عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت149 📝
༊────────୨୧────────༊
شب آماده میشویم و همراه مهتاب به منزلشان میرویم، چندان رضایت به حضور در این مراسم را ندارم، تنها به خاطر مهتاب این راه را آمده ام.
مهتاب زنگ در را میفشارد و تلخندی میزند:
-دختر این خونه ام و یه کلید ندارم، خنده دار نیست؟
غمگین نگاهش میکنم که همین موقع صدای مردانه و کلفتی به گوشم میرسد:
-به به ببین کی اینجاس، بیا بالا مهتاب جان!
و بلافاصله در باز میشود؛ چهره مهتاب جمع شده که میپرسم:
-صدای منصور بود؟
حرصی در را هل میدهد:
-آره خود نخاله اش بود!
پشت سرش وارد محوطه میشوم، با آسانسور به طبقه ششم میرویم، همین که در آسانسور باز میشود چهره رنگ پریده اما لبخند به لب مادرش را میبینیم.
از دیدن من شوکه شده اما مهتاب را با خوشحالی بغل میگیرد و نفس راحتی میکشد:
-خوش اومدی مامان...
دسته کیفم را درون مشتم میفشارم و نگاهم را زیر میاندازم، از هم که جدا میشوند مهتاب میگوید:
-من با پریا اومدم، به اصرار من اومد اصلا راضی نمیشد!
نگاهم را بالا میبرم و لبخند میزنم:
-سلام خانم کیانی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت149
نگران پرسیدم:
-فرودگاه چرا؟ داری جایی میری؟
-نه میرم دنبال بابام!
ابروهام بالا پرید:
-آها... نمیدونستم بابات اینجا نیست!
-چند روزی رفته بود تهران تا به زن و بچهاش سر بزنه!
مات نگاهش کردم:
-نمیدونستم بابات ازدواج کرده! فقط میدونستم از مادرت جدا شدن!
-قصهی جدیدی نیست... این موضوع قدیمیه، خواهر ناتنیم تقریبا هم سن و سال منه!
خجالت میکشیدم بیشتر سوال بپرسم درحالی که مغزم پر شده بود از سوالای مختلف!
ناچار تنها نگاهش کردم که از اتاق بیرون رفت، دنبالش تا کنار در رفتم:
-مراقب خودت باش عماد!
نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی سر تکان داد و بیرون رفت، در خونه رو پشت سرش بستم و نفس راحتی کشیدم، مثل دختر بچه پنج ساله ای که اسباب بازی مورد علاقهشو هدیه گرفته باشه بالا و پایین پریدم و جیغ کشیدم... بالاخره عماد باهام مهربون شده بود... بالاخره لبخندشو دیدم... وای خدایا کاش خواب نباشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع