عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت801 📝
༊────────୨୧────────༊
-میدونم... ولی بیخودی دل چرکین شده... شهاب مرد خوبیه، خودشونم اینو میدونن، ولی افتادن رو دنده لج... خاله راستش من تماس گرفتم تا آخر هفته برای عقد دعوتت کنم... میدونم شرایطت اوکی نیست ولی میشه شماهم با مامانم حرف بزنی... راضیش کن برای عقد بیان، مگه من چندتا پدر مادر دارم! هر دختری دوست داره تو مهمترین روز زندگیش خانوادش کنارش باشن...
-نگران نباش پریا جان من باهاش حرف میزنم.
با اینکه به من دلگرمی میدهد اما صدای خودش سرد است و روح مرا هم به لرز میآورد.
عصر برای خرید لباس عقد میروم، از شهاب خواسته ام اجازه دهد تا با پروا بروم، دلم میخواست روز عقد لباس را در تنم ببیند.
پروا بچه هارا پیش کوروش میگذارد و همراهی ام میکند، درست مثل خواهر نداشته ام.
با هم بازار گردی میکنیم و از هر دری حرف میزنیم، او از خاطرات ازدواجش میگوید و من مدام از داغ دلم برایش حرف میزنم... آن هم چیزی نیست جز کم لطفی پدر و مادر!
در آخر از یک پیراهن خوشم میآید، به پیشنهاد پروا پرو میکنم، الحق که این لباس حسابی به تنم نشسته است.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت802 📝
༊────────୨୧────────༊
در اتاق پرو را باز میکنم و پروا با ذوق نگاهم میکند:
-وای این یکی از همه شون بهتره، خیلی بهت میاد پریا!
-آره نظر خودمم همینه، پس همینو میخرم!
در راه برگشت پروا اصرار میکند برای شام به خانه آنها بروم، بعد هم میگوید شهاب را هم دعوت میکنند تا شام را باهم باشیم.
قبول میکنم و همراه هم به منزلشان میرویم، کوروش و بچه ها خانه را حسابی شلوغ کرده اند که پروا با دیدنشان برق از سرش میپرد:
-وای کوروش یه روز خونه نبودما ببین چکار کردین!
کوروش لبخند گنده ای میزند:
-عزیزدلم عوضش حسابی به بچه ها خوش گذشته با باباشون!
بهار شیرین زبانی میکند:
-آره با بابا خیلی خوش میگذره!
دیار که تازه راه رفتن را یاد گرفته گوشه ای از مبل را گرفته و مثل برق گرفته ها به من نگاه میکند، انگار با غریبه ها میانه خوبی ندارد، با این حال هربار دلم برای چلاندنش ضعف میرود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت803 📝
༊────────୨୧────────༊
کوروش برای اینکه دل پروا را به دست بیاورد فوری میگوید:
-من نمیدونستم همراه پریا خانمی، وگرنه تا این حد گند نمیزدیم... حالام اشکالی نداره الان زنگ میزنم شهاب زودتر بیاد، من و بهارم اینجارو جمع و جور میکنیم... راستی پریا خانم خیلی خوش اومدی، بهتم تبریک میگم!
لبخند میزنم:
-خیلی ممنون، منم کمکتون میکنم زودتر اینجا ها جمع شه!
پروا دستم را میگیرد:
-ولش کن بذار خودشون جمع کنن تا بدونن دفعه بعد از این خراب کاریا نکنن! بیا آشپزخونه بشین یه چای دم کنم بخوریم، منم فوری شامو بذارم.
به چهره مظلومانه کوروش نگاه میکنم و ناچار شانه ای بالا میدهم:
-ظاهرا امر امر خانم خونهاس!
کوروش سری تکان میدهد:
-بله چه میشه کرد هر چی اون جغله بگه دیگه!
میخندم و همراه پروا به آشپزخانه میرویم، شالش را از روی سر برمیدارد و میگوید:
-هنوز بعد این مدت جغله و فلفلی از دهنش نیفتاده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت804 📝
༊────────୨୧────────༊
پشت میز مینشینم:
-آخی... شما خیلی خوبین... همیشه اینجوری بمونین!
چشمکی میزند:
-جونم به جونش بنده... خودش نمیدونه ها ولی اینقد حسودی میکنم اون همه دانشجوی دختر دورشه.
-خیلی سخته پروا... قبول دارم، ولی کوروشم واقعا مال خودته اصلا فکرشم نکن جز تو به کسی نگاه کنه!
گوشت چرخ کرده را از فریزر بیرون میکشد:
-چشاشو از کاسه درمیارم!
آرام میخندم و بلند میشوم:
-تو شامو آماده کن، من چایی میذارم!
-دستت درد نکنه!
بعد بلند خطاب به کوروش میگوید:
-کوروش یادت نره به آقا شهاب بگو منتظرشیم!
مواد لازانیا که آماده میشود، من هم فنجان ها را از چای پر میکنم، کوروش و بهار هم کارشان تمام شده، دور هم چای میخوریم و کمی با بهار و دیار بازی میکنم.
ساعت هشت شب است که موبایلم را برمیدارم تا با شهاب تماس بگیرم، چند بوق میخورد و ردی میدهد، لبخند میزنم، حتما که نزدیک است.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت805 📝
༊────────୨୧────────༊
بلند میشوم و به آشپزخانه میروم، پروا در حال خرد کردن کاهو است که کنارش مینشینم:
-فکر کنم شهاب دیگه برسه!
-بهش زنگ زدی؟ چرا دیر کرد؟
-آره ردی داد، یا کار داره یا نزدیکه!
-خب بگو ببینم عروس خانم حست چیه از اینکه دو روز دیگه قراره بهش برسی؟
لبخند خجلی میزنم:
-اووووم خیلی هیجان زدهام... درسته اولین تجربه عقدم نیست، اما این واقعا با ماجرای عقدم با سهراب فرق داره، شهاب کجا سهراب کجا... هیچ باهم قابل مقایسه نیستن... میدونی پروا اینکه از نوجوونیم این خیال رسیدن به شهابو داشتم بی قرارم کرده، حس میکنم زمان داره کش میاد، چرا تموم نمیشه این یکی دو روز؟
با مهربانی نگاهم میکند:
-الهی... عزیزم... نگران نباش چشم به هم بزنی پنجشنبه از راه رسیده، آخ دختر یاد روز عقدم با کوروش افتادم، یادش بخیر... حس شیرینیه اما خب نگرانی های خاص خودشو داره دیگه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت806 📝
༊────────୨୧────────༊
اوهومی میگویم که بهار سمتم میدود:
-خاله جون لباس عروستو نشونم میدی؟
پروا میخندد:
-این وروجک هی میره تو جعبه لباستو دید میزنه!
لپ بهار را میکشم و میخندم:
-روزی که پوشیدمش میای میبینی قربونت برم من!
لب برمیچیند:
-مامانم لباس پرنسسیمو گذاشته کمد، نمیذاره تنم کنم، میگه روز عروسی خاله پریا فقط میتونی بپوشیش!
موهایش را نوازش میکنم:
-آخ چه پرنسس خوردنی ای بشی تو وروجک!
در آغوشم میگیرم و محکم میبوسمش که زنگ در به صدا میآید... دلتنگ و بی قرار بلند میشوم و پشت کانتر می ایستم... کوروش در را برای شهاب من باز میکند:
-به به شادوماد طناز!
کوروش؛ شهاب را در آغوش میفشارد، اما نگاه پر از غم و ناراحتی شهاب که از روی شانه کوروش به من است لبخندم را محو و محو تر میکند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت807 📝
༊────────୨୧────────༊
نگران نگاهش میکنم، چرا اینقدر گرفته است؟ دلم شور می زند، حتی پروا هم وقتی میگوید:
-خوش اومدین آقا شهاب!
مات به من نگاه میکند و میپرسد:
-اتفاقی افتاده؟
تنها سر تکان میدهم و از پشت کانتر به پذیرایی میروم، کوروش شانه شهاب را میفشارد:
-روبراهی؟ چی شده پسر؟
شهاب اما نگاهش تنها به من است، مقابلش می ایستم، دلم هزار راه میرود... نگران میپرسم:
-شهاب چیزی شده؟
نگاه ماتش از رویم تکان نمیخورد، دلم سمت خانجون و آقاجون میرود و دلنگران میپرسم:
-اتفاقی برای کسی افتاده؟
دیگر صدایم از استرس میلرزد، پروا کنارم می ایستد:
-آقا شهاب نصفه عمر شدیم؛ خب بگین چی شده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت808 📝
༊────────୨୧────────༊
شهاب پلکی میزند و نگاهش را پایین می اندازد:
-ببخشید... نه هیچی نشده... پریا حاضر شو برسونمت خونه!
ابروهایم بالا میرود که پروا فوری میگوید:
-وا یعنی چی؟ من شام پختم! کوروش جان آقا شهابو راهنمایی کن بشینه!
کوروش دستش را پشت شهاب میگذارد:
-بیا رفیق، بیا یه چایی بزنیم تو رگ... خستگیت در بره!
شهاب دستش را روی دست کوروش میگذارد:
-دمت گرم داداش، اما باید بریم!
چیزی نمانده تا اشکم دربیاید، با استیصال میپرسم:
-شهاب تروخدا حرف بزن... چی شده آخه؟
نگاهم نمیکند:
-طوری نشده، فقط خستم... بپوش بریم!
با ناچاری به پروا نگاه میکنم، دستم را میفشارد و آرام میگوید:
-باشه عزیزم، طوری نیست، یه شبی که آقا شهاب روبراه بود دور هم جمع میشیم، بیا وسایلتو جمع کنیم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت809 📝
༊────────୨୧────────༊
سر تکان میدهم و به دنبال پروا میروم، کوروش با صدایی آهسته سعی دارد شهاب را آرام کند، نمیدانم چه شده و این موضوع دیوانهام میکند!
پروا مانتو ام را میدهد و من تنم میکنم، جعبه خریدهارا به دستم میدهد، حسابی در فکر فرو رفته ام که بازویم را نوازش میکند:
-به دلت بد راه نده، انشاالله که فقط خسته اس... پریا جون هر چی شد منم در جریان بذاری، دلم پیشت میمونه.
سر تکان میدهم و سمت شهاب میروم، بهار سمتم میدود:
-خاله نرو...
اما نگاه آشفته ام به شهاب است که کوروش به دخترش میگوید:
-بازم میان بابایی!
با حالی افتضاح از پروا و کوروش خداحافظی میکنیم و بیرون میرویم، شهاب جلوتر از من سمت اتومبیلش میرود، مات نگاهش میکنم، پشت فرمان مینشیند و در را محکم به هم میکوبد...
انگار چیزی درون قلبم فرو میریزد... نفس زنان و مستاصل کنارش جای میگیرم، جعبه لباس عروسم را صندلی پشتی میگذارم و به شهاب زل میزنم، عصبی است...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت810 📝
༊────────୨୧────────༊
ماشین را به حرکت می آورد و صدای جیغ لاستیک ها به هوا میرود، دستم را به دستگیره در میگیرم و لرزان میپرسم:
-شهاب جان بگو چی شده... به خدا دلم شور میزنه!
با اخم به مقابلش چشم دوخته، هیچ نمیگوید، قصد دارد روانی ام کند! بی طاقت صدایم بالا میرود:
-گفتم چی شده شهاب! حرف بزن!
روی ترمز میزند که به جلو پرت میشوم، نگاهم میکند:
-چی شده؟ روانی شدم... دنیا برام تموم شد... دلم میخواد همین الان خدا جونمو ازم بگیره تا این چشما دیگه هیچی نبینه و این گوشا هیچی نشنوه... تا مغزم و قلبم هر دو از کار بیفته و اینجوری زجر نکشم!
چشمانم روی صورتش دو دو میزند، باور ندارم چیزهایی که از دهانش خارج شده، شهاب من چه بلایی سرش آمده که دو روز مانده به عقدمان از خدا طلب مرگ میکند؟
به حال وخیمش نگاه میکنم و اشکم میریزد:
-خدا نکنه شهاب... خدا نکنه عزیزدلم... چی شده مگه؟ چی شده که مرد محکم من این حرفارو میزنه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت811 📝
༊────────୨୧────────༊
مشتی به فرمان اتومبیلش میکوبد و نعره میزند:
-من محکم نیستم... دیگه نیستم... بریدم... کاش چشام کور شه... کاش نبینم... کاش نمیدیدم...
هق میزنم:
-شهاب چیو نمیدیدی؟ شهاب چی داری میگی؟ تروخدا آروم باش... شهاب من میترسم...
دستم را روی لبهای لرزانم میگذارم و هق میزنم، تاب و قرار ندارم، دستانم یخ زده، موبایلش را بیرون میکشد، نفس زنان کلیپی را میگذارد و موبایل را مقابل چشمانم میگیرد:
-بیا خودت ببین با من چکار کردن! بیا خودت ببین چرا آرزوی مرگ میکنم!
دست لرزانم بالا می آید و موبایلش را میگیرم، صدای خش دار مردانه ای که به زبان فارسی حرف نمیزند... و چقدر آشناست این صدا... این لحن... این زبان...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت812 📝
༊────────୨୧────────༊
این پارت به دلیل داشتن فضای ❌ داخل چنل زیر گذاشته شده👇
https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
عضو باشید تو کانال زاپاس
همو گم نکنیم🙏
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع