عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت147 📝
༊────────୨୧────────༊
اخم میکنم:
-کاش فعلا فقط نامزدی بود خاله، عقد محضری در کار نبود!
-وا خاله جون میخوای با سهراب بری اونور نباید اسمت تو شناسنامش باشه؟
پربیراه نمیگفت، نفس عمیقی میکشم و به مهتاب که کنجکاوانه تماشایم میکند نگاه میدوزم:
-با بابا صحبت کنین خاله... من چی بگم آخه!
-ای وای از دست شماها... به مامانتم گفتم باید یه جلسه بذاریم در رابطه با مهریه و تاریخ عقد صحبت کنیم، یا تو خوابگاهی یا سهراب وقت نداره، یا پدرت خستس...
پوفی میکشم وقتی هیچ انگیزه ای نباشد همین میشود، همه لنگ در هوا می مانیم!
-چی بگم خاله، هر چی بابا گفت، همونه!
-باشه خاله، باشه قربونت برم، من با پدرت حرف میزنم، کاری نداری؟
خداحافظی میکنیم و رو به مهتاب میگویم:
-تابحال تا این حد یه مراسم خواستگاری و عقدو آشفته حال ندیده بودم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت147
حالم کمی بهتر شده بود، نمیدونم چند دقیقه گذشت که از سرویس بیرون اومدم.
سمت آشپزخونه رفتم خبری از عماد نبود، با تعجب نگاهی به نشیمن انداختم انگار عماد واقعا رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم، شالمو از سرم برداشتم و به کانتر تکیه زدم، شاید توقع زیادی داشتم که حس میکردم عماد با دیدن حالم... کمی... فقط کمی ملایمت نشون میداد و کنارم میموند، خصوصا بعد از حرف زدن مستقیمم نسبت به تنهایی و حال بدم!
ظرفهارو داخل سینک گذاشتم و روی کانتر رو مرتب کردم، ظرفارو شستم و به اتاق رفتم تا پتویی بردارم، یکهو با دیدن عماد که روی تخت درازکشیده بود و به سقف خیره بود جیغ بلندی کشیدم و چنان عقب گرد کردم که محکم به کنارهی چهارچوب در خوردم.
دستمو روی سینه ام گذاشته بودم که نگاهم کرد:
-مگه زامبی دیدی؟
نفس زنان توضیح دادم:
-آخه فکر کردم رفتی... توقع نداشتم روی تخت ببینمت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع