عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت150 📝
༊────────୨୧────────༊
نسبتا دوستانه جواب میدهد:
-سلام خوش اومدی پریا جان، بیا داخل!
همین که وارد واحدشان میشویم مردی با موهای جوگندمی در حالی که گرمکن شلوار سفیدی به تن دارد نزدیک مان میشود:
-به به مهتاب جان، مشتاق دیدار عزیزم!
با لبخند چندشی سمت مهتاب می آید که مهتاب راه کج میکند و دست مرا هم همراه خودش میکشد به یک سلام خشک و خالی بسنده میکند، من هم سری تکان میدهم.
روی کاناپه مینشینیم منصور که از این رفتار و حرکت مهتاب جا خورده است قهقه ای سر میدهد و روبرویمان می ایستد:
-چه مهمون زیبایی همراه خودت آوردی، معرفی نمیکنی؟
از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نمی آید به همین خاطر براق نگاهش میکنم و جدی میگویم:
-پریا هستم دوست و هم خونه مهتاب!
دستانش را بهم میزند، ذاتا شاد و شنگول است:
-اوه خوشوقتم پریا جان... به خونه ما خوش اومدی!
زیرلب تشکر میکنم، مادر مهتاب با سینی شیرقهوه اش مقابل مان مینشیند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت150
انرژی مضاعفی گرفته بودم، انگار خدا بهم یه معجزه نشون داده، حتی پانتهآ و تمام بیتوجهیهای عماد رو فراموش کرده بودم، احساس میکردم جون دوباره گرفتم و برای ادامه مسیر زندگیم آمادهام تا از نو شروع کنم...
یک راست به آشپزخونه رفتم تصمیم داشتم برای شب یک خورشت خوشمزه درست کنم و از عماد دعوت کنم تا به اینجا بیاد و دستپخت من رو دوباره امتحان کنه، گرچه مطمئن بودم از غذای ظهر هم به شدت راضی بوده اما برای لجبازی با من اون حرفها رو زده! اگه خوشش نیومده بود که دو لپی برای خودش لقمه نمیگرفت!
فوری وارد آشپزخانه شدم، تمام موادی که برای تهیه خورشت قورمه سبزی نیاز بود رو از یخچال و فریزر بیرون کشیدم، دست پختم درست مثل عزیز بود و همه چیزو از اون یاد گرفته بودم، به سرعت مشغول آشپزی شدم... آشپزی کردن رو دوست داشتم و از اینکه میتونستم برای اولین بار برای عماد آشپزی کنم هیجان زده بودم.
بعد از انجام دادن کارهای لازم به اتاق رفتم و روی تختی که دو ساعت پیش عماد خواب بود دراز کشیدم، حالا حس بهتری نسبت به این تخت داشتم، چون بوی عماد رو میداد و این من رو سرزنده میکرد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع