°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و نه ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
به نظرتون بارون میاد؟
نگاه اخمآلودی میکند
-تو خودت پتانسیل ابر بودن داری،بارون میخوای چکار؟ بذارنت سیل راه میندازی
فکرنمیکردم گریه ام را دیده باشد
-ببخشید.یه هو دلم گرفت...نگران شدم،گفتم نکنه..
باسر اشاره ای به قدوبالایم میکند
-نیست خیلی پر چربی هستی این حیاط قدم آسته برو، بیا تو همین مونده
تو نصفه نیمه نگران باشی
ازاصطلاحش خنده ام میگیرد.پشت سرش راه میافتم
-نصفه نیمه دیگه چیه،آقا..؟نصف عقل شنیده بودم
آرام حرف میزند. صدایش ته مایٔه خنده دارد
-نصف ونیمه ای دیگه.الان باید دو برابر این بودی،دونسوز شدی،دختر!
کتش خاکیست پشتش،حتما جایی تکیه داده دست میبرم می تکانم
محرم مگر نیست؟دوست مگر نیست؟
برمیگردد نگاه میکند. میفهمدخاکی بوده.
-دم در تکیه دادم دیوار
نگاهش را به چشمانم میدوزد،نمیدانم چرا، شایدمیخواهدحرفی بزنم از
ملاقات آن دو
-عیب نداره، رفت..بدین من اونا رو برید بخوابید،دیر وقته
خریدها را روی میز میگذارد.نایلونها را برمیدارم تا داخل یخچال بگذارم.
دو شانه تخم مرغ خریده،نگاهش میکنم،میفهمد.
-دو شونه تخم مرغ زیاده،آقا! اسراف نکنین
-حاجی گفت دوست داری.بخور شاید دوپره گوشت گرفتی،با کل گوشتو استخونت دو وعده آبگوشت نمیشه گذاشت
شانس میاورم تخم مرغها راگذاشته ام یخچال میوه ها از دستم میافتد
حتی توصیفاتش هم قصابگونه است.از خنده منفجر میشوم.خودش هم میخندد
-مگه من گوسفند و گوسالم آبگوشت بپزین،آقامحراب!
دست به سینه لبخند میزند
-یه قصاب همه رو گوشت میبینه،الان سر جمع چهل کیلونیستی...سمیه ۱۲یا۱۳سالش بود۴۰کیلوبود
میوه ها را جمع میکنم.هرگز فکر نمیکردم،قبل از این هم خانه بودن، که حاج محراب معتمد اصلا بخندد،چه برسد به شوخ بودن
-خب،من همون سن دادنم اژدر دیگه.رشد نکردم که؛دونسوز شدم به قول شما
ته مانده های خنده ام است.یادم نمیآید اینقدر در زندگی خندیده باشم.
-خیلی اذیتت میکرد؟
آخرین نایلون را جا میدهم.
-هرچی بوده گذشته.منم اگه اسمشو میارم،خب از دستم درمیره،آقا
چکار میشد کرد؟
نگاهش خیره است،دیگرلبخند نمیزند.
-چجور راحت میگی گذشت؟من هنوز نمیتونم بگم بعد عروسیم گذشت
دیدیش امشب؟تو زنی.به نظرت چرا اینجور میکنه؟
یک چای برایش میریزم.غمگین است،ناراحت میشوم
-امروز فکر میکردم کیک بپزم،مثل همون که برنامه تلویزیون دستور میداد
دوست دارین؟
آه میکشد و لیوان چایی را میچرخاند
-آره، گاهی خواهرام میپختن.یاد بگیر بپز سرتم گرم میشه.مرد باشی،هرچی خوردنی باشه،دوست داری
ازپایین نگاه میکند.میخندد برای یک لحظه و بعد با انگشتانش آن را روی لب جمع میکند.متوجه منظورش نمیشوم.حرف خنده داری که نزد،زد؟
-آره،مردا خوشخوراکن
-تو خیلی باحالی،یاسی،آدم هم خوشش میادسربهسرت بذاره و هم دلش میخوادباهات حرف بزنه،خجالت میکشم از تعریفش
-خب دوستا اینجورن؟من دوستی نداشتم.یه وقتایی بچه بودم وقتی زن یاسر می اومدکار میکرد برای طوبی خانم.شما وحمیرا خانمو خواهراتون رو
میدیدم حسودی میکردم،آخه کسی بامن بازی نمیکرد
-تو؟چرامن هیچوقت ندیدمت؟نامادریتو یادم می اومد تو مراسما کمک میکرد
ولی تو روخیلی وقت پیشدیدم
روسری ام را مرتب میکنم.هرچند بارها گفته اند سر نکنم،ولی باز راحت نیستم
-خب به نظرتون یه دختربچه با لباس کهنه و دمپایی پاره و موهای توهم پیچیده
و کثیف روش میشه بیادجلو چشم پسر حاج اکبر و دختراشون؟من پشت درخت قایم میشدم
خنده ام میگیرد از تصور خودم در آن روزها،چقدر نزار وکثیف بودم.حمام که درخانه نبود،بعدا یاسر داخل حیاطی یکی درست کرد
-چجور میخندی،یاسی؟زندگی سختی بوده
شانه بالا میاندازم
-خب اونموقع حسودی میکردم و غصه میخوردم،ولی خب الان دیگه گذشته.دردش یه وقتایی هست،ولی میخواستم بگم اون زمون شما دوستای خوبی بودین.من یادمه شما وحمیراخانم،چند بار دیدم خواهراتون نقشه
میکشیدن اذیتش کنن من امشبو نمیدونم.اصلا ً پی جونیستم چیشد
و کی چکار کرد،آقا ولی خب شاید دوستای خوبی بودین،ولی همون فقط دوست.دیگه نمیدانم منظورم را متوجه میشود یانه،اما بافکر من شاید آنها فقط دوستان
خوبی بودند،ولی حتماکه زندگی خوبی باهم نباید میداشتند
حاجبابا هم مثل تو گفت،ولی نمیفهمم الان چشه؟بهش گفتم تو زنمی،حاجی ام همینوگفته..ولی درک نمیکنم شما زنا رو
-خب شاید دوستون داره.
اخم میکند.نگاهش به لیوان است که خالیست. سکوت میکنم
-به کسی نگفتم،ولی به تومیگم خیلی عاشقش بودم.شب عروسی که رفت
تاهمین حالام فکر میکنم چرا اون عاشقم نبود؟حتی یه کمم اگر
دوستم داشت نمیرفت
یعنی اونهمه سال دوستمم نداشت؟
میدانم که یک سوال میتواند مثل خوره مغز آدم را بجود.همیشه از خودم میپرسیدم چرا من باید این همه سختی را تحمل کنم؟
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد)
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
اگر شما وقتی شوهرتان در جمع بی احترامی میکند ، #عصبانی شوید و با او دعوا کنید، اوضاع بدتر میشود. به علاوه در جمع دعوا کردن با شوهرتان فکر نمیکنیم جلوه خوبی داشته باشد. پس بهتر است #خونسرد باشید و سعی کنید #بحث را عوض کنید و یا بی توجه باشید یعنی نه مقابله به مثل کنید و با تندی برخورد کنید و نه با او #منطقی صحبت کنید بلکه اصلا توجهی به آنچه که اتفاق افتاده است نکنید. چرا میگوییم منطقی هم در آن لحظه با همسرتان صحبت نکنید؟ چون فرد #پرخاشگر و عصبانی در آن لحظه نمیتواند منطقی فکر کند. پس صحبتتان بیفایده خواهد بود! صحبت منطقی را موکول کنید به شرایط بهتر.
بعد از اینکه تنها شدید و همسرتان هم #آرام شد، به صورت منطقی و با آرامش با همسرتان #صحبت کنید. به او بگویید که رفتارش یا حرفهایش چه تاثیری روی شما میگذارند و چه احساساتی را در شما ایجاد میکنند. بگویید که چرا این رفتارها و حرفها را دوست ندارید. او را #متهم نکنید. فقط درباره احساسات خودتان صحبت کنید. این کار باعث میشود او بداند که رفتارش اشتباه است و نیاز است #اصلاح کند. البته برخی از افراد اشتباهشان را قبول نمیکنند اما به هر حال گفتن این موضوع با لحن و جملهبندی درست، خالی از لطف نیست و ضروری است.
#بی_احترامی_درجمع
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
◇چطور نقاط ضعفمون رو بشناسیم◇
🔸نکته مهم اینه که دونستن نقاط ضعفمون به اندازه اطلاع از نقاط #قوت مهمه.
🔹در واقع نقطه #ضعف هایی که اغلب سعی در کنار گذاشتن و یا #نادیده گرفتنشون داریم، میتونن رویاهای ما رو #سرکوب کنن و ما رو از انجام خیلی از کارهای بزرگ تو زندگیمون عقب بندازن.
🔸با این وجود، نکته مثبتی که در رابطه با نقاط ضعف وجود داره اینه که ضعفهای ما قابل #اصلاح و بهبودن.
🔹بهترین راه برای پیدا کردن نقاط ضعف، برداشتن یک #قلم و #کاغذ و نوشتن تمام چیزهاییه که ما رو میترسونه.
مثلا میتونید درمورد نگرانیهاتون در مورد تعامل با افراد جدید یا این که گاهی اوقات از انجام کارهای تکراری روزانه خسته میشین و نمیتونید همه چیز رو سر وقت انجام بدین بنویسید.
🔹گام بعدی اینه که چیزی رو که نوشتید به نقاط ضعف واقعیتون، مثل #خجالتی بودن یا #تنبل بودن مرتبط کنید.
🔸پیدا کردن نقطه ضعفها و تلاش برای بهبودشون واقعا میتونه به ما کمک کنه تا #قدرت لازم رو در خیلی از جنبههای زندگیتون بدست بیارین و به موفقیتهای بزرگی برسین.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
ای دوست بدان که
او همیشه آغوشش باز است،
نگفته تو را میخواند
اگر هیچکس نیست، خدا که هست . . .
@hamsarane_beheshti
↴
در دل سختترین اتفاقات هم
میروید گلهای دلخوشی!
مینشیند شبنم خوشبختی و
میبارد باران رحمت خدایی!
کویر هم با تمام خشکی و خس و خاشاکاش
آسمانِ پر ستاره اش را مهمانِ نگاهت میکند و
ماهِ آسمانش، صورت قشنگ تو را
مهتابی و غرقِ زیبایی میکند!
بلد باش حال خودت را خوب کنی
بلد باش در جهانِ پر از اتفاقات تلخ و شیرین
سبزترین ها را جدا کنی و
در گوشهای از دنیایت،
در حاصلخیز ترین خاکِ زندگی بکاری و
فراموش نکنی خدا همیشه و همه جا هست!
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت چهل ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
من ازعشق وعاشقی نمیدونم،آقاولی نمیشه اینجوری... بریدحرف بزنین،اصلا میخواین وقتی حاج بابا نیست برم سراغشون،بگم بیاین حرف
بزنین...؟یازنگی زنگی یارومِی روم
ازجا بلند میشود.اخمهایش درهم است
-یاسی،نمیگم فراموشش کردم،ولی وقتی چیزی شکست درست نمیشه
حتی اگر دوستم داشته که نداشته،من دیگه اون محراب نیستم.به قول توگذشته،اون دوتا بچه داره، زندگی کرده ،فعلا اجالتا تو هم نقش زن من و داسته باش ببینم چی میشه
چشمک میزند،از لحن آخر کلامش میخندم.
-میخواین سلیطه بازی هم کنم؟ واقعی تربشه.
-دیوونه نصفه نیمه پاشو برو بخواب،نمازصبح خواب نمونی.یه فکری هم بایدبرای مراسم مامان کنیم،حاجی هم کلا پکره
یادم رفته بود دل مشغولی مراسم.بازهم مضطرب میشوم. شب به خیرمیگویدو من را با افکارم تنها میگذارد
آشپزخانه را جمع میکنم.به اتاقم میروم که امشب کمی سردتر از شبهای دیگراست. جای لوله بخاری هست،حتما به فصلش وصل میکنند موهایم را باز میکنم تا شانه بزنم قبل از خواب کاش دلم میآمدو کوتاهشان میکردم.حمام رفتن خیلی سخت است و شانه زدن و رسیدن به آنها پیچهای بافت را باز میکنم که چند ضربه به در میخورد.فکر کردم رفته است بخوابد
روسری را نیم بند روی سر میاندازم،سعی میکنم معلوم نباشد این موهای پُردردسرم
-یاسی! بیا
دررا باز میکنم،نه کامل
-امشب سرده،این بافت مال منه.لباسای مامان دیگه نیست بدم بهت،
دخترام که چیزی ندارن.اجالتا ً اینوبپوش، فردا بریم خرید
در را بیشترباز میکنم،یک پلیور مردانه که دو برابر بیشتراز من بزرگتر است
با خنده میگویم:
-راست میگین من نصفه نیمم،این دوسه برابر منه
سرتکان میدهدبا لبخند
-بیابگیرمردم از خواب.فقط قد و قوارهت نیم بنده،ولی مغزت خوب کار میکنه
لباس از دستم میافتد،خم میشوم که برش دارم، موهایم روی زمین رها میشوند.سر که بالا میآورم نگاه خیره اش روی موها و صورتم است.دستی به محاسن کوتاهش میکشد
-شبت به خیر
***
محراب
تنم درد میگیرد از چرخش در تختخواب.افکار مثل مار به دور آرامش وجودم میپیچدو در حد مرگ خفه ام میکند.وضو میگیرم و پای سجاده مینشینم،سخت است تمرکز کردن حرفهای یاسی،حضور حمیرا و رفتار عجیبش،
اژدر و بی آبروی ای که راه انداخت
میدانم امشب پدرم از سرحرفهای مردم به مسجد نرفت.وقتی سربسته سرمیز گفت که چند نفر از رفقایشزنگ زده اند پیجوی اتفاق امروز و تلویحی درباره صنمش با اژدر و زن او پرسیده اند.سالگرد مادرم هم نزدیک است و این هم شده یک علت دیگر.نماز میخوانم برای آرامش،امابیشتر افکار رهایم نمیکنند
به حیاط نیمه تاریک نگاه میکنم و ناخودآگاه دنبال دختر ریزنقشی میگردم
با موهایی بلند،آنقدر که نگاه را خیره میکند،نفس رابند میآورد
دنبال دخترکی که ظاهرا نه سوادی دارد و نه حتی کتابی خوانده و معاشرت
زیادی نداشته،اما رفتار و حرفهایش عجیب منطقی و درست است.شاید
حق با او وپدرم است،شایداز اول هم من دل به آدم نادرستش بسته بودم
دلیکه اگر بخواهم صادق باشم،حداقل باخودم، هنوز هم گاهی میگوید ای کاش..اما ذات انسان است که هرچه دستش نرسد میشود آرزو
چشمهایم میگردد،اما یاسمننیست.حتما خوابیدهاست.بدجور ای نروزها به حضورش عادت کردهام؛به حضورش که عموما بیصداست
راحت میخندد،کینه ندارد،امابه شدت دلنازک است و ترسو..و من عجیب دلم
میخواهدگردن مردی را که این موجود لطیف را آزار داده بشکنم
چیزی به نماز صبح نمانده که پولیوری نازک تن میکنم،خنکی آب و وضوی دم صبح شایدکمی دلم را آرام کند
-طوبی خانم،خدابیامرز،کم سن وسال بود که با مادرش یه روز اومد دم حجره
اون زمان عمو بهرامت بچه بود،با آقاجانم اومده بود اونروز.افتاد زمین،طوبی خانم بلندش کرد و جوری آرومش کرد که تا آخرخرید،بهرام از کنارش تکون نخورد..بهرام خیلی شیطون بود،الانش رو نبین آرومه...اون زمان آتیش پاره بود.
آستین بالامیزند،صدایش پر ازغم است.لب حوض مینشینم.سرما موی دستانم را سیخ میکند
-خلاصه که به آقاجونم گفتم یا این دختریا هیچکس! اسیر مهربونیش شدم
بولله...اون روز قسمت بود برم دم حجره،قسمت بود اونم بیادم
خواست دلم بره برای خانمی و مهربونی مادرت... زن خوب زیاده،یعنی زن خوبه؛ذاتش،خمیرمایه ش،تا دست کدوم مرد بیفته... ولی زنی که دست نامرد بیفته و بازخمیره و پی و بنش زن بمونه و خوب،یه چیزیای خدا براش خواسته.
وضومیگیرد و صلوات میدهد.نمیدانم ته حرف پدرم چیست؛دلتنگ مادرم شده یامنظورش یاسمن است
منتظرختم کلامش میشوم.مسح میکشد
-خلاصه همدم و همدل که رفیقت باشه کمه، باباجان..چشم و گوشت رو بازکن،عقلتم دم دستت باشه..همه تو زندگیشون خواب و خوراک دارن،گردش دارن، زن و شوهر همبستری و همدلی دارن، ولی زندگی همینا نیست...
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
اینکه خانمی در برابر شوهر زورگو اش #مظلوم و #مطیع باشه اشتباهترین کار رو انجام میده
زن #خسته و #منفعل با خودش فکر میکند که: “من تسلیم شوهر زورگویم میشوم تا دیگر #جنگ و دعوایی پیش نیاید.” این گروه از زنان میخواهند به هر قیمتی شده که #صلح را برقرار کنند و به #آرامش برسند. اما از قضای روزگار این برخورد #سلطهپذیر و خادمانه به صلح منتهی نمیشود. شاید از بیرون به نظر برسد که زن و شوهر زندگی آرامی دارند، اما واقعیت این است که میدان نبرد به #درون و #تعارضهای درونی کشیده شده است.
#شوهر_زورگو
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
ابراز #خشم، #پرخاشگری نیست
#قهر نیست...
بهم کوبیدن در نیست
بیان خشم، #توهین و #تحقیر نیست
بیان خشم، #سکوت و کناره گیری نیست
بیان خشم، #فریاد هم نیست
خشم #هیجان سالمی ست و می توان آن را #مدیریت کرد.
خشم نیازمند ابراز هنرمندانه است در جای خودش و به شکل #جرات ورزی در بیان احساسات و ادراک خودمان است.
اینکه من چه احساس میکنم و نه آنکه تو چه کردی
اینکه من چه آسیبی میبینم و نه آنکه تو چگونه رفتار میکنی
با هم با درک جایگاه برابر ارتباطی و با #احترام... بدون سانسور اما #مسالمت آمیز و مشفقانه... نه بترسیم و نه #حمله کنیم
احساس گناه و #سرزنش ایجاد نکنیم.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
خدای عزیـــــزم
مگر ماجز تو که را دارم که وقتی دلمان میگیرد،
بیاییم و با او درد و دل کنیم خدایا اگرتو بخشش نکنی؛
ومارااز محبتت محروم کنی چیزی برایمان نمی ماند
ای بهترینم مابندگان خطاکاررا
هدایت کن تاخطا نرویم خوب میدانم گهگاهی
پایِ ایمانمان لنگ میزند،
خوب میدانیم که
چه عهدهایی رابستهایم و شکستهایم
امابازهم از درگه لطف کرمت
ناامیدنشده ونخواهیم شد
چون خدای کریم وبخشنده ای
چون تو داریم که که ستارالعیوبه
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
مهم نیست در چه شرایطی هستی
اگر می توانی شرایط بهتری را متصور شوی،
قادر هستی آن را خلق کنی...
خالق بهترین آرزوهایمان باشیم
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت چهل و یک ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
مادرت فقط زن نبود برای من... رفیقم بود... همصحبت بود... تو هم جوون ۱۶ساله نیستی،محراب! از دوره ٔ تن داغی عشق گذشته. دنبال همدل باش ورفیق زندگیت... کسیکه دستت رو بهش کردی دست بذاره رو شونه و یارت
بشه، نه خنجر بزنه.
حرفهایش بیحساب نیست.برعکس مادرم، حاج اکبر هیچوقت مستقیم نگفت چه کنم. با ازدواج من و حمیراموافق نبود، نه که مخالف هم باشد، امادلش نبود. مادرم با این که مادر حمیرا دوست صمیمی اش بود بازهم میگفت فکر کنم. نمیدانم چرا هیچکسی آن روزها نگفت«نه.»
-شما میگین یاسی اینارو داره؟
کلاه کوچک سفیدرنگش را وسط موهایش میگذارد. عبا از روی تخت برمیداردو روی دوش میاندازد.
-من گفتم خوب دقت کن، باباجان... دوره ٔ خطا گذشته. این سن دیگه ملاکش عشق و عاشقی نیست،دوست داشتنه، محبته، همدل و یاربودنه،
رفاقته... حسرت چیزایی رو نخور که از اولش مال تو نبود.
همانجا روی زمین،سجاده پهن میکند. قامت میبندد.
-پس چرا کسی نگفت حمیرا مناسب من نیست؟
نگاهش غمگین میشود.
-خودت میفهمیدی فرق داشت با اینکه زورت میکردیم،بابا. حسرتیکه
خودت بکشی با اونیکه ما بهت میدادیم فرق داشت.
شایدحق با پدرم است، اگر مخالفت میکردند بازهم انجام میدادم. آن زمان فکر میکردم فقط حمیراو نه هیچکسی. بعد از حمیراهم دیگربه هیچ زنی اعتماد نکردم.
-سلام.
بلند سلام میکند،حاج بابا جواب میدهد وسط نماز. من اما خیره اش میشوم. دخترک ریزجثه ایکه مدتیست شده همدم و دوست.
-با این لباس سرما میخوری،یاسی.
لبخند میزندو دوباره به داخل میرود. برای نماز بیدارشده. بیرون که میآید
از دیدن بافت مردانه ٔ خودم خنده ام میگیرد،برایش زیادی گشاد و بزرگ است،
به تنهایی یک لباس است.
-خوبه...؟ نمازتون نره.
ازاصطلاحش خنده ام میگیرد.حاج بابا سلام نماز را میدهد.
-تو خودت نمازت نره.
موهایش را زیر روسری میکند،صورتش با لبخند برق میزند. فکر نمیکنم
کسی بایک ماه گرفتگی روی صورت اندازه ٔ او قشنگ شود.
-من زرنگم، خوندم. سلام، حاج بابا... بهترین؟
پدرم از سر سجاده بلند میشود.
-سلام، باباجان... با اون سوپی که شما پختی بهتر نباشم ناشکریه بیخود نیست از قدیم میگن خونه که دختر نداره روح نداره.
هنوز آفتاب طلوع نکرده که میان سوز پاییز،پدرم ویاسمن نشسته اند روی تخت و حرف میزنند.
-قبول باشه، باباجان.
یاسمن،مچاله شده در بافت من، زانوهایش را بغل کرده. آرام میخندد.
-جدی جدی من نصفه نیمه ام،این یه تا لباس برای کل هیکلم بسه.
بامزه شده است داخل این لباس گشاد. امروز بایدبا خودم برای خرید ببرمش،
هم از خانه بیرون میآیدو هم خودش انتخاب میکند.
-نگفتی مشتی بیاد باغچه رو به راه کنه، آقامحراب! بگو محسن آهنگر بیاداون
گوشه یه جا قد گلخونه بزنه براش. الان پاییزه،هرچی خواست بکاره، بهار بیاره
باغچه.
یادم می افتدکه فراموش کرده ام که به او قول داده بودم.
-جان خودم یادم رفت، حاجبابا...سوختگیش بالکل از ذهنم برد... چشم،میگم.
-برم چای بیارم...؟ بعد خواب میچسبه.
باذوق بلند میشود. این مدت حتی وقتی سوختگی آزارش میداد هم لبخند
روی لبهایم اناز بابت او بود.
-سرش گرم میشه با گل و گیاه خوبه، خدا خیرت بده، بابا.
نگاهم به پله ها کشیده میشودکه بایک سینی چای و قوری میآید.
-خود برکته این بچه.
پدرم از حضوریاسمن در خانه خوشحال است، اینرا در مقایسه با روزهای بعداز مادرم میگویم.
-آقامحراب، گوشیتون زنگ میخورد... بدویید.
امروز عباس قرار است بار را تحویل بگیرد. دیشب به او پیام دادم، میخواهم
یاسمن را برای خرید ببرم.
-پا شو، بابا... خیر باشه، شایدخواهرت وقتشه.
دیروز که با سمیه حرف میزدم حالش خوب بود. پا تند میکنم. صدای پای
یاسمن پشت سرم می آید.
-تو چرا پی من اومدی؟
خجالت زده و نگران نگاه میکند،صورتش مظلومتر میشود.
-آخه شاید سمیه خانم باشه... نگران شدم.
دستم بی اراده پی شانه اش میرود که همراه شود.
-نگران میشی شبیه گربه نگاه میکنی،نصفه نیمه.
حدس پدرم درست است، امین است از بیمارستان تماس میگیرد. وقت زایمان سمیه است، سمیراهم پیش اوست. حین صحبت به او خبر میدهند بچه به دنیا آمده، قطع میکند.
-دنیا اومد.
نگاهش گنگ است
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
یکی از نشانه هایی که خانمی #غر میزنه اینه که
خواسته اش را بیش از دو یا سه بار میگویید
اگر خواستههایتان را بسیار زیاد #تکرار میکنید و از طرف مقابل طلب میکنید، یعنی غرغرو هستید و بیش از حد روی یک موضوع اصرار میورزید. البته بعضی از خانمها هم که همسرشان توجهی به نیازهایشان ندارد و مجبورند چندبار خواستهشان را تکرار کنند، #متهم به غرغرو بودن میشوند که لزوما درست نیست
#غر_زدن
╭
╰─► @hamsarane_beheshti