eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.6هزار دنبال‌کننده
585 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب با کلیدی که همراه دارد در آهنی خانه را باز میکند، یک خانه ویلایی و قدیمی، اولین چیزی که نظرم را به خودش جلب میکند حوض وسط حیاط است که دور تا دورش گلدان‌های سرسبز است، به وجد می آیم و نزدیک میروم: -وای من خیلی از این حوض خوشم اومد! شهاب با لبخند جذابی کنارم می ایستد: -منم دوسش دارم، اگه بپرسی بیشتر از همه واسه خاطر چی این خونه دلتنگ شدی، میگم همین حوض! با مهر نگاهش میکنم که صدای مادرش به گوشمان میرسد: -خوش اومدین! فوری نگاهم را به مادرش میدهم: -سلام خیلی ممنون. با رویی خوش به استقبالمان می آید و پشت سرش فرشته با اسپند منتظرمان است، جلو میرویم، فرشته اسپند را از روی سرمان رد میکند و خوش آمد میگوید، تشکر میکنم و کنار شهاب وارد خانه میشوم. پدر شهاب که در حال تماشای تلوزیون بوده بلند میشود و با رویی خوش از ما استقبال میکند، با تعارف مادرش مینشینم، شهاب هم کنارم جای میگیرد. فرشته با دو لیوان شربت خنک از ما پذیرایی میکند، از فضای گرم و صمیمی خانه شان حسابی به وجد آمده ام.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهم روی فرش و پشتی های قرمز خانه است که مادرش میگوید: -تبریک میگم، الهی که به پای هم پیر بشید. لبخند خجلی میزنم و او ادامه میدهد: -خواستم چادرتو خودم بدوزم، دستم سبکه، هر کدوم از دخترای محله عروس شدن من پارچه چادرشونو برش زدم و دوختم... همیشه هم دعا میکردن قسمت دختر و عروسای خودت باشه، امروزم قسمت شهاب من شده تا برای عروسش چادرشو بدوزم. مهربان است، کاملا از طرز نگاه و لبهای کش آمده اش مشخص است، در جوابش میگویم: -منم خوشحال میشم و برام خیلی ارزشمنده! با خوشحالی بلند میشود و پارچه حریر چادری را می آورد: -ببین از پارچه اش خوشت میاد، انتخاب فرشته اس!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهم را بالا میبرم و به فرشته که به دیوار تکیه زده و تماشایمان میکند نگاه میکنم: -خیلی قشنگه فرشته جون! لبخند کمرنگی میزند: -مبارکت باشه! بعد از خوردن شربتم به اتاق میروم تا مادر شهاب اندازه ام را بگیرد، صدای شهاب و پدرش که سر به سر هم میگذارند به گوشم میرسد، مادر شهاب بعد از اندازه گیری پارچه را برش میزند و پشت چرخ خیاطی اش مینشیند: -قصدتون چیه پریا جان؟ کی به امید خدا قراره عقد کنید؟ لبم را کج میکنم: -راستش هنوز درموردش حرف نزدیم، اما خب کارای لازمم انجام دادیم، فکر نمیکنم زیاد زمان ببره، نظر شما چیه؟ با لبخند برمیگردد و تماشایم میکند، انگار از اینکه نظرش را پرسیده ام ذوق زده است: -من که دلم میخواد زودتر برید سر زندگی‌تون، بازم هرطور که خودتون دوست دارید عزیزم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با لبخند گوشه تخت مینشینم و به دستان فرز و ماهرش چشم میدوزم که فرشته هم به اتاق می‌آید، هندوانه خنکی قاچ زده و تعارف میکند، یک تکه داخل بشقاب میگذارم: -دستت درد نکنه، بیا پیش ما بشین! و منتظر تماشایش میکنم، با دو دلی ظرف میوه را میگذارد و کنارم روی تخت جای میگیرد، نمیدانم کلا کم حرف است یا کنار من احساس غریبی میکند، برای اینکه این حس سردی بینمان از بین برود میپرسم: -چند سالته فرشته جون، شنیدم کار میکنی! بدون اینکه‌ نگاهم کند جواب میدهد: -بیست و چهار سالمه، آره تو یک کارخونه مشغول کارم... قسمت تولید و مونتاژ! -چه خوب، منکه فعلا مشغول درسم، تا ببینم بعد خدا چی میخواد! لبخند کمرنگی میزند و سر تکان میدهد: -آره از شهاب شنیدم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهش میکنم، حتی جواب نگاهم را نمیدهد، بیشتر از این در معذوریت قرارش نمیدهم، خودم را مشغول خوردن هندوانه جلوه میدهم که مادر شهاب میگوید: -فرشته دیر با آدما اخت میگیره... یکم قده! فرشته رو ترش میکند: -عه مامان! -خب حقیقته مادر! پریام از خودمونه باید بدونه اخلاق و رفتارتو... یه وقت پیش خودش فکر نکنه دوسش نداری! بعد رو به من ادامه میدهد: -اتفاقا چند بار به شهاب از خوبیات گفته... آی خوشگله... آی فلانه... و چشمک بامزه ای میزند، آرام میخندم، با توضیحات مادر شهاب خیالم راحت تر شده و حالا متوجه هستم فرشته ذاتا دیر جور میشود.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با صدای زنگ موبایلم به پذیرایی برمیگردم و موبایلم را از داخل کیفم برمیدارم، با دیدن اسم پروا لبخند زنان سمت حیاط میروم: -سلام پروا جون! -به به سلام به روی ماهت، معلومه کجایی تو دختر... یه خبر از من نگیری یه موقع! آرام میخندم: -ببخشید یکم درگیر بودم، وگرنه مگه میشه بیخیالت شم؟ -انشاالله که درگیریت خیر بوده؟ -اووووم هی... هم خیر و هم... -چی شده دختر، تعریف کن ببینم! -هیچی به خاطر شهاب تو روی پدر و مادرم ایستادم، اونام گفتن باشه برو هر کاری دلت خواست بکن ولی دور مارو خط بکش... داغون شدم پروا... روزای بدی بود... اما خب قسمت خیرش اینجاست که شهاب اومد خواستگاری و امروزم آزمایش دادیم و حلقه گرفتیم! جیغش به هوا میرود: -وای مبارکه پریا... نمیدونی چقدر ذوق کردم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ از ذوقش من هم هیجان زده میشوم و با کلی حال خوب حرف میزنیم، همین که تماس را قطع میکنم شهاب نزدیکم میشود: -این کی بود که خنده و ذوق پریای منو در آورده بود؟ با لبخند مقابلش می ایستم: -پروا بود... ماجرامونو براش تعریف کردم و باهم ذوق کردیم... چشمانش را ریز میکند: -پس درواقع ذوقت واسه رسیدن به منه! با خجالت زمزمه میکنم: -آره خب! لبخند گرمی میزند: -من میمیرم برای این ذوقت، شیرین زبونم! همین که میخواهم به خاطر جملاتش بال درآورم صدای فرشته می آید: -پریا جون؛ مامان میگه بیاین چادرو سرتون کنین ببینیم چطوره! از کنار شهاب و لبخند جذابش میگذرم و داخل خانه میشوم.
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 میانبر پارت اول رمان 👇 (میانبرای این رمان سنجاقه) https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 میانبر پارت اول رمان 👇 (میانبرای این رمان سنجاقه) https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چادر را روی سرم می‌اندازم و به گفته مادر شهاب چرخی میزنم. مادرش صلوات میفرستد و به فرشته میگوید باز اسپند دود کند. با لبخند به مادر شهاب زل زده ام که صدای مردانه‌اش از کنار در به گوشم میرسد: -اجازه هست؟ با ذوق سمتش میچرخم و او هم چشمانش با هیجان زیادی روی من چرخ میخورد: -به به مبارکه پریا خانم! چقدر برازنده! لبم را گاز میگیرم: -ممنون! کمی جلو می‌آید مادرش خودش را سرگرم تمیز کردن خورده پارچه ها میکند که شهاب مقابلم می‌ایستد و با شیطنت لب میزند: -میشه بزنیم رو دور تند سریع تر محرمم شی؟ با خجالت به مادرش نگاه میکنم و من هم لب میزنم: -خب قراره کی عقد کنیم پس؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چینی به بینی اش میدهد و با انگشت نوک دماغم میکوبد: -جون من؛ تو یواش حرف نزن... بعد فوری فاصله میگیرد، مات نگاهش میکنم میخواهم بپرسم چرا... که فرشته اسپند به دست وارد اتاق میشود و دور سرم میچرخاند. به تصویر مات شده در دود شهاب نگاه میکنم که دست به سینه تکیه به در زده و تماشایم میکند، واقعا کاش به قول شهاب زودتر عقد کنیم... آخ که اگر محرمش بودم همین حالا هرطور بود خودم را به او میرساندم... بعد از تمام شدن کارمان به منزل خان‌جون برمیگردیم، همین که میرسیم خریدهایمان را به اتاق میبریم، شهاب نگاهم میکند و میپرسد: -آخر هفته خوبه دیگه، نه؟ کنجکاو میپرسم: -برای چی؟ ابرویی بالا میدهد: -برای اینکه بگیرمت دیگه... با خجالت میخندم: -از دست تو شهاب... آره به نظر منم خوبه. چشمکی تحویل میدهد: -پس میرم به آقاجون اینا بگم. با هیجان سر تکان میدهم...
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 میانبر پارت اول رمان 👇 (میانبرای این رمان سنجاقه) https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996