eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.8هزار دنبال‌کننده
622 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاه منصور ترسناک است و ناخوداگاه اضطراب به جانم می‌اندازد، تا آمدن بقیه این فضای سنگین را تحمل میکنم. چهره عصبی مهتاب متعجبم میکند، فرزاد لبخند به لب پشت میز مینشیند. شام تقریبا در سکوت خورده میشود، حین جمع کردن میز می‌بینم مهتاب هم کمک میدهد، تعجب میکنم چرا دیگر نقش بازی نمیکند! همینطور که ظرف ها را داخل ماشین ظرفشویی میچینیم آهسته میپرسم: -چی شد؟ چرا تغییر رویه دادی؟ نیشخندی میزند: -منصور جلب بهش پیام داده بود که من فقط دارم ادا در میارم و اصلا چنین شخصیتی ندارم! با تعجب نگاهش میکنم: -اوهوم فهمیده، منو هم تهدید کرد! ابروهایش بالا میدود: -چی گفت؟ -گفت از چشم من میبینه این رفتار تو رو، نمیدونم چرا از منصور ترسیدم! با حیرت تماشایم میکند: -تو؟ تو ترسیدی؟ چه عجب تو از یه نفر ترسیدی! شانه ای بالا میدهم: -آره، فضای خونتون زیادی بار منفی داره، زود تمومش کن بریم خوابگاه! نمیدونم چرا استرس دارم! اخم میکند و با تعجب میپرسد: -چت شد یهو؟! سر تکان میدهم: -فقط میخوام از این خونه برم، همین! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نمیدونستم چی بگم، به معنای واقعی مغزم از کار افتاده بود که یهو گفت: -تو چی؟ چون ظهر با اون حالت تنهات نذاشتم خیال برت داشته؟ هنوز چیزی تغییر نکرده الناز... منم بعد از فرودگاه رفتم پیش پانی! خیالت راحت شد؟ مات نگاهش کردم... صدام از بغض لرزید: -چرا اینجوری رفتار میکنی عماد؟ من فقط نگرانت شده بودم! -باشه نگران شدی... الانم متوجهی از ظهر تا به حال کجا بودم! سوال دیگه‌ای هم هست؟ چشام از اشک خیس شد و لرزون توضیح دادم: -من و آراد هیچ ارتباطی باهم نداشتیم... -بسه... هیچی نگو... -چرا هیچی نگم؟ بذار توضیح بدم... تو دچار سوتفاهم شدی! یهو دستشو روی کانتر کوبید و عربده کشید: -آره همش سوتفاهم بود که درست شب تولدم گوه زدی به من و هیکلم... همش سوتفاهم بود که برادرم تو چشام نگاه کرد و تورو نامزد خودش معرفی کرد... سوتفاهم بود که پدربزرگم زمان عقدتونو تعیین کرد... الانم سوتفاهمه که جلو روم اشک تمساح میریزی... من خرم که پاشدم اومدم اینجا... خرم که باز جلو روت نشستم و از خریت خودم برات میگم...