عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت791 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاهم روی فرش و پشتی های قرمز خانه است که مادرش میگوید:
-تبریک میگم، الهی که به پای هم پیر بشید.
لبخند خجلی میزنم و او ادامه میدهد:
-خواستم چادرتو خودم بدوزم، دستم سبکه، هر کدوم از دخترای محله عروس شدن من پارچه چادرشونو برش زدم و دوختم... همیشه هم دعا میکردن قسمت دختر و عروسای خودت باشه، امروزم قسمت شهاب من شده تا برای عروسش چادرشو بدوزم.
مهربان است، کاملا از طرز نگاه و لبهای کش آمده اش مشخص است، در جوابش میگویم:
-منم خوشحال میشم و برام خیلی ارزشمنده!
با خوشحالی بلند میشود و پارچه حریر چادری را می آورد:
-ببین از پارچه اش خوشت میاد، انتخاب فرشته اس!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت792 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاهم را بالا میبرم و به فرشته که به دیوار تکیه زده و تماشایمان میکند نگاه میکنم:
-خیلی قشنگه فرشته جون!
لبخند کمرنگی میزند:
-مبارکت باشه!
بعد از خوردن شربتم به اتاق میروم تا مادر شهاب اندازه ام را بگیرد، صدای شهاب و پدرش که سر به سر هم میگذارند به گوشم میرسد، مادر شهاب بعد از اندازه گیری پارچه را برش میزند و پشت چرخ خیاطی اش مینشیند:
-قصدتون چیه پریا جان؟ کی به امید خدا قراره عقد کنید؟
لبم را کج میکنم:
-راستش هنوز درموردش حرف نزدیم، اما خب کارای لازمم انجام دادیم، فکر نمیکنم زیاد زمان ببره، نظر شما چیه؟
با لبخند برمیگردد و تماشایم میکند، انگار از اینکه نظرش را پرسیده ام ذوق زده است:
-من که دلم میخواد زودتر برید سر زندگیتون، بازم هرطور که خودتون دوست دارید عزیزم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
چه تکراری
از این خوشتر
بگویم من؛
"دوستت دارم "
لبت را تو بخندانی
بگویی؛
من کمی بیشتــــــر..🫀
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
یـارِ من زیبا و چـشـم شـــور دشمن ها زیاد
میسپارم عشقِ خود را به دست وَ اِن یَکاد
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
- چای میخوری ؟
- البته.
- شیرین باشه ؟
- نه، به لبخندت اکتفا میکنم :)))⑅
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت145
دستی زیر چشمم کشیدم، اما قطره های بعدی سریع تر روی گونه هام سر خوردن:
-میدونی بار اول بود کسی اینجوری تحویلم میگرفت... از صدقه سر تو بود! وگرنه من تا جایی که یادمه هیچ دوستی نداشتم...
بشقابمو برداشتم و سمت سینک رفتم، دلم میخواست عماد نبود تا این حال بدمو هق میزدم، وقتی سکوتشو دیدم دلم خواست بیشتر درددل کنم:
-کلاس دوم ابتدایی که بودم، کنار یه دختر چشم عسلیِ مو طلایی مینشستم، میز دوم بودیم، حس میکردم حالا که هم میزی منه حتما دوستمه... خوشحال بودم و سعی میکردم باهاش ارتباط برقرار کنم... روزای اول مدرسه بود... خب مسلما منم مثل بقیه دنبال یه دوست میگشتم... یه روز تا وارد کلاس شد بهم گفت بلندشو برو یه جای دیگه بشین، تعجب کرده بودم، مخالفت کردم که یه دختر ریزه میزه وارد کلاسمون شد، بعدا فهمیدم اون دخترخاله سوسنه که به کلاس ما اومده بود، سوسن دلش میخواست با دخترخالهاش سر یک میز بشینه، اما من انگار دلم نمیخواست سوسنو از دست بدم، مگه دوستم نبود؟ گفتم اینجا جای منه، من جایی نمیرم، یهو سوسن بداخلاق شد، سرم داد کشید که باید همین حالا جاتو عوض کنی تا دخترخالم اینجا بشینه، وقتی سرسختی شو دیدم سرمو روی میز گذاشتم تا بفهمه قصد رفتن ندارم، یهو مشتای محکمی به پشتم کوبید و مدام داد زد از اینجا برو...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت146
قطره اشکها تندتر چکیدن وقتی زمزمه کردم:
-اهل دعوا نبودم... بلد نبودم مثل اون قلدری کنم، با مظلومیت به گریه افتادم و بین مشت و لگدای سوسن کیفمو برداشتم و به میز آخر کلاس رفتم...
اینجای ماجرا دیگه هق هقم بالا گرفت که سمت عماد برگشتم، نمیدونم چم شده بود، نمیدونم چرا سر دردودلم با عماد باز شده بود، فقط هق زدم و ادامه دادم:
-هروقت حس کردم دوست خوبی پیدا کردم درست از همون آدم ضربه سنگینی خوردم... من تو شهر خودم دوستی نداشتم اما دلم به عزیز و خاله مریم گرم بود... اینجا دلم به کی گرم باشه؟ به کی؟
دل شکسته از کنارش رد شدم و سمت سرویس رفتم، دست خودم نبود به قدری احساس تنهایی میکردم و دلتنگ آغوش عزیز بودم که وقتی خودمو داخل سرویس پیدا کردم از ته دل زار زدم و اصلا مهم نبود اگه صدام به گوش عماد میرسید...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
C᭄ᥫ᭡
صـدای تـو
عاشـقانهترین
ملـودی دنیـاسـت
وقتی کہ با شـببخیـرهایت
نوازش میکنی
گوشهایـم را..🫀🌱
#شببخیرجاندلم..❤️
•〰〰〰〰〰〰〰〰〰•
【 ♥️• @hamsar_ostad 】🍉🌱
به شوق آمدن صبح
شب را بیدار ماندم..!!
تا زودتر از آفتاب
به چشم های تو وارد شوم
و بی تابانه بگویم؛
امروز بیشتر از دیروز دوستت دارم❤️🔥
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0