eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.6هزار دنبال‌کننده
585 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با صدای زنگ موبایلم به پذیرایی برمیگردم و موبایلم را از داخل کیفم برمیدارم، با دیدن اسم پروا لبخند زنان سمت حیاط میروم: -سلام پروا جون! -به به سلام به روی ماهت، معلومه کجایی تو دختر... یه خبر از من نگیری یه موقع! آرام میخندم: -ببخشید یکم درگیر بودم، وگرنه مگه میشه بیخیالت شم؟ -انشاالله که درگیریت خیر بوده؟ -اووووم هی... هم خیر و هم... -چی شده دختر، تعریف کن ببینم! -هیچی به خاطر شهاب تو روی پدر و مادرم ایستادم، اونام گفتن باشه برو هر کاری دلت خواست بکن ولی دور مارو خط بکش... داغون شدم پروا... روزای بدی بود... اما خب قسمت خیرش اینجاست که شهاب اومد خواستگاری و امروزم آزمایش دادیم و حلقه گرفتیم! جیغش به هوا میرود: -وای مبارکه پریا... نمیدونی چقدر ذوق کردم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ از ذوقش من هم هیجان زده میشوم و با کلی حال خوب حرف میزنیم، همین که تماس را قطع میکنم شهاب نزدیکم میشود: -این کی بود که خنده و ذوق پریای منو در آورده بود؟ با لبخند مقابلش می ایستم: -پروا بود... ماجرامونو براش تعریف کردم و باهم ذوق کردیم... چشمانش را ریز میکند: -پس درواقع ذوقت واسه رسیدن به منه! با خجالت زمزمه میکنم: -آره خب! لبخند گرمی میزند: -من میمیرم برای این ذوقت، شیرین زبونم! همین که میخواهم به خاطر جملاتش بال درآورم صدای فرشته می آید: -پریا جون؛ مامان میگه بیاین چادرو سرتون کنین ببینیم چطوره! از کنار شهاب و لبخند جذابش میگذرم و داخل خانه میشوم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسی به خوبیِ من مشقِ عشق را ننوشت ببین به دیده‌یِ انصاف! آفرین دارم... ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جـــاااانِ دلـم؛ خورشیدِ نگاهت و لبخندهای شیرینت بهانـه ی هــر صبحِ من🌤 بــرای زندگیسـت بــرای نفس کشیدن‌ و تکــرار ســلام... ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نگران پرسیدم: -فرودگاه چرا؟ داری جایی میری؟ -نه میرم دنبال بابام! ابروهام بالا پرید: -آها... نمیدونستم بابات اینجا نیست! -چند روزی رفته بود تهران تا به زن و بچه‌اش سر بزنه! مات نگاهش کردم: -نمیدونستم بابات ازدواج کرده! فقط میدونستم از مادرت جدا شدن! -قصه‌ی جدیدی نیست... این موضوع قدیمیه، خواهر ناتنیم تقریبا هم سن و سال منه! خجالت میکشیدم بیشتر سوال بپرسم درحالی که مغزم پر شده بود از سوالای مختلف! ناچار تنها نگاهش کردم که از اتاق بیرون رفت، دنبالش تا کنار در رفتم: -مراقب خودت باش عماد! نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی سر تکان داد و بیرون رفت، در خونه رو پشت سرش بستم و نفس راحتی کشیدم، مثل دختر بچه پنج ساله ای که اسباب بازی مورد علاقه‌شو هدیه گرفته باشه بالا و پایین پریدم و جیغ کشیدم... بالاخره عماد باهام مهربون شده بود... بالاخره لبخندشو دیدم... وای خدایا کاش خواب نباشه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ انرژی مضاعفی گرفته بودم، انگار خدا بهم یه معجزه نشون داده، حتی پانته‌آ و تمام بی‌توجهی‌های عماد رو فراموش کرده بودم، احساس می‌کردم جون دوباره گرفتم و برای ادامه مسیر زندگیم آماده‌ام تا از نو شروع کنم... یک راست به آشپزخونه رفتم تصمیم داشتم برای شب یک خورشت خوشمزه درست کنم و از عماد دعوت کنم تا به اینجا بیاد و دستپخت من رو دوباره امتحان کنه، گرچه مطمئن بودم از غذای ظهر هم به شدت راضی بوده اما برای لجبازی با من اون حرف‌ها رو زده! اگه خوشش نیومده بود که دو لپی برای خودش لقمه نمی‌گرفت! فوری وارد آشپزخانه شدم، تمام موادی که برای تهیه خورشت قورمه سبزی نیاز بود رو از یخچال و فریزر بیرون کشیدم، دست پختم درست مثل عزیز بود و همه چیزو از اون یاد گرفته بودم، به سرعت مشغول آشپزی شدم... آشپزی کردن رو دوست داشتم و از اینکه می‌تونستم برای اولین بار برای عماد آشپزی کنم هیجان زده بودم. بعد از انجام دادن کارهای لازم به اتاق رفتم و روی تختی که دو ساعت پیش عماد خواب بود دراز کشیدم، حالا حس بهتری نسبت به این تخت داشتم، چون بوی عماد رو می‌داد و این من رو سرزنده می‌کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بيرون ز تو نيست آنچه می خواسته‌ام فهرست تمام آرزوهای منی ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لبخندِ منی دور نباش از منِ غمگین اندوه مرا دادرسی نیست به جز تو ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0