eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.8هزار دنبال‌کننده
622 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با تمام شدن کارمان کیفم را برمیدارم: -مهتاب اگه تو نمیای من برم! -نه صبر کن باهم میریم! مهتاب داخل پذیرایی میشود: -مامان؛ من و پریا داریم برمیگردیم خوابگاه. منصور به من نگاه میکند که دورتر ایستاده ام: -شبو اینجا بمونید پریا جان! از نگاهش فرار میکنم و در جوابش کوتاه میگویم: -ممنون! افسانه بلند میشود: -باشه عزیزم صبر کن از غذای امشب براتون بذارم فردا ناهار بخورید. و سمت آشپزخانه میرود که فرزاد بلند میشود و رو به منصور میگوید: ا-گه اشکالی نداره من خانمارو برسونم! منصور از این پیشنهاد فرزاد خوشحال هم میشود، برای من که فرقی ندارد به نظر نمیرسد فرزاد مرد بدی باشد، اما میدانم که مهتاب از این پیشنهاد حرصی میشود. هر دو صندلی عقب اتومبیل فرزاد مینشینیم، کنار گوش مهتاب پچ میزنم: -باور کن این یارو از سهراب پسرخاله‌ی من خیلی بهتره، به نظرم روش جدی تر فکر کن! با آرنجش به پهلویم میکوبد: -خفه لطفا! همین مونده لقمه ای که منصور برام گرفته رو انتخاب کنم! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با خشم بلند شد، با دستش بشقاب غذاشو روی زمین پرت کرد، صدای ناهنجاری تو فضا ایجاد شد و من با گریه و ترس دستامو روی گوشام گذاشتم... با حال افتضاحی نگاهش کردم، اصلا حالم خوب نبود و هیچی جز خود عماد نمیتونست آرومم کنه... سمت در میرفت که فوری خودمو بهش رسوند: -عماد خواهش میکنم نرو... به حرفام گوش بده... تروخدا نگام کن... بی قرار و دیوانه وار دستامو به دو طرف کت اسپرتش گرفتم: -من دوستت دارم عماد... من هرکاری هم کردم فقط به خاطر تو بوده... تنهام نذار... بذار بهت توضیح بدم... با خشم بی سابقه ای دستامو از کتش جدا کرد و منو به سمت آشپزخونه هل داد که از درد جیغ کشیدم و سرامیکهای خونه قرمزی خون رو به خودش گرفت... به تکه شکسته بشقاب چینی که داخل پام فرو رفته بود نگاه کردم و از ترس چشام سیاهی رفت... حس کردم همین حالاس که روی زمین بیفتم، اما زیر پام خالی شد و صدای عماد تو گوشم پیچید: -الناز... بوی خوش ادکلنش زیر بینیم پیچ خورد شاید هر زمان دیگه ای بود به خاطر موقعیتی که توش بودم اندازه دنیا ذوق میکردم اما طولی نکشید که چشام بسته شد و دیگه چیزی حس نکردم...