عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت157
مثل بچه ها بغض کرده بودم، دلم نمیخواست به این سرعت تنهام بذاره... با ناراحتی نشستم و مشغول خوردن شام دیروقتم شدم... از نظر خودم دستپخت بدی نداشتم... نمیدونم عماد چرا خوشش نیومده بود.
چند قاشق خوردم اما دیگه نتونستم... اونقدری که عماد ایراد گرفته بود از گلوم پایین نمیرفت.
بشقابمو کنار گذاشتم و نگاهش کردم:
-بهم نمیگی کجا بودی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
-جای خاصی نبودم!
-اگه جای خاصی نبودی پس چرا جواب منو نمیدادی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم!
جدی نگاهم کرد:
-جواب تو رو؟ چرا؟ مگه تو کی هستی که باید جوابتو بدم؟
از تغییر رفتارش شوکه شدم:
-خب... عماد... من خواستم... یعنی... من فکر کردم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت158
نمیدونستم چی بگم، به معنای واقعی مغزم از کار افتاده بود که یهو گفت:
-تو چی؟ چون ظهر با اون حالت تنهات نذاشتم خیال برت داشته؟ هنوز چیزی تغییر نکرده الناز... منم بعد از فرودگاه رفتم پیش پانی! خیالت راحت شد؟
مات نگاهش کردم... صدام از بغض لرزید:
-چرا اینجوری رفتار میکنی عماد؟ من فقط نگرانت شده بودم!
-باشه نگران شدی... الانم متوجهی از ظهر تا به حال کجا بودم! سوال دیگهای هم هست؟
چشام از اشک خیس شد و لرزون توضیح دادم:
-من و آراد هیچ ارتباطی باهم نداشتیم...
-بسه... هیچی نگو...
-چرا هیچی نگم؟ بذار توضیح بدم... تو دچار سوتفاهم شدی!
یهو دستشو روی کانتر کوبید و عربده کشید:
-آره همش سوتفاهم بود که درست شب تولدم گوه زدی به من و هیکلم... همش سوتفاهم بود که برادرم تو چشام نگاه کرد و تورو نامزد خودش معرفی کرد... سوتفاهم بود که پدربزرگم زمان عقدتونو تعیین کرد... الانم سوتفاهمه که جلو روم اشک تمساح میریزی... من خرم که پاشدم اومدم اینجا... خرم که باز جلو روت نشستم و از خریت خودم برات میگم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت159
با خشم بلند شد، با دستش بشقاب غذاشو روی زمین پرت کرد، صدای ناهنجاری تو فضا ایجاد شد و من با گریه و ترس دستامو روی گوشام گذاشتم...
با حال افتضاحی نگاهش کردم، اصلا حالم خوب نبود و هیچی جز خود عماد نمیتونست آرومم کنه... سمت در میرفت که فوری خودمو بهش رسوند:
-عماد خواهش میکنم نرو... به حرفام گوش بده... تروخدا نگام کن...
بی قرار و دیوانه وار دستامو به دو طرف کت اسپرتش گرفتم:
-من دوستت دارم عماد... من هرکاری هم کردم فقط به خاطر تو بوده... تنهام نذار... بذار بهت توضیح بدم...
با خشم بی سابقه ای دستامو از کتش جدا کرد و منو به سمت آشپزخونه هل داد که از درد جیغ کشیدم و سرامیکهای خونه قرمزی خون رو به خودش گرفت...
به تکه شکسته بشقاب چینی که داخل پام فرو رفته بود نگاه کردم و از ترس چشام سیاهی رفت... حس کردم همین حالاس که روی زمین بیفتم، اما زیر پام خالی شد و صدای عماد تو گوشم پیچید:
-الناز...
بوی خوش ادکلنش زیر بینیم پیچ خورد شاید هر زمان دیگه ای بود به خاطر موقعیتی که توش بودم اندازه دنیا ذوق میکردم اما طولی نکشید که چشام بسته شد و دیگه چیزی حس نکردم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت160
(عماد)
نفس زنان به صورتش نگاه کردم، رنگش مثل گچ سفید شده بود، میدونستم از خون میترسه...
با چهره ای که جمع شده بود به پاش نگاه کردم... غرق خون بود و وجود یک تکه از بشقابی که خود لعنتیم شکونده بود تو پاش حسابی آزارم میداد.
سمت اتاق رفتم و روی تخت گذاشتمش، فوری جعبه کمکهای اولیه رو برداشتم... با تردید به پاش نگاه کردم... شاید بخیه بخواد... هیچ دل اینو نداشتم تا اون تکه بشقابو از پاش بیرون بیارم.
باید با یکی از بچه های پزشکی دانشگاه تماس بگیرم... آره اینجوری بهتر بود...
فوری موبایلمو برداشتم و به سپهر زنگ زدم، لوکیشن فرستادم تا زودتر خودشو برسونه، خوشبختانه خونهاش نزدیک بود و چندان معطل نشدم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... شده بودم عین پدری که نگران دختر بچهی مریضشه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت161
همین که سپهر رسید، سمت اتاق بردمش، اول از همه به سر و وضع الناز نگاه کردم و به سپهر گفتم:
-یه دقیقه نیا تو...
ملافه رو برداشتم تا روی الناز بکشم که سپهر بی توجه وارد اتاق شد:
-پاش خونریزی داره، یه شئ تیز تو پاشه تو میگی یه دیقه نیا؟ برو کنار ببینم...
تا خواست پای النازو تو دستش بگیره کلافه گفتم:
-دست نزن بهش...
با تعجب نگام کرد و اصلا اهمیتی به حرفم نداد... باید خودمو کنترل میکردم تا زودتر اون تکه شکسته ظرف رو از پاش بیرون بیاره... مدام تو اتاق رژه میرفتم و با کلافگی به دست سپهر نگاه میکردم که مدام با پای الناز برخورد میکرد... یه سروم هم به دستش وصل کرد بعد پرسید:
-چرا نبردیش بیمارستان؟ دختره رسما غش کرده... قند خونش افتاده...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت162
چنگی به موهام کشیدم:
-تنها چیزی که به ذهنم رسید تو بودی... بیخیال این حرفا... طوریش نشده؟
بانداژهای خونی رو جمع کرد و با لبخند کجی نگام کرد:
-چیزیش نیس... فقط... تو و الناز... اینجا... چه خبر بوده عماد؟
دیگه داشت بیش از حد پاشو از گلیمش دراز میکرد، از بازوش گرفتم و با یه حرکت بلندش کردم:
-دم شما گرم... مرحمت زیاد... تو دیگه برو... خودم از پسش برمیام...
تک خنده ای کرد و همراهم از اتاق بیرون اومد:
-دیگه از پس چی قراره بربیای؟ سرومش تموم شه حالش جا میاد... فقط مراقب باش در حینی که قراره از پسش بربیای به پاش برخورد نداشته باشی!
بعد با شیطنت خندید که سمت در هلش دادم:
-بسه... بسه... زیاده روی نکن... شب خوش!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت163
در خونه رو باز کردم و اشاره زدم بره، زیرلب نجوا کرد:
-گند دماغ!
همین که رفت در خونه رو فوری بستم، خواستم سمت اتاق برم که موبایلم زنگ خورد، فوری از جیب شلوارم بیرون کشیدمش... پانی بود...
ردی دادم و موبایلو روی سکوت گذاشتم.
الان چه وقت زنگ زدن بود؟!
به اتاق برگشتم، نگاهی به پای باندپیچی شده اش انداختم و کنارش روی تخت نشستم، به صورتش نگاه کردم، رنگ و روش بهتر شده بود...
سایهی مژه های بلندش روی صورتش افتاده بود... روی گونههای خوش تراشش... نگاهم کمی پایین تر رفت... برجستگی لبهاش... زیر نور لوستر عجیب برق میزد... لعنتی باز برق لبشو زده بود...
عاشق برجستگی لباش بودم... اگه میدونست اینا با من چکار میکنن هیچوقت دیگه اینقدر براقش نمیکرد...
به چشمای بسته اش نگاه کردم، اما از حق نگذریم دنیام چشمای سیاهش بود... دلم میخواست وقتی نگام میکنه میتونستم سفیدی دور مردمک چشاشو از حدقه بیرون بیارم و درسته قورتش بدم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت164
یهو صاف نشستم... چند بار سرمو تکان دادم، این فکرای مزخرف چیه آخه...
ضربه ای به پیشونیم زدم، آرنج دستامو به پاهام تکیه دادم، سرمو تو دستام گرفتم و زمزمه کردم:
-بعد اون اتفاقا نباید دیگه روش ضعف داشته باشی نره خر!
سرمو کج کردم و حریصانه به صورتش زل زدم و باز مثل دیوونه ها نجوا کردم:
-آخه نگاش کن... توله ترین دختر تاریخه به مولا...
اینجوری نمیشد، باید از کنارش بلند میشدم تا کار دست خودم و اون ندادم...
سمت در رفتم که صدای بی حالش به گوشم رسید:
-آخ پام...
سمتش چرخیدم و باز نزدیکش شدم:
-پات طوریش نیس زود خوب میشه...
بدون اینکه چشاشو باز کنه، صورتش از درد جمع شد:
-خیلی درد میکنه!
-تو سرومت مسکن زده... کم کم اثر میذاره، تحمل کن...
آروم چشاشو باز کرد... و این صدای قلب سگ مصب من بود که تالاپ تولوپ کرد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت165
نگاهم کرد... خمار و گیرا... آخ الناز... چرا با من اون کارو کردی؟ چرا؟
کاش هیچوقت کنار آراد ندیده بودمت... کاش...
-چی شد یهو؟ من غش کردم؟
سر تکان دادم:
-آره یهو شوکه شدی انگار!
-زنگ زدی اورژانس؟
بیخودی حرفشو تایید کردم، نمیخواستم به خاطر اینکه یکی از بچه های دانشگاه پاشو پانسمان کرده فکرشو درگیر کنم.
ناخواسته باز به چشاش زل زدم که نم اشک به خودشون گرفتن و با بغض گفت:
-میشه امشب نری؟
درد و بلات به قلبم بخوره دختر... چشامو برای چند لحظه بستم... باید یادم میآوردم همین جغله چه بلایی سر قلب و روح و احساسم آورده بود... پس اخم کردم و از کنارش بلند شدم:
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت166
-جایی نمیرم... مجبورم بمونم... میرم رو کاناپه بخوابم...
لباش از بغض لرزید دیگه نباید میموندم... چون اطمینان نداشتم باز بتونم جلوی احساسمو بگیرم...
وارد پذیرایی شدم... چشمم به خورده های شکسته بشقاب و خونی که روی سرامیکا خشک شده بود افتاد...
کلافه و خسته به اطراف نگاه کردم، چاره چیه باید از این وضع خلاص میشدم!
با احتیاط مشغول تمیز کردن شدم، بعد از این که از تمیزی کف سالن و آشپزخونه مطمئن شدم، مشغول جمع کردن و مرتب کردن ظروفی که روی کانتر بود شدم.
هیچوقت به یاد نداشتم تو عمارت پاشا دست به سیاه سفید زده باشم!
آخ الناز ببین منو به چه کارایی وادار میکنی آخه توله...
خسته روی کاناپه لم دادم که خیلی زود از شدت خستگی خوابم برد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت797 📝
༊────────୨୧────────༊
چادر را روی سرم میاندازم و به گفته مادر شهاب چرخی میزنم.
مادرش صلوات میفرستد و به فرشته میگوید باز اسپند دود کند.
با لبخند به مادر شهاب زل زده ام که صدای مردانهاش از کنار در به گوشم میرسد:
-اجازه هست؟
با ذوق سمتش میچرخم و او هم چشمانش با هیجان زیادی روی من چرخ میخورد:
-به به مبارکه پریا خانم! چقدر برازنده!
لبم را گاز میگیرم:
-ممنون!
کمی جلو میآید مادرش خودش را سرگرم تمیز کردن خورده پارچه ها میکند که شهاب مقابلم میایستد و با شیطنت لب میزند:
-میشه بزنیم رو دور تند سریع تر محرمم شی؟
با خجالت به مادرش نگاه میکنم و من هم لب میزنم:
-خب قراره کی عقد کنیم پس؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت798 📝
༊────────୨୧────────༊
چینی به بینی اش میدهد و با انگشت نوک دماغم میکوبد:
-جون من؛ تو یواش حرف نزن...
بعد فوری فاصله میگیرد، مات نگاهش میکنم میخواهم بپرسم چرا... که فرشته اسپند به دست وارد اتاق میشود و دور سرم میچرخاند.
به تصویر مات شده در دود شهاب نگاه میکنم که دست به سینه تکیه به در زده و تماشایم میکند، واقعا کاش به قول شهاب زودتر عقد کنیم... آخ که اگر محرمش بودم همین حالا هرطور بود خودم را به او میرساندم...
بعد از تمام شدن کارمان به منزل خانجون برمیگردیم، همین که میرسیم خریدهایمان را به اتاق میبریم، شهاب نگاهم میکند و میپرسد:
-آخر هفته خوبه دیگه، نه؟
کنجکاو میپرسم:
-برای چی؟
ابرویی بالا میدهد:
-برای اینکه بگیرمت دیگه...
با خجالت میخندم:
-از دست تو شهاب... آره به نظر منم خوبه.
چشمکی تحویل میدهد:
-پس میرم به آقاجون اینا بگم.
با هیجان سر تکان میدهم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع