عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت147
حالم کمی بهتر شده بود، نمیدونم چند دقیقه گذشت که از سرویس بیرون اومدم.
سمت آشپزخونه رفتم خبری از عماد نبود، با تعجب نگاهی به نشیمن انداختم انگار عماد واقعا رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم، شالمو از سرم برداشتم و به کانتر تکیه زدم، شاید توقع زیادی داشتم که حس میکردم عماد با دیدن حالم... کمی... فقط کمی ملایمت نشون میداد و کنارم میموند، خصوصا بعد از حرف زدن مستقیمم نسبت به تنهایی و حال بدم!
ظرفهارو داخل سینک گذاشتم و روی کانتر رو مرتب کردم، ظرفارو شستم و به اتاق رفتم تا پتویی بردارم، یکهو با دیدن عماد که روی تخت درازکشیده بود و به سقف خیره بود جیغ بلندی کشیدم و چنان عقب گرد کردم که محکم به کنارهی چهارچوب در خوردم.
دستمو روی سینه ام گذاشته بودم که نگاهم کرد:
-مگه زامبی دیدی؟
نفس زنان توضیح دادم:
-آخه فکر کردم رفتی... توقع نداشتم روی تخت ببینمت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت148
نیم خیز شد و نگاهم کرد:
-من آدمی ام که با این حال ولت کنم؟
بی اراده لبخند گرمی روی لبام نشست به قدری از این جمله خوشحال بودم که جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم:
-منم واسه همین وقتی دیدم نیستی تعجب کردم... تو دلت مهربون تر از این حرفاس!
گوشه لبش بالا رفت، خیلی وقت بود لبخند مهربونشو ندیده بودم، سر تا پام پر شد از ذوق دخترونه، از تخت پایین اومد:
-حالا که بهتری منم میرم!
فوری بلند شدم:
-کجا میری؟ بیشتر بمون!
نگاهشو به چشام دوخت:
-نمیتونم کار دارم، باید برم فرودگاه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت795 📝
༊────────୨୧────────༊
با صدای زنگ موبایلم به پذیرایی برمیگردم و موبایلم را از داخل کیفم برمیدارم، با دیدن اسم پروا لبخند زنان سمت حیاط میروم:
-سلام پروا جون!
-به به سلام به روی ماهت، معلومه کجایی تو دختر... یه خبر از من نگیری یه موقع!
آرام میخندم:
-ببخشید یکم درگیر بودم، وگرنه مگه میشه بیخیالت شم؟
-انشاالله که درگیریت خیر بوده؟
-اووووم هی... هم خیر و هم...
-چی شده دختر، تعریف کن ببینم!
-هیچی به خاطر شهاب تو روی پدر و مادرم ایستادم، اونام گفتن باشه برو هر کاری دلت خواست بکن ولی دور مارو خط بکش... داغون شدم پروا... روزای بدی بود... اما خب قسمت خیرش اینجاست که شهاب اومد خواستگاری و امروزم آزمایش دادیم و حلقه گرفتیم!
جیغش به هوا میرود:
-وای مبارکه پریا... نمیدونی چقدر ذوق کردم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت796 📝
༊────────୨୧────────༊
از ذوقش من هم هیجان زده میشوم و با کلی حال خوب حرف میزنیم، همین که تماس را قطع میکنم شهاب نزدیکم میشود:
-این کی بود که خنده و ذوق پریای منو در آورده بود؟
با لبخند مقابلش می ایستم:
-پروا بود... ماجرامونو براش تعریف کردم و باهم ذوق کردیم...
چشمانش را ریز میکند:
-پس درواقع ذوقت واسه رسیدن به منه!
با خجالت زمزمه میکنم:
-آره خب!
لبخند گرمی میزند:
-من میمیرم برای این ذوقت، شیرین زبونم!
همین که میخواهم به خاطر جملاتش بال درآورم صدای فرشته می آید:
-پریا جون؛ مامان میگه بیاین چادرو سرتون کنین ببینیم چطوره!
از کنار شهاب و لبخند جذابش میگذرم و داخل خانه میشوم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت149
نگران پرسیدم:
-فرودگاه چرا؟ داری جایی میری؟
-نه میرم دنبال بابام!
ابروهام بالا پرید:
-آها... نمیدونستم بابات اینجا نیست!
-چند روزی رفته بود تهران تا به زن و بچهاش سر بزنه!
مات نگاهش کردم:
-نمیدونستم بابات ازدواج کرده! فقط میدونستم از مادرت جدا شدن!
-قصهی جدیدی نیست... این موضوع قدیمیه، خواهر ناتنیم تقریبا هم سن و سال منه!
خجالت میکشیدم بیشتر سوال بپرسم درحالی که مغزم پر شده بود از سوالای مختلف!
ناچار تنها نگاهش کردم که از اتاق بیرون رفت، دنبالش تا کنار در رفتم:
-مراقب خودت باش عماد!
نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی سر تکان داد و بیرون رفت، در خونه رو پشت سرش بستم و نفس راحتی کشیدم، مثل دختر بچه پنج ساله ای که اسباب بازی مورد علاقهشو هدیه گرفته باشه بالا و پایین پریدم و جیغ کشیدم... بالاخره عماد باهام مهربون شده بود... بالاخره لبخندشو دیدم... وای خدایا کاش خواب نباشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت150
انرژی مضاعفی گرفته بودم، انگار خدا بهم یه معجزه نشون داده، حتی پانتهآ و تمام بیتوجهیهای عماد رو فراموش کرده بودم، احساس میکردم جون دوباره گرفتم و برای ادامه مسیر زندگیم آمادهام تا از نو شروع کنم...
یک راست به آشپزخونه رفتم تصمیم داشتم برای شب یک خورشت خوشمزه درست کنم و از عماد دعوت کنم تا به اینجا بیاد و دستپخت من رو دوباره امتحان کنه، گرچه مطمئن بودم از غذای ظهر هم به شدت راضی بوده اما برای لجبازی با من اون حرفها رو زده! اگه خوشش نیومده بود که دو لپی برای خودش لقمه نمیگرفت!
فوری وارد آشپزخانه شدم، تمام موادی که برای تهیه خورشت قورمه سبزی نیاز بود رو از یخچال و فریزر بیرون کشیدم، دست پختم درست مثل عزیز بود و همه چیزو از اون یاد گرفته بودم، به سرعت مشغول آشپزی شدم... آشپزی کردن رو دوست داشتم و از اینکه میتونستم برای اولین بار برای عماد آشپزی کنم هیجان زده بودم.
بعد از انجام دادن کارهای لازم به اتاق رفتم و روی تختی که دو ساعت پیش عماد خواب بود دراز کشیدم، حالا حس بهتری نسبت به این تخت داشتم، چون بوی عماد رو میداد و این من رو سرزنده میکرد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت151
موبایلم رو برداشتم و صفحه چت با عماد رو باز کردم، هنوز چتهای قدیمیمون بود، تمام قهر و آشتیهامون، تمام بحثهامون، تمام لحظات عاشقانهمون... همه و همه بهم این انگیزه رو میداد تا دوباره بتونم با عماد روزای خوبی رو شروع کنم، پس برای عماد پیامی نوشتم با این مضمون که:
-عماد میشه امشب بازم بیای پیشم؟ برات یه سوپرایز دارم... دوست دارم بهم یه فرصت دوباره بدی تا بتونیم مثل قبل با هم خوشحال باشیم!
پیام رو برای عماد ارسال کردم و بعد براش نوشتم:
-من هنوزم مثل قدیم دوستت دارم... امیدوارم تو هم این فرصت رو به من بدی تا دوباره خودمو بهت ثابت کنم🥺
با ذوقی که داشتم موبایلمو به س,ینم فشردم و چشم بستم، نمیدونم از شدت خستگی بود یا ذوق زیادم که خیلی زود خوابم برد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت152
عصر با بوی خوش قورمه سبزی که تو فضای خونه پیچیده بود از خواب بیدار شدم، چراغها رو روشن کردم و به آشپزخونه رفتم، به خورشت مورد علاقم سری زدم، همه چیز خوب بود، کمی برنج خیس کردم و بعد به اتاق برگشتم، بد نبود کمی به درسام هم رسیدگی میکردم، عماد هنوز جواب پیامم رو نداده بود، این موضوع حسابی تو ذوقم میزد، اما سعی کردم اهمیت ندم و سراغ درسام رفتم، کمی جزوههامو ورق زدم و به درسام رسیدگی کردم...
شب شده بود، هنوز از عماد خبری نبود، تصمیم داشتم باهاش تماس بگیرم، پس بی معطلی شمارشو گرفتم، منتظر بودم تا صداشو بشنوم، اما خبری نبود و این بیشتر نگرانم کرد... نمیدونم چرا دلم شور میزد... میترسیدم اتفاقی افتاده باشه!
مجدداً براش پیامی با این مضمون فرستادم:
-عماد من نگرانتم، میشه باهام تماس بگیری یا لااقل یه پیام بدی ببینم کجایی! از ظهر که رفتی ازت خبری ندارم، لطفاً ناامیدم نکن و امشب حتماً بیا اینجا، منتظرتم!
چند بار دیگه هم تماس گرفتم اما عماد جوابی نداد، ناچارا بیخیال شدم و سراغ دم گذاشتن پلو رفتم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت153
ساعت ۱۰ شب بود اما هنوز از عماد خبری نشده بود، دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم، چند بار به سرم زد تا با آراد تماس بگیرم اما وقتی یاد کارهاش افتادم از این موضوع پشیمون شدم و تصمیم گرفتم حداقل تا ساعت ۱۲ شب منتظر خبری از عماد بمونم، بعد اگه ازش خبری نشد اون وقت تصمیم بگیرم که چیکار کنم.
سراغ لباسام رفتم بین همون معدود لباسهایی که داشتم گشتم و چیزی رو که بهتر از همه بود تنم کردم، یک هودی و شلوار صورتی رنگ، یادمه عماد همیشه بهم میگفت رنگ صورتی خیلی بهم میاد و عاشق این رنگ بود...
با همه نگرانیهام اما ته دلم هنوز به این امید داشتم که عماد لااقل جواب پیاممو بده اما وقتی عقربههای ساعت از روی ۱۲ رد شدند و باز هم خبری از عماد نشد...
دیگه نتونستم تحمل کنم، موبایلم رو برداشتم و برخلاف تمام تصورات و ذهنیتی که از آراد داشتم تصمیم گرفتم باهاش تماس بگیرم تا شاید بتونم خبری از عماد دریافت کنم، نمیدونستم بعد از تماس با آراد چطور بگم که با عماد کار دارم و چه بهانهای بتراشم... از طرفی هم اصلاً مطمئن نبودم آراد جواب تماس من رو بده، اما باید امتحان میکردم، همین که خواستم تماسو وصل کنم یهو صدای زنگ در از جا پروندم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت154
با دلگرمی سمت در رفتم و از چشمی در به بیرون نگاه کردم، باورم نمیشد عماد من پشت در بود و این ذوق زدهترین دختر جهان بود که در رو به روی عماد باز میکرد...
خیلی دلم میخواست دستامو بالا میبردم و و دور گردنش مینداختم و کنار گوشش بهش میگفتم که چقدر دلنگرانش بودم، اما تصمیم گرفتم تنها نگاهش کنم و با نگرانی بپرسم:
-عماد کجا بودی خیلی نگرانت شدم!
عماد بی توجه به حرفم در خونه رو هول داد و وارد شد، نفس عمیقی کشید و با تعجب رو بهم پرسید:
-قورمه سبزی پختی؟!
بیخیال نگرانیهایی که از ظهر کشیده بودم لبخندی روی لبام نشوندم و گفتم:
-آره خب؛ برای تو پختم، در واقع سوپرایزمم دقیقاً همین بود... خواستم خوشحالت کنم... خواستم سر میز شام حس خوبی داشته باشیم... خواستم بیشتر با همدیگه حرف بزنیم و بیشتر وقت بگذرونیم، راستش از وقتی که از عمارت اومدم بیرون هنوز فرصت نشده با هم در مورد چیزایی که بینمون گذشته صحبت کنیم... گرچه دلم نمیخواد سر میز شام از تلخیهامون حرف بزنیم... امشب به حرفام گوش میکنی عماد؟
اونقدر طوطی وار حرف زده بودم که با چشمهای گرد شدهاش سری تکان داد و گفت:
-باشه بزار دستامو بشورم تا بعد ببینیم چی میشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت155
همین که سمت سرویس رفت، منم به طرف آشپزخونه رفتم، فوری میز شامو آماده کردم... برای سالادی که تزئین کرده بودم، یه سس خوشمزه آماده کردم و روی میز گذاشتم.
عماد به طرف کانتر اومد و نگاهی به غذا انداخت:
-یعنی اینقدر تو آشپزی ادعا داری که قرمهسبزی پختی؟
لبخند گنده ای زدم:
-اینو تو باید بگی... بِچش بهم بگو چطوره!
ابرویی بالا انداخت و پشت کانتر نشست، قاشقی دست گرفت و داخل خورشت برد، بعد محتوای قاشقو داخل دهنش برد، از حالت صورتش هیچی مشخص نبود.
منتظر بهش زل زده بودم که لبشو کج کرد:
-کم نمکه!
دستمو زیر چونه بردم و با لذت نگاهش کردم:
-خب نمک میزنیم!
-چاشنی نداره... من ملس دوست دارم!
-خب بهش چاشنی اضافه میکنیم!
-لوبیاشم پخته نشده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت156
ابروهام بالا پرید، مگه میشد؟ این غذا از ظهر روی اجاقه... قاشقمو برداشتم و فوری مقداری از خورشت خوردم و حین جویدن با تعجب گفتم:
-کجاش نپخته عماد؟ این کامل جا افتاده! چاشنیشم اوکیه به نظرم!
چینی به بینیش داد:
-نوچ دوس نداشتم... سوپرایزت همین بود؟
مثل بادکنکی که سوزن خورده باشه، بادم خالی شد و با ناراحتی گفتم:
-یعنی اینقدر بده؟ که نشه خوردش!
نفس عمیقی کشید:
-من دیگه برم... بیرون یه چیزی میخورم!
ابروهام بالا پرید و فوری از روی صندلی بلند شدم:
-نرو عماد... چی بیارم برات؟ نیمرو خوبه؟ میخوای اصلا سفارش بدیم یه چی برات بیارن؟
نگاهم کرد، عمیق و طولانی... انگار التماس نگاهمو دید که اشاره کرد بشینم:
-بشین... همینو میخورم!
و مشغول خوردن شد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع