eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
587 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اخم میکنم: -کاش فعلا فقط نامزدی بود خاله، عقد محضری در کار نبود! -وا خاله جون میخوای با سهراب بری اونور نباید اسمت تو شناسنامش باشه؟ پربیراه نمیگفت، نفس عمیقی میکشم و به مهتاب که کنجکاوانه تماشایم میکند نگاه میدوزم: -با بابا صحبت کنین خاله... من چی بگم آخه! -ای وای از دست شماها... به مامانتم گفتم باید یه جلسه بذاریم در رابطه با مهریه و تاریخ عقد صحبت کنیم، یا تو خوابگاهی یا سهراب وقت نداره، یا پدرت خستس... پوفی میکشم وقتی هیچ انگیزه ای نباشد همین میشود، همه لنگ در هوا می مانیم! -چی بگم خاله، هر چی بابا گفت، همونه! -باشه خاله، باشه قربونت برم، من با پدرت حرف میزنم، کاری نداری؟ خداحافظی میکنیم و رو به مهتاب میگویم: -تابحال تا این حد یه مراسم خواستگاری و عقدو آشفته حال ندیده بودم! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ حالم کمی بهتر شده بود، نمیدونم چند دقیقه گذشت که از سرویس بیرون اومدم. سمت آشپزخونه رفتم خبری از عماد نبود، با تعجب نگاهی به نشیمن انداختم انگار عماد واقعا رفته بود! نفس عمیقی کشیدم، شالمو از سرم برداشتم و به کانتر تکیه زدم، شاید توقع زیادی داشتم که حس میکردم عماد با دیدن حالم... کمی... فقط کمی ملایمت نشون میداد و کنارم میموند، خصوصا بعد از حرف زدن مستقیمم نسبت به تنهایی و حال بدم! ظرفهارو داخل سینک گذاشتم و روی کانتر رو مرتب کردم، ظرفارو شستم و به اتاق رفتم تا پتویی بردارم، یکهو با دیدن عماد که روی تخت درازکشیده بود و به سقف خیره بود جیغ بلندی کشیدم و چنان عقب گرد کردم که محکم به کناره‌ی چهارچوب در خوردم. دستمو روی سینه ام گذاشته بودم که نگاهم کرد: -مگه زامبی دیدی؟ نفس زنان توضیح دادم: -آخه فکر کردم رفتی... توقع نداشتم روی تخت ببینمت!