یخ بود و دلم شور میزد، اشتهایی برای خوردن صبحونه نداشتم، چند دقیقه منتظر موندم تا عماد مشخصات اسنپو فرستاد، کیفمو برداشتم و بعد از سوار شدن داخل ماشین با عماد تماس گرفتم.
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ -جانم؟ سوار اسنپ شدی؟ -آره... حالا میشه بگی... -صبر کن تصویری میگیرمت! پوفی کشیدم و ایرپادمو تو گوشم گذاشتم که عماد تصویری گرفت، با اینکه اخم داشت اما لبخند جذابی زد؛ از این حالت صورتش خیلی خوشم می‌اومد: -عشق من کیه؟ لبخند زدم: -لوس نشو عماد بگو دیگه، مردم از استرس! -عه بار آخر باشه این جمله رو میشنوما... پوفی کشیدم وقتی بی قراری مو دید توضیح داد: -الان که بری عمارت خاتون میاد استقبالت! ابرویی بالا دادم: -خاتون دیگه کیه؟ -آشپز عمارت دیگه! -مگه نگفتی لگنش شکسته؟ الان میتونه راه بره؟ -اونجوری گفتم که مضطرب نشی!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ -یعنی چی عماد؟ -یعنی دروغ گفتم مایع ریختم روی پله ها... آخه اصلا به من میخوره همچین کار بچگانه‌ای بکنم؟ رفتم با خاتون حرف زدم اتفاقا از خداش بود یه کمکی داشته باشه و فوری قبول کرد، اما من مجبور شدم بهش بگم زنمی! چشام هر لحظه گرد و گردتر میشد که برای اطمینان زمزمه کرد: -نگران نشو دهنش قرصه به کسی حرفی نمیزنه، در ازای مقدار پولی که بهش میدم قراره کاری کنه بعنوان دستیارش مشغول به کار بشی، قراره تو رو یکی از آشناهاش معرفی کنه... فقط هر چی گفت تو تایید کن! -آخه عماد چرا اینارو الان بهم گفتی؟ وای خدایا باور نمیکنم یه نفر تو اون عمارت از راز ما باخبر باشه! -به خاطر همین استرست بهت نگفتم، الانم طوری نیست، نیاز نیست مضطرب بشی! عماد هر چی بیشتر توضیح میداد من نگرانیم بیشتر میشد، تاکسی که جلوی عمارت رسید رو به تصویر عماد گفتم: -من الان رسیدم عماد، چکار کنم؟ -هیچی عشقم برو داخل! نفس عمیقی کشیدم و از تاکسی پایین اومدم، تا جلوی در قدم برداشتم و باز به عماد نگاه کردم: -میشه تو هم بیای عماد؟