عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت163 📝
༊────────୨୧────────༊
صبح روز بعد مادر تماس میگیرد و میخواهد بعد از کلاس به خانه بروم.
همین که کلاس تمام میشود و کوهیار شجاعی از کلاس خارج میشود، دخترها شلوغ میکنند!
یکی قربان صدقه اش میرود و دیگری میگوید: (از این قشنگترشم هست تو این دانشگاه)، در حالی که لبخند به لب دارم به مهتاب نگاه میکنم:
-دو دستی دارن شجاعی رو حلوا حلوا میکنن رو سرشون، تو متقاضی نیستی؟
نگاه چپی به من میکند که فوری دستم را روی دهانم میگذارم:
-اوه ببخشید حواسم نبود شما آقا فرزادو دارید!
مشتی به بازویم میکوبد و حرف رکیکی نثارم میکند که از ته دل میخندم، همانطور که به سر و کله هم میزنیم از کلاس خارج میشویم.
وسط سالن کوهیار را میبینیم که با مردی مشغول صحبت است، مهتاب دستم را میگیرد و اشاره میکند:
-ببین پریا اون مردو میبینی کنار شجاعی؟
-اره خب که چی؟
-این همونه که دخترا اسمشو گذاشتن جیگرترین استاد!
و آرام میخندد، متعجب به صورت و قد و بالای مرد نگاه میکنم که مهتاب نجوا میکند:
-کوروش مجد اسمشه، استاد ترم اولیاس، از استادم شانس نیاوردیم جون تو!
و ریز ریز میخندد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت163
در خونه رو باز کردم و اشاره زدم بره، زیرلب نجوا کرد:
-گند دماغ!
همین که رفت در خونه رو فوری بستم، خواستم سمت اتاق برم که موبایلم زنگ خورد، فوری از جیب شلوارم بیرون کشیدمش... پانی بود...
ردی دادم و موبایلو روی سکوت گذاشتم.
الان چه وقت زنگ زدن بود؟!
به اتاق برگشتم، نگاهی به پای باندپیچی شده اش انداختم و کنارش روی تخت نشستم، به صورتش نگاه کردم، رنگ و روش بهتر شده بود...
سایهی مژه های بلندش روی صورتش افتاده بود... روی گونههای خوش تراشش... نگاهم کمی پایین تر رفت... برجستگی لبهاش... زیر نور لوستر عجیب برق میزد... لعنتی باز برق لبشو زده بود...
عاشق برجستگی لباش بودم... اگه میدونست اینا با من چکار میکنن هیچوقت دیگه اینقدر براقش نمیکرد...
به چشمای بسته اش نگاه کردم، اما از حق نگذریم دنیام چشمای سیاهش بود... دلم میخواست وقتی نگام میکنه میتونستم سفیدی دور مردمک چشاشو از حدقه بیرون بیارم و درسته قورتش بدم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع