eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
585 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 😍👇 _ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی... چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم: _بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟ _خوب معلومه... خودت بچه دار میشی. دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم: _ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین! پا روی پا انداخت و گفت: _ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه... عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد: _می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟ 😱👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
طلوع صبح مشرقی‌ترین جاے آغوش تو است خورشید را کنار می‌زنم! من با گرماے وجودت زنده خواهم شد و با ناز نگاهت زندگی خواهم کرد... اهالی عشق و همسر اول هفته تون قشنگ😍 ❉‌্᭄@hamsar_ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ همین که سپهر رسید، سمت اتاق بردمش، اول از همه به سر و وضع الناز نگاه کردم و به سپهر گفتم: -یه دقیقه نیا تو... ملافه رو برداشتم تا روی الناز بکشم که سپهر بی توجه وارد اتاق شد: -پاش خونریزی داره، یه شئ تیز تو پاشه تو میگی یه دیقه نیا؟ برو کنار ببینم... تا خواست پای النازو تو دستش بگیره کلافه گفتم: -دست نزن بهش... با تعجب نگام کرد و اصلا اهمیتی به حرفم نداد... باید خودمو کنترل میکردم تا زودتر اون تکه شکسته ظرف رو از پاش بیرون بیاره... مدام تو اتاق رژه میرفتم و با کلافگی به دست سپهر نگاه میکردم که مدام با پای الناز برخورد میکرد... یه سروم هم به دستش وصل کرد بعد پرسید: -چرا نبردیش بیمارستان؟ دختره رسما غش کرده... قند خونش افتاده...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ چنگی به موهام کشیدم: -تنها چیزی که به ذهنم رسید تو بودی... بیخیال این حرفا... طوریش نشده؟ بانداژهای خونی رو جمع کرد و با لبخند کجی نگام کرد: -چیزیش نیس... فقط... تو و الناز... اینجا... چه خبر بوده عماد؟ دیگه داشت بیش از حد پاشو از گلیمش دراز میکرد، از بازوش گرفتم و با یه حرکت بلندش کردم: -دم شما گرم... مرحمت زیاد... تو دیگه برو... خودم از پسش برمیام... تک خنده ای کرد و همراهم از اتاق بیرون اومد: -دیگه از پس چی قراره بربیای؟ سرومش تموم شه حالش جا میاد... فقط مراقب باش در حینی که قراره از پسش بربیای به پاش برخورد نداشته باشی! بعد با شیطنت خندید که سمت در هلش دادم: -بسه... بسه... زیاده روی نکن... شب خوش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚💚💚 یا جواد الائمه ادرکنی❤️ 🌸 میلاد با سعادت آقا جوادالائمه علیه السلام و حضرت علی اصغر علیه السلام مبارک باد🌸 @hamsar_ostad
- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که زنش بشم؟ زن شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و خواهرزاده‌تو ببینی، باید محرمم بشی!! اگه خانواده اش می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو ازدواج کنم؟ دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟ چشم‌هاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت که گفت: - برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
‌هر صبح، اِنگار ڪنارت عشق تلاوت می شود و روزگار زندگی را با لبخندت به نگاهم می چسباند... تو همان شوق نفسهای منی دلبـر💋 @hamsar_ostad ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ در خونه رو باز کردم و اشاره زدم بره، زیرلب نجوا کرد: -گند دماغ! همین که رفت در خونه رو فوری بستم، خواستم سمت اتاق برم که موبایلم زنگ خورد، فوری از جیب شلوارم بیرون کشیدمش... پانی بود... ردی دادم و موبایلو روی سکوت گذاشتم. الان چه وقت زنگ زدن بود؟! به اتاق برگشتم، نگاهی به پای باندپیچی شده اش انداختم و کنارش روی تخت نشستم، به صورتش نگاه کردم، رنگ و روش بهتر شده بود... سایه‌ی مژه های بلندش روی صورتش افتاده بود... روی گونه‌های خوش تراشش... نگاهم کمی پایین تر رفت... برجستگی لبهاش... زیر نور لوستر عجیب برق میزد... لعنتی باز برق لبشو زده بود... عاشق برجستگی لباش بودم... اگه میدونست اینا با من چکار میکنن هیچوقت دیگه اینقدر براقش نمیکرد... به چشمای بسته اش نگاه کردم، اما از حق نگذریم دنیام چشمای سیاهش بود... دلم میخواست وقتی نگام میکنه میتونستم سفیدی دور مردمک چشاشو از حدقه بیرون بیارم و درسته قورتش بدم...