عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت165 📝
༊────────୨୧────────༊
کوروش مجد ابرویی بالا میدهد:
-خوشوقتم خانم!
بعد با اخم آرام از کوهیار میپرسد:
-شهاب مگه برادر داشت؟
کوهیار سقلمه ای به کوروش میزند و لبخند هولی میزند، سعی میکنم لبخند بزنم و توضیح میدهم:
-سلام منم خوشوقتم، البته من برادرزاده اصلی شهاب نیستم، در واقع شهابو فقط بچگیام عمو صدا میزدم، وگرنه نسبت خونی باهم نداریم!
در دلم غوغایی به پاست، نمیدانم چه مرضی است که دلم میخواهد این موضوع را به عالم و آدم بفهمانم که آهای ایهاالناس من و شهاب عمو و برادرزاده نیستیم، شهاب با خانجون هم نامحرم است چه برسد به من!
کوهیار معرفی میکند:
-استاد کوروش مجد از دوستان مشترک من و شهاب هستن!
ناچار لبخند دوستانه ای میزنم:
-خیلی هم عالی، خوشحال شدم از دیدن تون!
کوروش لبخند میزند و تشکر میکند، وقتی میبینم دیگر ماندنم جایز نیست خداحافظی میکنم و همراه مهتاب از آنها فاصله میگیریم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
#استوری ...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت166 📝
༊────────୨୧────────༊
مهتاب به خوابگاه میرود و من با یک تاکسی خودم را به خانه میرسانم، کلید میاندازم و وارد حیاط بزرگ و سرسبز میشوم.
قدم هایم روی خشکی برگها مینشیند و جیغشان را در میآورد.
پدر و آقاجون را میبینم که میان درختان مشغول صحبت اند، لبخند زنان جلو میروم:
-سلام بابا، سلام آقاجون!
هر دو از دیدنم خوشحال شده اند، رویشان را میبوسم که پدر میگوید:
-غافلگیر شدم این موقع از روز اومدی خونه!
شانه ای بالا میدهم:
-کار مامانه، احضارم کرده!
آقاجون دستش را روی شانه ام میزند:
-به خانجونتم سر بزن بابا، از وقتی فهمیده بعد از ازدواجت از اینجا میری، بهونه تو میگیره!
با غم نگاهش میکنم، برای خودم هم باورش سخت است، یعنی ماه آینده همین موقع کجا هستم؟
سمت خانه میروم، مادر در حال چیدن میز ناهار است، سلام میدهم و جلو میروم، بعد از خوش و بش گرمش میپرسم:
-خب ناهید جون این دفعه دلیل احضارم چیه؟
کیفم را روی صندلی رها میکنم و خودم پشت میز مینشینم، مادر چشمانش را گرد میکند:
-پریا مادر تا یه ماه دیگه تو و سهراب عازمید، نباید کاراتو بکنی؟ چسبیدی به اون خوابگاه که چی؟
ناخنکی به سالاد فصلش میزنم:
-چه کاری دارم آخه؟ دوره راه بیفتم از فک و فامیل و دوست و آشنا خدافظی کنم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت167 📝
༊────────୨୧────────༊
کلافه مقابلم آن طرف میز مینشیند:
-باید بریم برات خرید، نو عروسی و اونجا باید لباسای مناسب تنت کنی.
تکه کاهویی برمیدارم:
-یعنی اونجا پاساژ و مرکز خرید نداره که مجبورم اینجا خریدامو انجام بدم؟
حرصی تکانی به دستم میدهد:
-پریا اونجا دوستای سهراب با خانواده هاشون هستن، نباید طوری جلوشون ظاهر بشی که خانمانه و آبرومند باشه؟
نیشخندی میزنم و کاهو را میجوم:
-مرسی از اینکه اینجوری داری تخریبم میکنی مامان، مگه تابحال شده من بد لباس یا با پوشش نامناسبی پیش چشم کسی حاضر شم؟ نکنه میخوای تو هواپیما با یه لباس شب آنچنانی تموم طول مسیرو بشینم که تو فرودگاه دوستای سهراب با دیدنم کف کنن و بگن واو (Wow) عجب تیکه ای؟
مادر عصبی شده و این از حالت نگاهش مشخص است، لبخند کجی میزنم و نگاهش میکنم، میخواهد چیزی بگوید که با ورود پدر پشیمان میشود و تمام حرصش را طوری دیگر بر سرم خالی میکند:
-از راه نرسیده ناخنک میزنی به میز؟ اونم با دستای نشسته؟
خنده ام دست خودم نیست، از میز فاصله میگیرم و سمت سرویس میروم، همینطور که دستانم را مایع میزنم به تصویرم درون آینه زل میزنم:
-شهاب من دارم میرم... کاش میشد یه جوری جلومو بگیری... کاش میشد بگی همش یه بازی بود و هاله ای وجود نداره... کاش میتونستی بگی گور بابای حرف بقیه، منم تو رو میخوام...
بغضم سر باز میکند و اشکهای گرمم روی صورتم میریزند، تابحال اینقدر دلم به حال خودم نسوخته بود...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
قربون بودنت برم:)
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت168 📝
༊────────୨୧────────༊
صورتم را آب میزنم و از سرویس خارج میشوم، لباس راحتی میپوشم و سر میز ناهار مینشینم، در کنار پدر و مادر غذا میخوریم.
مادر کمی ناراحت به نظر میرسد، برای اینکه از دلش دربیاورم موافقت میکنم طبق خواسته اش پیش بروم.
استقبال میکند و لبخند روی لبش مینشیند، از خانه بیرون میزنم و سراغ منزل خانجون میروم.
هودی قرمز رنگم را پوشیده ام، اما این ظهر پاییزی حسابی سوز سردی دارد.
قدمهایم را تند میکنم و مقابل در که میرسم تقه ای میزنم و وارد میشوم.
خانجون را میبینم که مقابل تلوزیون روی مبل چرت میزند، اما تا نگاهش به من می افتد گل از گلش میشکفد:
-خوش اومدی قند و عسلم!
شادمان به سویش پرواز میکنم، کنارش مینشینم و محکم بغل میگیریم یکدیگر را، عطرش را میبلعم، صدای لرزانش خبر از بغض گلویش میدهد:
-آقاجونت که گفت اومدی، هر لحظه چشم انتظار بودم این در باز بشه و چشمم به صورت ماهت بیفته!
پشتش را نوازش میدهم:
-قربونت برم تا ناهار خوردم اومدم پیشت!
از هم فاصله میگیریم و میپرسم:
-پس آقاجون کجاست؟
-رفته حموم مادر، بشین برم برات یه چیزی بیارم بخوری!
دستش را میکشم:
-نه نه تازه ناهار خوردم، هیچی نمیخوام خانجون، بشین یکم ببینمت، عصر میرم خرید، بعدم خوابگاه.
صدایش غمگین میشود:
-کاش تا مجلست همینجا بمونی، یکم به فکر دل ما هم باش مادر!
پشت دستش را نوازش میدهم:
-الهی قربونت برم چشم، بیشتر پیشتون میمونم، نبینم ثُری خانم چشاش غمگین باشه ها!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت169 📝
༊────────୨୧────────༊
لبخند میزند و دور از جونی میگوید که در خانه باز میشود و شهاب با بینی سرخ از سرمایش وارد میشود، نگاهم محوش میشود، چشم در چشم میشویم:
-سلام خانجون، سلام پریا چطوری؟
آرام جواب میدهم:
-سلام خوبم.
سمت بخاری میرود، خانجون نگران میگوید:
-یخ کردی مادر، بشین برات یه چایی بریزم گرم بشی!
دستش را میگیرم:
-من میریزم خانجون!
و سمت آشپزخانه میروم، سه فنجان چای میریزم و برمیگردم، شهاب با لبخند تشکر میکند بعد رو به خانجون میگوید:
-خانجون حوصله مهمون داری؟
خانجون با مهربانی میگوید:
-مهمون حبیب خداس مادر، قدمشون سر چشم!
شهاب کنار بخاری مینشیند و من دلم ضعف میرود از دیدن چهره مردانه و ته ریش جذابش، با هیجان میگوید:
-یکی از دوستام که چند ماهه هم ندیدمش امروز بهم زنگ زد منم گفتم فردا با خانم و بچه هاش بیاد البته خب کوهیارم هست دیگه!
چشمانم را ریز میکنم و میپرسم:
-کوروش مجد؟
با تعجب نگاهم میکند:
-آره، میشناسیش مگه؟
-اوهوم امروز کوهیار منو صدا زد و با همین آقا آشنام کرد، نگفت بهت؟
-راستش یه چیزایی میگفت، من تو ترافیک بودم خوب متوجه نشدم، خب پس آشنا شدین باهم!
-اوهوم، دخترای دانشگاهمون واسش رگ میزنن!
آرام میخندم که با لبخند نگاهم میکند:
-آخرین باری که خنده هاتو دیدم کی بود؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت170 📝
༊────────୨୧────────༊
شوکه نگاهش میکنم و گونه هایم از توجهش گلگون میشود، اما او هنوز نگاهش با همان لبخند کمرنگ جذاب روی من است، صدای کوبش ضربان قلبم دست خودم نیست، با یاد هاله نگاه از او میگیرم و فنجانی چای برمیدارم:
-خنده؟ منکه زیاد میخندم شهاب، فقط تو پیشم نبودی که ببینی!
-اوهوم خوبه، همیشه بخند...
خانجون میان کلاممان می آید:
-بگو بیان مادر، قدمشون سر چشم، یه شام خوشمزه بار میذارم براشون.
شهاب با هیجان میگوید:
-کوهیار که حسابی شیفته دست پختت شده خانجون، مطمئنم فردا دو بشقاب میخوره!
و میخندد، زیر چشمی خنده هایش را تماشا میکنم و دلم میریزد.
خانجون با خوشحالی میگوید:
-نوش جونش، پس مادر به هاله هم بگو بیاد، چند روزه ندیدیمش، پریا مادر تو هم حتما بیای، به پدر و مادرتم میگم.
-نه دیگه خانجون جمع جووناس، بذارید شهاب با دوستاش راحت باشه، منم درس دارم، خوابگاهم فردا.
این بار شهاب با جدیت نگاهم میکند:
-لازم نکرده، تو هم میای، به خاطر تو گفتم کوروش خانمشو بیاره!
نگاهش میکنم:
-خب هاله هست دیگه، چه نیازه که من باشم؟
با اخم فنجان چایش را به لبش نزدیک میکند:
-میگم باش یعنی باش!
دیگر چیزی نمیگویم و چایم را میخورم، با آمدن آقاجون از حمام، برای او هم چای لیوانی میریزم و کمی کنارشان می مانم و گپ میزنیم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
نمیدونم چه مرضی هست
داخل تمام پیام رسانا مسابقه گذاشتن
اسم مسابقشم اینه
هر کی زودتر رمانای فهیمی رو نشر بده برنده اس😐
همسر استاد کم بود
الان عشق غیر مجازو هم دارن پخش میکنن
تازههههه اسم نویسنده هم حذف میکنن
والا بخدا ته پروییه😐
رمان نداری
نویسنده نیستی
چرااااااا رمان یکی دیگه رو میذاری😐
آماده این باز لینک بدم برید گزارش بزنید🤕🤕👇
https://rubika.ir/joinc/BIIGFIDE0OWOWZQRLINEVOCFIFAQMNNJ
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
نمیدونم چه مرضی هست داخل تمام پیام رسانا مسابقه گذاشتن اسم مسابقشم اینه هر کی زودتر رمانای فهیمی رو
همه گزارش بزنید
چون من خیلی محترمانه داخل ناشناس خواستم حذف کنن
ولی خب حذف نکردن بعد از گذشت چند روز😊