صُبـح به صُبـح🌤
شیرینـیِ دوستداشتن را میچِشم از لَبـانت، ڪـه حَل ڪنم تمام دردهای دنیا را...
صُبح به صُبح جـان میدهم
با صدایت با همان پریشانی موهایت...
خـوبِ من
روزِ من فقط با حضـور توست ڪـه خـوب میشود...!!
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت147
حالم کمی بهتر شده بود، نمیدونم چند دقیقه گذشت که از سرویس بیرون اومدم.
سمت آشپزخونه رفتم خبری از عماد نبود، با تعجب نگاهی به نشیمن انداختم انگار عماد واقعا رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم، شالمو از سرم برداشتم و به کانتر تکیه زدم، شاید توقع زیادی داشتم که حس میکردم عماد با دیدن حالم... کمی... فقط کمی ملایمت نشون میداد و کنارم میموند، خصوصا بعد از حرف زدن مستقیمم نسبت به تنهایی و حال بدم!
ظرفهارو داخل سینک گذاشتم و روی کانتر رو مرتب کردم، ظرفارو شستم و به اتاق رفتم تا پتویی بردارم، یکهو با دیدن عماد که روی تخت درازکشیده بود و به سقف خیره بود جیغ بلندی کشیدم و چنان عقب گرد کردم که محکم به کنارهی چهارچوب در خوردم.
دستمو روی سینه ام گذاشته بودم که نگاهم کرد:
-مگه زامبی دیدی؟
نفس زنان توضیح دادم:
-آخه فکر کردم رفتی... توقع نداشتم روی تخت ببینمت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت148
نیم خیز شد و نگاهم کرد:
-من آدمی ام که با این حال ولت کنم؟
بی اراده لبخند گرمی روی لبام نشست به قدری از این جمله خوشحال بودم که جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم:
-منم واسه همین وقتی دیدم نیستی تعجب کردم... تو دلت مهربون تر از این حرفاس!
گوشه لبش بالا رفت، خیلی وقت بود لبخند مهربونشو ندیده بودم، سر تا پام پر شد از ذوق دخترونه، از تخت پایین اومد:
-حالا که بهتری منم میرم!
فوری بلند شدم:
-کجا میری؟ بیشتر بمون!
نگاهشو به چشام دوخت:
-نمیتونم کار دارم، باید برم فرودگاه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
تــــــو می دانی که من بی تــــــو نخواهم؛
زندگانی را ...❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
با این نوشتهی عباس معروفی تضمینی دلش رو میبری؛ میگه:
"حتی یک نفر در این دنیا شبیه تو نیست
نه در نفس کشیدن،
نه در نفس نفس نفس زدن،
و نه از قشنگی نفس مرا بند آوردن!"
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
بوسه هايم را سپردم💋
بر نسيم صبح گاه🌤
تا كه بيرون می زنی از خانه
تقديمت كند
صبحت بخیر عزیز جانم♥
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت795 📝
༊────────୨୧────────༊
با صدای زنگ موبایلم به پذیرایی برمیگردم و موبایلم را از داخل کیفم برمیدارم، با دیدن اسم پروا لبخند زنان سمت حیاط میروم:
-سلام پروا جون!
-به به سلام به روی ماهت، معلومه کجایی تو دختر... یه خبر از من نگیری یه موقع!
آرام میخندم:
-ببخشید یکم درگیر بودم، وگرنه مگه میشه بیخیالت شم؟
-انشاالله که درگیریت خیر بوده؟
-اووووم هی... هم خیر و هم...
-چی شده دختر، تعریف کن ببینم!
-هیچی به خاطر شهاب تو روی پدر و مادرم ایستادم، اونام گفتن باشه برو هر کاری دلت خواست بکن ولی دور مارو خط بکش... داغون شدم پروا... روزای بدی بود... اما خب قسمت خیرش اینجاست که شهاب اومد خواستگاری و امروزم آزمایش دادیم و حلقه گرفتیم!
جیغش به هوا میرود:
-وای مبارکه پریا... نمیدونی چقدر ذوق کردم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت796 📝
༊────────୨୧────────༊
از ذوقش من هم هیجان زده میشوم و با کلی حال خوب حرف میزنیم، همین که تماس را قطع میکنم شهاب نزدیکم میشود:
-این کی بود که خنده و ذوق پریای منو در آورده بود؟
با لبخند مقابلش می ایستم:
-پروا بود... ماجرامونو براش تعریف کردم و باهم ذوق کردیم...
چشمانش را ریز میکند:
-پس درواقع ذوقت واسه رسیدن به منه!
با خجالت زمزمه میکنم:
-آره خب!
لبخند گرمی میزند:
-من میمیرم برای این ذوقت، شیرین زبونم!
همین که میخواهم به خاطر جملاتش بال درآورم صدای فرشته می آید:
-پریا جون؛ مامان میگه بیاین چادرو سرتون کنین ببینیم چطوره!
از کنار شهاب و لبخند جذابش میگذرم و داخل خانه میشوم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع