eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.9هزار دنبال‌کننده
624 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شرمگین نگاهش میکنم، از اینکه سرخود کاری انجام نمیدهد و مدام نظرم را میپرسد برایم دلنشین است، لبخند میزنم: -باشه اشکالی نداره... بریم... چشمک و لبخند تحویل میدهد: -گفته باشم ببرمت خونه‌مون دیگه نمیذارم بری... ابروهایم بالا میپرد: -عجب آقا شهاب... زورگو هم تشریف داری! با سرخوشی میخندد: -نه عزیزدلم تا ابد حرف حرف توئه! فقط هرجا خواستی بری بذار کنارت باشم، هوم؟ با عشق خیره چشمانش زمزمه میکنم: -کنارتم... همیشه... دیگه ازت جدا نمیشم! چشمانش برق میزند و خیره در نگاه همیم که صدای بوق بلندی از هپروت بیرون مان میکشد، شهاب فوری به رانندگی اش مسلط میشود و چنگی به موهایش میکشد: -من جنبه شو ندارم پریا... تا خطبه خونده نشده با من مهربون نشو قربونت... با خجالت میخندم، صاف مینشینم و به مسیر زل میزنم، بهتر بود موقع رانندگی سر به سرش نگذارم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب با کلیدی که همراه دارد در آهنی خانه را باز میکند، یک خانه ویلایی و قدیمی، اولین چیزی که نظرم را به خودش جلب میکند حوض وسط حیاط است که دور تا دورش گلدان‌های سرسبز است، به وجد می آیم و نزدیک میروم: -وای من خیلی از این حوض خوشم اومد! شهاب با لبخند جذابی کنارم می ایستد: -منم دوسش دارم، اگه بپرسی بیشتر از همه واسه خاطر چی این خونه دلتنگ شدی، میگم همین حوض! با مهر نگاهش میکنم که صدای مادرش به گوشمان میرسد: -خوش اومدین! فوری نگاهم را به مادرش میدهم: -سلام خیلی ممنون. با رویی خوش به استقبالمان می آید و پشت سرش فرشته با اسپند منتظرمان است، جلو میرویم، فرشته اسپند را از روی سرمان رد میکند و خوش آمد میگوید، تشکر میکنم و کنار شهاب وارد خانه میشوم. پدر شهاب که در حال تماشای تلوزیون بوده بلند میشود و با رویی خوش از ما استقبال میکند، با تعارف مادرش مینشینم، شهاب هم کنارم جای میگیرد. فرشته با دو لیوان شربت خنک از ما پذیرایی میکند، از فضای گرم و صمیمی خانه شان حسابی به وجد آمده ام.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهم روی فرش و پشتی های قرمز خانه است که مادرش میگوید: -تبریک میگم، الهی که به پای هم پیر بشید. لبخند خجلی میزنم و او ادامه میدهد: -خواستم چادرتو خودم بدوزم، دستم سبکه، هر کدوم از دخترای محله عروس شدن من پارچه چادرشونو برش زدم و دوختم... همیشه هم دعا میکردن قسمت دختر و عروسای خودت باشه، امروزم قسمت شهاب من شده تا برای عروسش چادرشو بدوزم. مهربان است، کاملا از طرز نگاه و لبهای کش آمده اش مشخص است، در جوابش میگویم: -منم خوشحال میشم و برام خیلی ارزشمنده! با خوشحالی بلند میشود و پارچه حریر چادری را می آورد: -ببین از پارچه اش خوشت میاد، انتخاب فرشته اس!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهم را بالا میبرم و به فرشته که به دیوار تکیه زده و تماشایمان میکند نگاه میکنم: -خیلی قشنگه فرشته جون! لبخند کمرنگی میزند: -مبارکت باشه! بعد از خوردن شربتم به اتاق میروم تا مادر شهاب اندازه ام را بگیرد، صدای شهاب و پدرش که سر به سر هم میگذارند به گوشم میرسد، مادر شهاب بعد از اندازه گیری پارچه را برش میزند و پشت چرخ خیاطی اش مینشیند: -قصدتون چیه پریا جان؟ کی به امید خدا قراره عقد کنید؟ لبم را کج میکنم: -راستش هنوز درموردش حرف نزدیم، اما خب کارای لازمم انجام دادیم، فکر نمیکنم زیاد زمان ببره، نظر شما چیه؟ با لبخند برمیگردد و تماشایم میکند، انگار از اینکه نظرش را پرسیده ام ذوق زده است: -من که دلم میخواد زودتر برید سر زندگی‌تون، بازم هرطور که خودتون دوست دارید عزیزم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با لبخند گوشه تخت مینشینم و به دستان فرز و ماهرش چشم میدوزم که فرشته هم به اتاق می‌آید، هندوانه خنکی قاچ زده و تعارف میکند، یک تکه داخل بشقاب میگذارم: -دستت درد نکنه، بیا پیش ما بشین! و منتظر تماشایش میکنم، با دو دلی ظرف میوه را میگذارد و کنارم روی تخت جای میگیرد، نمیدانم کلا کم حرف است یا کنار من احساس غریبی میکند، برای اینکه این حس سردی بینمان از بین برود میپرسم: -چند سالته فرشته جون، شنیدم کار میکنی! بدون اینکه‌ نگاهم کند جواب میدهد: -بیست و چهار سالمه، آره تو یک کارخونه مشغول کارم... قسمت تولید و مونتاژ! -چه خوب، منکه فعلا مشغول درسم، تا ببینم بعد خدا چی میخواد! لبخند کمرنگی میزند و سر تکان میدهد: -آره از شهاب شنیدم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهش میکنم، حتی جواب نگاهم را نمیدهد، بیشتر از این در معذوریت قرارش نمیدهم، خودم را مشغول خوردن هندوانه جلوه میدهم که مادر شهاب میگوید: -فرشته دیر با آدما اخت میگیره... یکم قده! فرشته رو ترش میکند: -عه مامان! -خب حقیقته مادر! پریام از خودمونه باید بدونه اخلاق و رفتارتو... یه وقت پیش خودش فکر نکنه دوسش نداری! بعد رو به من ادامه میدهد: -اتفاقا چند بار به شهاب از خوبیات گفته... آی خوشگله... آی فلانه... و چشمک بامزه ای میزند، آرام میخندم، با توضیحات مادر شهاب خیالم راحت تر شده و حالا متوجه هستم فرشته ذاتا دیر جور میشود.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با صدای زنگ موبایلم به پذیرایی برمیگردم و موبایلم را از داخل کیفم برمیدارم، با دیدن اسم پروا لبخند زنان سمت حیاط میروم: -سلام پروا جون! -به به سلام به روی ماهت، معلومه کجایی تو دختر... یه خبر از من نگیری یه موقع! آرام میخندم: -ببخشید یکم درگیر بودم، وگرنه مگه میشه بیخیالت شم؟ -انشاالله که درگیریت خیر بوده؟ -اووووم هی... هم خیر و هم... -چی شده دختر، تعریف کن ببینم! -هیچی به خاطر شهاب تو روی پدر و مادرم ایستادم، اونام گفتن باشه برو هر کاری دلت خواست بکن ولی دور مارو خط بکش... داغون شدم پروا... روزای بدی بود... اما خب قسمت خیرش اینجاست که شهاب اومد خواستگاری و امروزم آزمایش دادیم و حلقه گرفتیم! جیغش به هوا میرود: -وای مبارکه پریا... نمیدونی چقدر ذوق کردم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ از ذوقش من هم هیجان زده میشوم و با کلی حال خوب حرف میزنیم، همین که تماس را قطع میکنم شهاب نزدیکم میشود: -این کی بود که خنده و ذوق پریای منو در آورده بود؟ با لبخند مقابلش می ایستم: -پروا بود... ماجرامونو براش تعریف کردم و باهم ذوق کردیم... چشمانش را ریز میکند: -پس درواقع ذوقت واسه رسیدن به منه! با خجالت زمزمه میکنم: -آره خب! لبخند گرمی میزند: -من میمیرم برای این ذوقت، شیرین زبونم! همین که میخواهم به خاطر جملاتش بال درآورم صدای فرشته می آید: -پریا جون؛ مامان میگه بیاین چادرو سرتون کنین ببینیم چطوره! از کنار شهاب و لبخند جذابش میگذرم و داخل خانه میشوم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چادر را روی سرم می‌اندازم و به گفته مادر شهاب چرخی میزنم. مادرش صلوات میفرستد و به فرشته میگوید باز اسپند دود کند. با لبخند به مادر شهاب زل زده ام که صدای مردانه‌اش از کنار در به گوشم میرسد: -اجازه هست؟ با ذوق سمتش میچرخم و او هم چشمانش با هیجان زیادی روی من چرخ میخورد: -به به مبارکه پریا خانم! چقدر برازنده! لبم را گاز میگیرم: -ممنون! کمی جلو می‌آید مادرش خودش را سرگرم تمیز کردن خورده پارچه ها میکند که شهاب مقابلم می‌ایستد و با شیطنت لب میزند: -میشه بزنیم رو دور تند سریع تر محرمم شی؟ با خجالت به مادرش نگاه میکنم و من هم لب میزنم: -خب قراره کی عقد کنیم پس؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چینی به بینی اش میدهد و با انگشت نوک دماغم میکوبد: -جون من؛ تو یواش حرف نزن... بعد فوری فاصله میگیرد، مات نگاهش میکنم میخواهم بپرسم چرا... که فرشته اسپند به دست وارد اتاق میشود و دور سرم میچرخاند. به تصویر مات شده در دود شهاب نگاه میکنم که دست به سینه تکیه به در زده و تماشایم میکند، واقعا کاش به قول شهاب زودتر عقد کنیم... آخ که اگر محرمش بودم همین حالا هرطور بود خودم را به او میرساندم... بعد از تمام شدن کارمان به منزل خان‌جون برمیگردیم، همین که میرسیم خریدهایمان را به اتاق میبریم، شهاب نگاهم میکند و میپرسد: -آخر هفته خوبه دیگه، نه؟ کنجکاو میپرسم: -برای چی؟ ابرویی بالا میدهد: -برای اینکه بگیرمت دیگه... با خجالت میخندم: -از دست تو شهاب... آره به نظر منم خوبه. چشمکی تحویل میدهد: -پس میرم به آقاجون اینا بگم. با هیجان سر تکان میدهم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ قرار عقدمان برای آخر هفته می‌افتد، با ذوقی وصف نشدنی خریدها را به خان‌جون نشان میدهم و او برای خوشبختی‌ام دعا میکند. زمان زیادی نمانده پس برای دعوت گرفتن مهمانها از بزرگتر ها کمک میگیریم. اول از همه با مادر تماس میگیرم... هرچقدر اصرار میکنم بی فایده است... پدر که حتی جواب تلفنم را نمیدهد... دل شکسته با پروا درددل میکنم و در آخر برای جشن دعوتشان میکنم، با مهتاب تماس میگیرم و بعد از کلی حرف و صحبت او را هم دعوت میگیرم... شماره‌ی خاله نسترن را میگیرم و داخل خانه رژه میروم، هنوز خانه‌ی بی اثاثیه برایم حکم دهان کجی دارد... با شنیدن صدای خاله نسترن به خودم می‌آیم: -درست میبینم؟ پریا تویی عزیزم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبم را میگزم: -سلام خاله جون... حالتون چطوره؟ -صدای تو رو که شنیدم بهتر شدم خاله... تو چطوری... فکرشو نمیکردم سراغی ازم بگیری... صدایش پر از غم و ناراحتی‌ست، میدانم غصه سهراب را میخورد... حق هم دارد، پسری که این همه سال تمام هم و غمش را پای او گذاشت، مخفیانه با پدرش در ارتباط بود و بعد در اولین فرصت مهاجرت کرد و در اخر پدرش را انتخاب کرد... همان پدر یک لا قبای بی حیایش را... در آخر هم تمام بلاهایی که سر من آوردند و حکم آب خنک خوردنشان... شقیقه ام را میفشارم تا باز یاد گذشته تلخ و تاریکم نیفتم... اما چندان موفق نیستم، گذشته مثل طنابی دور گردنم پیچ خورده... در جواب خاله نسترن میگویم: -چقدر پژمرده ای خاله جون... درست مثل دل من... تو از غصه‌ی پسرت... منم از غصه‌ی لجبازی و قهر پدر و مادرم! آهی میکشد: -شنیدم خاله... مادرت هر از گاهی بهم سر میزنه... دل ناهید حسابی از خان‌جون و آقاجونت پره... چشم دیدن اون پسر بیچاره شهابو هم نداره...