eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
587 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ همین که سمت سرویس رفت، منم به طرف آشپزخونه رفتم، فوری میز شامو آماده کردم... برای سالادی که تزئین کرده بودم، یه سس خوشمزه آماده کردم و روی میز گذاشتم. عماد به طرف کانتر اومد و نگاهی به غذا انداخت: -یعنی اینقدر تو آشپزی ادعا داری که قرمه‌سبزی پختی؟ لبخند گنده ای زدم: -اینو تو باید بگی... بِچش بهم بگو چطوره! ابرویی بالا انداخت و پشت کانتر نشست، قاشقی دست گرفت و داخل خورشت برد، بعد محتوای قاشقو داخل دهنش برد، از حالت صورتش هیچی مشخص نبود. منتظر بهش زل زده بودم که لبشو کج کرد: -کم نمکه! دستمو زیر چونه بردم و با لذت نگاهش کردم: -خب نمک میزنیم! -چاشنی نداره... من ملس دوست دارم! -خب بهش چاشنی اضافه میکنیم! -لوبیاشم پخته نشده!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ابروهام بالا پرید، مگه میشد؟ این غذا از ظهر روی اجاقه... قاشقمو برداشتم و فوری مقداری از خورشت خوردم و حین جویدن با تعجب گفتم: -کجاش نپخته عماد؟ این کامل جا افتاده! چاشنیشم اوکیه به نظرم! چینی به بینیش داد: -نوچ دوس نداشتم... سوپرایزت همین بود؟ مثل بادکنکی که سوزن خورده باشه، بادم خالی شد و با ناراحتی گفتم: -یعنی اینقدر بده؟ که نشه خوردش! نفس عمیقی کشید: -من دیگه برم... بیرون یه چیزی میخورم! ابروهام بالا پرید و فوری از روی صندلی بلند شدم: -نرو عماد... چی بیارم برات؟ نیمرو خوبه؟ میخوای اصلا سفارش بدیم یه‌ چی برات بیارن؟ نگاهم کرد، عمیق و طولانی... انگار التماس نگاهمو دید که اشاره کرد بشینم: -بشین... همینو میخورم! و مشغول خوردن شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
رمان 😍👇 _ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی... چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم: _بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟ _خوب معلومه... خودت بچه دار میشی. دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم: _ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین! پا روی پا انداخت و گفت: _ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه... عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد: _می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟ 😱👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
صبح بخیرهایم را🌤 برایت بوسه بوسه گلستان می‌ڪنم💋 تو فقط مرا عاشقانه تڪرار ڪن... تا دوستت دارم هایم را طوری نثارت ڪنم ڪه تا خودِ شب، من باشم و تو باشی و فدای تو شدن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❉‌্᭄@hamsar_ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ مثل بچه ها بغض کرده بودم، دلم نمیخواست به این سرعت تنهام بذاره... با ناراحتی نشستم و مشغول خوردن شام دیروقتم شدم... از نظر خودم دستپخت بدی نداشتم... نمیدونم عماد چرا خوشش نیومده بود. چند قاشق خوردم اما دیگه نتونستم... اونقدری که عماد ایراد گرفته بود از گلوم پایین نمیرفت. بشقابمو کنار گذاشتم و نگاهش کردم: -بهم نمیگی کجا بودی؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: -جای خاصی نبودم! -اگه جای خاصی نبودی پس چرا جواب منو نمیدادی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم! جدی نگاهم کرد: -جواب تو رو؟ چرا؟ مگه تو کی هستی که باید جوابتو بدم؟ از تغییر رفتارش شوکه شدم: -خب... عماد... من خواستم... یعنی... من فکر کردم...
به تو جــــــان میدهم این قیــــــد بدون شرط است..🫀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نمیدونستم چی بگم، به معنای واقعی مغزم از کار افتاده بود که یهو گفت: -تو چی؟ چون ظهر با اون حالت تنهات نذاشتم خیال برت داشته؟ هنوز چیزی تغییر نکرده الناز... منم بعد از فرودگاه رفتم پیش پانی! خیالت راحت شد؟ مات نگاهش کردم... صدام از بغض لرزید: -چرا اینجوری رفتار میکنی عماد؟ من فقط نگرانت شده بودم! -باشه نگران شدی... الانم متوجهی از ظهر تا به حال کجا بودم! سوال دیگه‌ای هم هست؟ چشام از اشک خیس شد و لرزون توضیح دادم: -من و آراد هیچ ارتباطی باهم نداشتیم... -بسه... هیچی نگو... -چرا هیچی نگم؟ بذار توضیح بدم... تو دچار سوتفاهم شدی! یهو دستشو روی کانتر کوبید و عربده کشید: -آره همش سوتفاهم بود که درست شب تولدم گوه زدی به من و هیکلم... همش سوتفاهم بود که برادرم تو چشام نگاه کرد و تورو نامزد خودش معرفی کرد... سوتفاهم بود که پدربزرگم زمان عقدتونو تعیین کرد... الانم سوتفاهمه که جلو روم اشک تمساح میریزی... من خرم که پاشدم اومدم اینجا... خرم که باز جلو روت نشستم و از خریت خودم برات میگم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا