عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت158 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاه منصور ترسناک است و ناخوداگاه اضطراب به جانم میاندازد، تا آمدن بقیه این فضای سنگین را تحمل میکنم.
چهره عصبی مهتاب متعجبم میکند، فرزاد لبخند به لب پشت میز مینشیند.
شام تقریبا در سکوت خورده میشود، حین جمع کردن میز میبینم مهتاب هم کمک میدهد، تعجب میکنم چرا دیگر نقش بازی نمیکند!
همینطور که ظرف ها را داخل ماشین ظرفشویی میچینیم آهسته میپرسم:
-چی شد؟ چرا تغییر رویه دادی؟
نیشخندی میزند:
-منصور جلب بهش پیام داده بود که من فقط دارم ادا در میارم و اصلا چنین شخصیتی ندارم!
با تعجب نگاهش میکنم:
-اوهوم فهمیده، منو هم تهدید کرد!
ابروهایش بالا میدود:
-چی گفت؟
-گفت از چشم من میبینه این رفتار تو رو، نمیدونم چرا از منصور ترسیدم!
با حیرت تماشایم میکند:
-تو؟ تو ترسیدی؟ چه عجب تو از یه نفر ترسیدی!
شانه ای بالا میدهم:
-آره، فضای خونتون زیادی بار منفی داره، زود تمومش کن بریم خوابگاه! نمیدونم چرا استرس دارم!
اخم میکند و با تعجب میپرسد:
-چت شد یهو؟!
سر تکان میدهم:
-فقط میخوام از این خونه برم، همین!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
میانبر پارت 150 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت158
نمیدونستم چی بگم، به معنای واقعی مغزم از کار افتاده بود که یهو گفت:
-تو چی؟ چون ظهر با اون حالت تنهات نذاشتم خیال برت داشته؟ هنوز چیزی تغییر نکرده الناز... منم بعد از فرودگاه رفتم پیش پانی! خیالت راحت شد؟
مات نگاهش کردم... صدام از بغض لرزید:
-چرا اینجوری رفتار میکنی عماد؟ من فقط نگرانت شده بودم!
-باشه نگران شدی... الانم متوجهی از ظهر تا به حال کجا بودم! سوال دیگهای هم هست؟
چشام از اشک خیس شد و لرزون توضیح دادم:
-من و آراد هیچ ارتباطی باهم نداشتیم...
-بسه... هیچی نگو...
-چرا هیچی نگم؟ بذار توضیح بدم... تو دچار سوتفاهم شدی!
یهو دستشو روی کانتر کوبید و عربده کشید:
-آره همش سوتفاهم بود که درست شب تولدم گوه زدی به من و هیکلم... همش سوتفاهم بود که برادرم تو چشام نگاه کرد و تورو نامزد خودش معرفی کرد... سوتفاهم بود که پدربزرگم زمان عقدتونو تعیین کرد... الانم سوتفاهمه که جلو روم اشک تمساح میریزی... من خرم که پاشدم اومدم اینجا... خرم که باز جلو روت نشستم و از خریت خودم برات میگم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع