eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.6هزار دنبال‌کننده
585 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب به خوابگاه میرود و من با یک تاکسی خودم را به خانه میرسانم، کلید می‌اندازم و وارد حیاط بزرگ و سرسبز میشوم. قدم هایم روی خشکی برگها مینشیند و جیغشان را در می‌آورد. پدر و آقاجون را میبینم که میان درختان مشغول صحبت اند، لبخند زنان جلو میروم: -سلام بابا، سلام آقاجون! هر دو از دیدنم خوشحال شده اند، رویشان را میبوسم که پدر میگوید: -غافلگیر شدم این موقع از روز اومدی خونه! شانه ای بالا میدهم: -کار مامانه، احضارم کرده! آقاجون دستش را روی شانه ام میزند: -به خان‌جونتم سر بزن بابا، از وقتی فهمیده بعد از ازدواجت از اینجا میری، بهونه تو میگیره! با غم نگاهش میکنم، برای خودم هم باورش سخت است، یعنی ماه آینده همین موقع کجا هستم؟ سمت خانه میروم، مادر در حال چیدن میز ناهار است، سلام میدهم و جلو میروم، بعد از خوش و بش گرمش میپرسم: -خب ناهید جون این دفعه دلیل احضارم چیه؟ کیفم را روی صندلی رها میکنم و خودم پشت میز مینشینم، مادر چشمانش را گرد میکند: -پریا مادر تا یه ماه دیگه تو و سهراب عازمید، نباید کاراتو بکنی؟ چسبیدی به اون خوابگاه که چی؟ ناخنکی به سالاد فصلش میزنم: -چه کاری دارم آخه؟ دوره راه بیفتم از فک و فامیل و دوست و آشنا خدافظی کنم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ -جایی نمیرم... مجبورم بمونم... میرم رو کاناپه بخوابم... لباش از بغض لرزید دیگه نباید میموندم... چون اطمینان نداشتم باز بتونم جلوی احساسمو بگیرم... وارد پذیرایی شدم... چشمم به خورده های شکسته بشقاب و خونی که روی سرامیکا خشک شده بود افتاد... کلافه و خسته به اطراف نگاه کردم، چاره چیه باید از این وضع خلاص میشدم! با احتیاط مشغول تمیز کردن شدم، بعد از این که از تمیزی کف سالن و آشپزخونه مطمئن شدم، مشغول جمع کردن و مرتب کردن ظروفی که روی کانتر بود شدم. هیچوقت به یاد نداشتم تو‌ عمارت پاشا دست به سیاه سفید زده باشم! آخ الناز ببین منو به چه کارایی وادار میکنی آخه توله... خسته روی کاناپه لم دادم که خیلی زود از شدت خستگی خوابم برد...