عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ دی
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت163
در خونه رو باز کردم و اشاره زدم بره، زیرلب نجوا کرد:
-گند دماغ!
همین که رفت در خونه رو فوری بستم، خواستم سمت اتاق برم که موبایلم زنگ خورد، فوری از جیب شلوارم بیرون کشیدمش... پانی بود...
ردی دادم و موبایلو روی سکوت گذاشتم.
الان چه وقت زنگ زدن بود؟!
به اتاق برگشتم، نگاهی به پای باندپیچی شده اش انداختم و کنارش روی تخت نشستم، به صورتش نگاه کردم، رنگ و روش بهتر شده بود...
سایهی مژه های بلندش روی صورتش افتاده بود... روی گونههای خوش تراشش... نگاهم کمی پایین تر رفت... برجستگی لبهاش... زیر نور لوستر عجیب برق میزد... لعنتی باز برق لبشو زده بود...
عاشق برجستگی لباش بودم... اگه میدونست اینا با من چکار میکنن هیچوقت دیگه اینقدر براقش نمیکرد...
به چشمای بسته اش نگاه کردم، اما از حق نگذریم دنیام چشمای سیاهش بود... دلم میخواست وقتی نگام میکنه میتونستم سفیدی دور مردمک چشاشو از حدقه بیرون بیارم و درسته قورتش بدم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۳ دی
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت164
یهو صاف نشستم... چند بار سرمو تکان دادم، این فکرای مزخرف چیه آخه...
ضربه ای به پیشونیم زدم، آرنج دستامو به پاهام تکیه دادم، سرمو تو دستام گرفتم و زمزمه کردم:
-بعد اون اتفاقا نباید دیگه روش ضعف داشته باشی نره خر!
سرمو کج کردم و حریصانه به صورتش زل زدم و باز مثل دیوونه ها نجوا کردم:
-آخه نگاش کن... توله ترین دختر تاریخه به مولا...
اینجوری نمیشد، باید از کنارش بلند میشدم تا کار دست خودم و اون ندادم...
سمت در رفتم که صدای بی حالش به گوشم رسید:
-آخ پام...
سمتش چرخیدم و باز نزدیکش شدم:
-پات طوریش نیس زود خوب میشه...
بدون اینکه چشاشو باز کنه، صورتش از درد جمع شد:
-خیلی درد میکنه!
-تو سرومت مسکن زده... کم کم اثر میذاره، تحمل کن...
آروم چشاشو باز کرد... و این صدای قلب سگ مصب من بود که تالاپ تولوپ کرد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۳ دی
۲۳ دی
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
(میانبرای این رمان سنجاقه)
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
۲۳ دی
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ دی
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت165
نگاهم کرد... خمار و گیرا... آخ الناز... چرا با من اون کارو کردی؟ چرا؟
کاش هیچوقت کنار آراد ندیده بودمت... کاش...
-چی شد یهو؟ من غش کردم؟
سر تکان دادم:
-آره یهو شوکه شدی انگار!
-زنگ زدی اورژانس؟
بیخودی حرفشو تایید کردم، نمیخواستم به خاطر اینکه یکی از بچه های دانشگاه پاشو پانسمان کرده فکرشو درگیر کنم.
ناخواسته باز به چشاش زل زدم که نم اشک به خودشون گرفتن و با بغض گفت:
-میشه امشب نری؟
درد و بلات به قلبم بخوره دختر... چشامو برای چند لحظه بستم... باید یادم میآوردم همین جغله چه بلایی سر قلب و روح و احساسم آورده بود... پس اخم کردم و از کنارش بلند شدم:
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۴ دی
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت166
-جایی نمیرم... مجبورم بمونم... میرم رو کاناپه بخوابم...
لباش از بغض لرزید دیگه نباید میموندم... چون اطمینان نداشتم باز بتونم جلوی احساسمو بگیرم...
وارد پذیرایی شدم... چشمم به خورده های شکسته بشقاب و خونی که روی سرامیکا خشک شده بود افتاد...
کلافه و خسته به اطراف نگاه کردم، چاره چیه باید از این وضع خلاص میشدم!
با احتیاط مشغول تمیز کردن شدم، بعد از این که از تمیزی کف سالن و آشپزخونه مطمئن شدم، مشغول جمع کردن و مرتب کردن ظروفی که روی کانتر بود شدم.
هیچوقت به یاد نداشتم تو عمارت پاشا دست به سیاه سفید زده باشم!
آخ الناز ببین منو به چه کارایی وادار میکنی آخه توله...
خسته روی کاناپه لم دادم که خیلی زود از شدت خستگی خوابم برد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۴ دی
۲۴ دی
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
(میانبرای این رمان سنجاقه)
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
۲۴ دی
۲۴ دی
سرگذشت عاشقانه داوار مرد کرد و غیرتی که عاشق یک دختر مدرسهای شده👇👇
همین که تنها شدیم سوگل رو ب,غل کردم، دختر کوچولو تو ب,غلم گم میشد...
بوی عطر تنش م,ستم میکرد... تمام دنیای من قد آغوش سوگل بود.
صبح رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه، گوشی سوگل روی میز آرایش بود برداشتم تا بذارم داخل کشو که یهو یه پیام براش اومد... پیامی حاوی حرفهای عاشقانه و اینکه انگار دیشب یا قبلاً با هم بودند چون اشاره به سفیدی ب,,دن و خال ب,,دن سوگل کرده بود...
به پیام قبلی نگاه کردم دیدم سوگل نوشته بود: (شوهرم برگشته از ماموریت دیگه نمیتونم)
ساعت ارسال پیام رو نگاه کردم ساعت ۷:۱۰ بود، یعنی دقیقاً زمانی که من داخل ماشین منتظر سوگل بودم تا برسونمش مدرسه...
دنیا روی سرم خراب شده بود، دوباره عقل و قلبم با هم مبارزه میکردند، چندین بار پیام رو مرور کردم... خال! یعنی بدن سوگل خال داره؟
منی که شوهرش بودم و اینو نمیدونستم!
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
گیج بودم که دوباره پیام اومد (سوگلم من نمیتونم ۲۰ روز دوریتو تحمل کنم، یجوری بپیچونش و به دیدنم بیا)
و بعد پیام بعدی رو فرستاد (راستی لباسهایی که برات خریده بودم اندازت بودن؟)
و پیام بعدی (راستی یادت نره پیامها رو پاک کنی)
پاهام سست شده بود... فلج شده بودم... قدرت نداشتم از روی تخت بلند شم، یهو در باز شد و زن داداشم اومد داخل و گفت:
-داداش چرا رنگت پریده؟ این نامهها رو ببین برای سوگل اومده، چند بار بهت گفتم این دختر فتنه است، اما تو باور نکردی!
چنان نگاه غضبناکی به آذر کردم که لبخند گوشه لبش ماسید و از اتاق بیرون رفت...
فوری سوار ماشین شدم تا برم مدرسه دنبال سوگل...
ادامه (سرگذشت قشنگ من) رو اینجا بخون👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
۲۴ دی