eitaa logo
🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
235.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
🌸🍃 یک روانشناس انقلابی 🇮🇷 #محسن_پوراحمد_خمینی 💓 دریافت‌کلاسهای‌آموزشی @hamsaranclass 💓 مشاوره رایگان @hamsaranekhoub 💓 مشاوره تلفنی @moshaverehhamsaran 💓 نظرات @Manamgedayefatemeh7 💓 تبلیغات،فروشگاه‌ها😊،مشاوره حضوری و... @hamsaranrahnama
مشاهده در ایتا
دانلود
شیری گرسنه از میان تپه‌های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد سپس در حالی که… شکمی از عزا درمی آورد، هرازگاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید. صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود، صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد... هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم 🔸غرور، منجلاب موفقیت است موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است! @hamsaranekhoob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرصتی غیر از سحر نداریم😭 ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
💚 قسمت دوم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ سعید، علی و فاطمه نشستند سر سفره. مامان داشت چای می ریخت
قسمت دوم 👆 🌷 رمان آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند👇 ❣ @hamsaranekhoob
💚 قسمت سوم ❣خانه مریم و سعید❣ محمد و میثم هم دیگه بیدار شدند. مریم مشغول تدارک ناهار بود. چشمش که به بچه ها میفته قربون صدقه شروع میشه. بچه ها چشمشون رو که باز میکنن با صدای مهربون و پر محبت مامان سر حال میان. این یه حس آرامش و امنیت کاملی رو برای بچه ها میسازه. مریم، محمد رو تازه از پوشک گرفته. هنوز عادت نکرده. تا آخرین لحظه حاضر نیست بره دستشویی. در روز چندین مرتبه خودشو خیس میکنه. البته مریم میدونه که اقتضای سن و شرایطشه. به هیچ وجه با خشونت با پسرش برخورد نمی کنه. بیشتر سعی می کنه از طریق بازی و جذابیت سازی محمد رو ببره دستشویی. تلفن خونه به صدا در اومد. مریم تو آشپزخونه مشغول بود. زیر شعله رو کم کرد. سر قابلمه رو گذاشت. بعد رفت گوشی رو برداشت. _الو. سلام. بفرمایید. _سلام مریم جون. خوبی؟ عارفه م. مشتاق دیدار عزیزم. هفت سالی میشه که عارفه ازدواج کرده. با حامد. بعد یک سال عقد، عروسی کردند و رفتند زیر یک سقف. مثل همه ی زندگی ها طی این سال ها با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کردند. همیشه هم به خدا توکل کردن و ناامید نشدند. از افراد امین و مطمئنی مثل مریم مشورت گرفتن و با توکل بر خدا و تلاش و صبر بسیاری از مشکلات رو با موفقیت پشت سر گذاشتن. _سلام عارفه خانم. خوبی عزیز؟ ما هم شکر خدا خوبیم. کم فروغ شدین؟ _آره مریم جون. یه مدتی حامد بیکار شده بود. حالا یه ماهی هست یه جا مشغول شده. صبح زود میره و نزدیکای غروب برمی گرده. _خب مبارکه ان شا الله. کی شیرینی بخوریم؟ دلم لک زده برای شیرینی زبون. _حتماً. به روی چشم. راستش زنگ زدم یه چیزی بهت بگم. در واقع اولین نفری هستی که بهت میگم. _بفرما عارفه جون. سراپا گوشم. _راستش.... نمیدونم چه جوری بگم؟ مریم خندید و گفت: _مگه چی میخوای بگی دختر؟ بگو دیگه. الانه که از کنجکاوی غش کنما. _راستش.... زنگ زدم بگم از این به بعد روز مادر به منم باید تبریک بگیدا. مریم از شدت خوشی خبری که شنیده بود یه لحظه هاج و واج موند. نفهمید از خوشحالی چی کار کنه. بی اختیار با صدای بلند گفت: _ای جانم. شکر خدا. بعد شش سال. بالاخره خدا خواست. خیلی خوشحال شدم عارفه جون. بگو ببینم دختره یا پسر؟ _صبر داشته باش. تازه یه ماهشه. _کوچولو هنوز نیومده کار باباش درست شد. اینکه میگن بچه روزیشو با خودش میاره همینه. ان شا الله پر روزی و با برکت باشه. مریم با عارفه گرم صحبت بود که زنگ در خونه به صدا در اومد. محمد دوید و در رو باز کرد. فاطمه از مدرسه برگشته بود. محمد با شیرین زبونی مخصوص یه بچه سه ساله به فاطمه سلام کرد. اما فاطمه به سردی جوابشو داد. نگاهی به این ور و اون ور اتاق انداخت. انگار پی چیزی یا کسی می گشت. کیفشو از کول درآورد و کشید روی زمین. با گردنی کج و شونه هایی افتاده و ابروهایی درهم و سیمایی که یک جور دلخوری رو داد می زد، نشست کنار دیوار. کیف مدرسه شو باز کرد و مثلاً مشغول کتاباش شد. مامان تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه دوست داشت بازم با عارفه صحبت کنه بهش گفت: _عارفه جون. ببخش. الان فاطمه اومد. منتظر منه. ان شا الله خودم بهت زنگ می زنم. از عارفه خداحافظی کرد و با عجله رفت سمت فاطمه. هر روز که فاطمه می رسه خونه و زنگ در رو میزنه مامان و محمد و حتی میثم یه ساله که تازه تاتی تاتی میره میرن استقبالش. فاطمه هم کلی خوشحال می شه و خستگی از تن و روحش در می ره. امروز که مامان و میثم نیومدن حالش گرفته شد. مامان همیشه با چهره ای گشاده و لبخندی دلنشین و کلی شوق و ذوق به استقبال بچه ها و خصوصاً سعید میره. سعیدم بهش میگه: وقتی میام خونه و چهره ی پر از لبخند و نشاط تو رو می بینم خیلی از مشکلات بیرون یادم میره. روحیه خوبت و لبخندهای خوشگلت دلم رو آروم می کنه. مریم رفت و جلوی فاطمه نشست. با لبخندی به پهنای صورت. فاطمه رو بغل کرد. بوسیدش. لبخند ملیحی به چهره ی فاطمه اومد و اونم مامانو بوسید. مریم گفت: _سلام خوشگلم، نور چشم مامان. مدرسه چه خبر؟ خوش گذشت؟ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ مخصوصاً وقتی خاله عارفه زنگ زد و یه خبر خوش داد. فاطمه صاف تر نشست و با کنجکاوی دخترانه ای پرسید: _ خبر خوش چیه؟ مامان گفت: _باید خودت حدس بزنی. _آخ جون میخوان بیان خونه مون. _نخیر. یه چیز دیگه ست. بعد مامان دست فاطمه رو گرفت و گفت : _قراره شیرینی این خبر خوشم برامون بیاره. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 💜 ارسال نظرات 👇 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
🍃امیرالمؤمنین علیه السلام: بِالْعَافِيَةِ تُوجَدُ لَذَّةُ اَلْحَيَاةِ به وسيله تندرستي است كه لذّت زندگي يافت شود. 📙غررالحکم،باب العافیه @hamsaranekhoob
4_5940265513572633435.mp3
2.4M
🌷نکته مهارتی استاد پوراحمدخمینی در برنامه 😊 برای فرزندان (فرزندان ما برای دوستیابی نیاز به کمک والدینشان دارند) 💓 پدر و مادرها حتما گوش کنند 💓 ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
❤️🍃🌸🌷🌸🌷🌸❤️ یه موتور گازی داشت 🏍 که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر ... که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦 ترمز زد و ایستاد ‼️ یه نگاه به دور و برش کرد 👀 و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳 اشهد ان لا اله الا الله ...👌 هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂 و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳 که این مجید چش شُدِه⁉️ قاطی کرده چرا⁉️ خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗🚙 و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀 و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏 پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖 و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒 من دیدم تو روز روشن ☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌 همین‼️✌️ 🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین @hamsaranekhoob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشریح در ٣٠ ثانیه ⭕️ بسیار مهم ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
یکی از بهترین وسیله های بازی برای کودکان، حضور در طبیعت و بازی کردن بچه ها با خاک است. باتوجه به زندگی های آپارتمان نشینی امروزی, رفتن به دل طبیعت و آزاد گذاشتن بچه ها از بهترین کارهاست. 🌷 محسن پوراحمد خمینی|روانشناس ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
قابل توجه مردم عزیز به اطلاع میرساند، یکی از همکاران ما در مجموعه همسران خوب در به دنبال منزل مسکونی اجاره ای هستند. از آنجایی که متأسفانه برخی صاحب خانه ها حاضر نیستند واحدشان را به خانواده هایی که تعداد فرزندان بیشتری دارند اجاره دهند، در صورتی که شما کسی را می‌شناسید که با این شرایط خانه ای برای اجاره دارد به آی دی زیر پیام بدهید.👇 @Manamgedayefatemeh7 🌷 لطفا ترجیحا واحدی که معرفی می‌نمایید حیاط دار و نزدیک مسجد باشد. (ایشان الحمدلله صاحب ۴ فرزند هستند☺️) ممنون از توجه و مهربانی شما🌷
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: السُّكوتُ ذَهَبٌ و الكلامُ فِضّةٌ سكوت، طلاست و سخن، نقره بحارالأنوار جلد71 صفحه 294 @hamsaranekhoob
سلام استادعزیز،خسته نباشید.من و همسرم حدود۵ماه باهم ازدواج کردیم و همسرم یه دختر۹ساله داره.تااین سن بچه عادت داشته وسط پدر و مادرش بخوابه و همیشه درکنارروابط پدرومادر،بچه کنارشون خواب بوده،واینکه حتماپدرش،یا بایدموهاشونوازش میکرده یا پشت بچه رو ماساژمیداده تابخوابه.من تو این ۵ماه خیلی سعی کردم تا متوجه ش کنم نبایدزیریک پتو،کنارهمسرم و وسط مابخوابه.بالاخره قانع شد و الان من وسطشون میخوابم.ولی اینقدردیرمیخوابه،همیشه همسرم خوابش میبره وبعددوسه ساعت میخوابه.اونم با خوندن قصه و نوازش و کلی...مکافات.به هیچ وقت قانع نمیشه جدابخوابه.واینکه اصلا عادت نداره اگه تو اتاق هستیم دربزنه وبدون هیچ اطلاعی در روبازمیکنه.من بایدچکارکنم؟ 🌸 پاسخ استاد پوراحمد 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
گاهی اوقات هم باید گفت: سکوت میکنم تا خدا سخن گوید.. رها میکنم تا خدا هدایت کند... دست برمیدارم تا خدا دست به کار شود. و فقط به او میسپارم تا آرام شوم... ‌‌ ‌ ‌ @hamsaranekhoob
🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
💚 قسمت سوم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ محمد و میثم هم دیگه بیدار شدند. مریم مشغول تدارک ناهار ب
قسمت سوم 👆 🌷 رمان آموزشی ، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد نگاشته شده است. 🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند👇 ❣ @hamsaranekhoob
💚 قسمت چهارم ❣خانه مریم و سعید❣ نزدیک اذان مغرب بود. از حدود دو هفته قبل سعید تصمیم گرفته بود تا چهل روز نمازش رو اول وقت بخونه. تو این چند روز جز دو بار، که دومیش همین امروز بود، همه رو اول وقت خونده بود. بنزین ماشین خیلی کم شده بود. چراغش داشت چشمک می زد. تصمیم داشت بره پمپ بنزین. یادش اومد دفعه قبل موقع اذان داشت می رفت خونه و به بهانه ی زودتر رسیدن نمازشو اول وقت نخوند. حدود یک ساعت تو ترافیک معطل شد. بعدترش فهمید اگه اول وقت نمازشو خونده بود اینقدر هم تو ترافیک معطل نمی شد. برنامه نشان را که قبلا از کافه بازار دانلود کرده بود رو توی گوشیش باز کرد. جی پی اس گوشیش رو روشن و کلمه مسجد رو جستجو کرد. نزدیکترین مسجد رو پیدا کرد و دو دقیقه بعد رسید به مسجد. وضو گرفت و نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوند. سعید کارمند یک شرکته. درآمد بالایی نداره. یک ماه قبل بود که به مریم پیشنهاد داد اگه دو نوبت کار کنه، یعنی روزانه از 8 تا 16 و 16 تا 24 کار کنه ظرف یک سال میتونن یه ماشین جادارتر و مدل بالاتر بخرن. ماشین شون جاش کم بود و بچه ها اذیت میشدن و از طرفی هم تو خرج افتاده بود. مریم موافقت کرد. توی این یک ماه به خاطر فشار کاری مضاعف، سعید حسابی خسته بود. وقتی می اومد خونه دیگه فرصت گپ زدن های شیرین شبانه و خوش و بش های خستگی در کن رو با مریم نداشت. قبل از این معمولاً هر شب شام رو با هم می خوردند. بابا یه ربع تا بیست دقیقه با بچه ها بازی می کرد. بچه ها عاشق بازی کردن با بابا بودند. وقتی هم که بچه ها می خوابیدند، با مریم کنار هم می نشستند و یه چایی می خوردند و گاهی سریالی می دیدند و گاهی صحبت میکردند و در عین حال با محبت یکدیگر رو نوازش می کردند. ولی یه مدت بود که اوضاع خونه کمی تغییر کرده بود. خستگی اجازه ی انجام چنین کارهای خستگی درکن رو نمی داد. سعید رسید خونه. زنگ در رو زد. مامان و بچه ها با ذوق و شوق در رو باز کردند. خوشحال بودند از اینکه امشب بابا زودتر اومده خونه. یکی یکی بلند به بابا سلام کردند. بابا مثل روزایی که کارش کمتر بود و زودتر می اومد با نشاط و سرزندگی جواب سلام بچه ها رو داد. بعدش با مریم دست داد و با لبخند روی او رو بوسید. با مهربونی پرسید: _احوال شما چطوره؟ مریم و سعید همه ی سعیشون اینه که خصوصاً جلوی بچه ها با احترام و محبت هر چه بیشتر با همدیگه رفتار کنند. اگر هم یک وقتی از دست همدیگه ناراحت و عصبانی شدند به هیچ وجه جلوی بچه ها واکنش نشون ندهند. همدیگرو نقد نکنند یا سر هم داد نزنند. با هم یه قرار گذاشته بودند. هر کی عصبانی شد و صحبت و حرکت تندی داشت، اون یکی واکنشی نشون نده و یواش بهش بگه: وقتی بچه ها خوابیدند صحبت کنیم. بچه ها هم عصبانیت مامان و بابا با همدیگه رو ندیدن. فقط احترام و محبت اونا رو تجربه کردن و خیلی خوشحال و شادند. سعید گفت: _امشب زودتر اومدم بریم بازی کنیم. شما بگید چی بازی کنیم؟ علی گفت: _بابا بیا فوتبال. فاطمه گفت: _نه بابا. بیا خاله بازی. محمد هم پرید جلوی بابا که: _بابا بیا قایم موشک بازی کنیم. میثم کوچولوی یه ساله هم دستشو آورده بالا که بابا بغلش کنه. سعید خم شد. میثمو بغل کرد. چند ماچ آبدارش کرد. رو به بچه ها گفت: _دو تا کار می تونیم بکنیم. بچه ها با کنجکاوی و خوشحالی پرسیدن: _چی کار؟ بابا گفت: _می تونیم هر کدوم از بازی ها رو یکی پنج دقیقه بازی کنیم. اینجوری همه ی بازی ها رو انجام میدیم. راه دیگه اینه که یکی از بازی ها رو انتخاب کنیم و یه ربع بازی کنیم. علی گفت: _یه ربع یه بازی. فاطمه گفت: _سه تا پنج دقیقه سه بازی. محمد هم گفت: _قایم موشک. منظورش یه ربع یه بازی بود. با رای اکثریت یه ربع یه بازی تصویب شد. بابا پیشنهاد داد: _خب بیاید تک بیاریم ببینیم چی بازی کنیم. بچه ها دور بابا وایسادن. دستاشونو بالا بردن. با صدای بلند داد زدن: _هرکی تک بیاره اون میگه چی بازی کنیییییییم. قرعه به نام علی افتاد. اما او با کمی مکث دستشو بالا آورده بود. برای همینم فاطمه داد زد: _قبول نیست. علی دیر دستشو پایین آورد. تقلب کرد. محمد هم گفت: _آره قبول نیست. جرزنی کرده. بابا گفت: _باشه دوباره تک میاریم. ولی همه با هم دستشون پایین بیارن. کسی دیر نیاره. این بار قرعه به محمد افتاد. محمدم بی معطلی از ذوق و خوشحالی پرید هوا و داد زد: _آخ جون قایم موشک. بابا گفت: _ بچه ها من میخوام لباسهام رو عوض کنم و دست و صورتم رو بشورم. شما هم برید به مامان بگید بیاد با هم بازی کنیم. همه از ته دل خوشحال بودند. بالاخره بعد از روزها بابا مثل قبل داشت باهاشون بازی میکرد. اونم با چه شور و نشاط و هیجانی... ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 💜 ارسال نظرات 👇 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 🎥 یادی کنیم از بسیجیان و رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس🌷 ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
١٠_قسمت_داره ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
با سلام خدمت شما، من از فایل استفاده کردم واقعا بی نظیر بود.چیزهایی در این فایل گفته شده بود که من در هیچ کتاب و سخنرانی دیگری نشنیده بودم.بچه ۳ساله ای داشتم که دائم بهانه میگرفت و کارهای غلط انجام می داد و پرخاشگری میکرد و فهمیدم بخاطر رفتارهای غلط من بوده😔 ولی با گوش دادن به این فایل ها تونستم خودم را اصلاح کنم .حتی با رفتار درست من رفتار شوهرم هم عوض شده و خیلی خوب با پسرم برخورد می‌کنه و خدا را شکر الان هم فرزندم عالی شده .هرجا میرم تعریفش میکنند و می گویند یه مدتی هست پسرت خیلی خوب و عاقل شده. ومن اینو از کانال شما میدونم. و به همه دوستام و آشناهام معرفی کردم. خیلی ممنونم ازتون، خدا بهتون خیر بده 🌹 👆 💜💜💜 و فایل صوتی کلاسهای آموزشی و مهارتی استاد پوراحمدخمینی 👇👇 🌸 @hamsaranclass 🌸 @hamsaranclass 🌷 تسهیلات ثبت نام 👇 ١. اگر امکان پرداخت هزینه کامل کلاس را ندارید، میتوانید با احتساب 70 درصد از کلاسها استفاده کنید. ٢. هیچ عجله‌ای برای پرداخت هزینه کلاس نیست و شما میتوانید وارد لینک کلاسها شوید و از مطالب کلاس استفاده نمایید و بعدا هر وقت امکانش رو داشتید هزینه مربوطه را واریز کنید و اطلاع دهید. 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
امام رضا عليه السلام: أحسِنِ الظَّنَّ باللّهِ؛ فإنّ اللّهَ عَزَّ و جلَّ يقولُ : أنا عِندَ ظَنِّ عَبدِيَ المُؤمِنِ بي؛ إن خَيرا فخَيرا، و إن شَرّا فَشَرّا به خداوند گمان نيك ببر؛ زيرا خداى عزّوجلّ مى فرمايد: من نزد گمان بنده مؤمن خويشم؛ اگر گمانِ او به من نيك باشد، مطابق آن گمان با او رفتار كنم و اگر بد باشد نيز مطابق همان گمانِ بد با او عمل كنم الكافی جلد‏2 صفحه‏72 @hamsaranekhoob
سلام استاد من 27سالمه دارای دوتا فرزند من 6سال ازدواج کردم من و همسرم شهرهامون خیلی دور .یک واسطه معرفی کرد مارا بهم دیگه عروسی کردیم حالا من خیلی زندگیه عالی دارم وهردوتامون یه ادم مذهبی . ولی مشکلی که هست من در خانواده ای بزرگ شدم که اصلا مقید نیستن حتی نماز هم نمیخونن وقتی اشنا می‌شدیم با شوهرم .اکثر چیزا را گفتم ولی ایشون نیومدن که تحقیق کنن با یک استخاره گرفتن که خوب بود اومدو حالا چون خانواده من. منو میشناختن اصلا اعتراض نکردن میدونستن من جز یک ادم مذهبی با کس دیگه ای ازدواج نمیکنم ولی حالا مشکل این که رفته رفته شوهرم ازخانوادم ازداداشام ازخواهرام چیزای فهمیدن که بصورت کلی .کارهای گناهشون فهمیده .شوهرم بهم میگه که چرا اینارا نگفتی .یا میگه من دوست داشتم پدرزنم یه ادم روحانی باشه .با این حرفها خیلی اذیت میشم مدتها گریه میکنم ولی اصلا گله نمیکنم چن بخدا گفته بودم که یه ادم باخدا باایمان باشه هرشهری باشه میرم .ولی الان نگران تربیت بچه ها هستم بعضی وقتا می‌خوام با خانوادم قطع رابطه کنم که خودمم گناهشون میبینم اذیت میشم ولی همسرم میگه باید صله رحم کنی .حالا من هم در تربیت بچه هم در مقابل حرفهای شوهرم نسبت به خانوادم چه برخوردی کنم 🌸 پاسخ استاد پوراحمد 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
۵_تا_کربلای۸ 🌷مجروح کربلای ۵ بود، اما خودش را رسانده بود به عملیات کربلای ۸. مسئولیت هر کس را گفتم. بلند گفت: پس من چی؟!! گفتم: شما را برای بعد عملیات می‌خوام! محکم گفت: این همه راه نیامدم که بمانم!! 🌷به دلم افتاد به سوی شهادت می‌رود. نتوانستم مانعش شوم. گفتم: با فلان گروهان برو! روز بعد خبر شهادتش را شنیدم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز جعفر عوض پور @hamsaranekhoob
❗️تو این اوضاع کرونا، خوراکی های خوب خونه رو از کجا تهیه میکنید؟؟!! 😉 ارائه انواع خوراکی های سالم و طبیعی برای شما و خانواده محترم 😍🌷 همه و همه در فروشگاه خوردنی های همسران خوب 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1827864673C8aa2705a10 🇮🇷 ارسال به سرتاسر کشور 😊 درب منزل شما