eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرم پاشو شیر بخور... اینجا کربلای غزه است. دو کودک با چشمان بسته با مادر خود وداع می کنند. با مادر خود و با این جهان سرتاسر ظلم و فراموشی.. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️شعار خمینی رهبر، خامنه‌ای رهبر در شهر لندن انگلستان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۵۳ سال پیش مجری از عبدالباسط میپرسه آرزوی شخصی که د❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷اری رو به ما بگو پاسخش شنیدنیه👌
یوسف به ذکر صلوات بسیار علاقه داشت و هر چه قدر که می توانست به تکرار آن مداومت می کرد. اگر شرایط را مهیا می دید شروع به نوشتن صلوات می کرد و ذکر صلوات را با تمام زیر و زبرهایش به دفعات می نوشت. هر مشکلی که برایمان پیش می آمد و قادر به حل آن نبودیم می گفت: «صلوات راه حل این مشکل است چند صلوات بفرستید تا آرامش داشته باشید». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرم پاشو شیر بخور... اینجا کربلای غزه است. دو کودک با چشمان بسته با مادر خود وداع می کنند. با مادر خود و با این جهان سرتاسر ظلم و فراموشی..😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 وقتی دور هم جمع می شدیم صدای بچه ها قطع نمی شد، حال و هوای جالبی بود، تا یکی ساکت می شد آن یکی شروع می کرد به گریه کردن، حمید تا آن موقع حرفی از بچه دار شدن نمی زد، اما با به دنیا آمدن این برادرزاده ها خیلی علاقه مند شده بود که ما هم بچه دار شویم ،این شوق حمید به بچه دار شدن من را خیلی امیدوار می کرد، حس می کردم زندگی ما شبیه یک نهال نوپاست که می خواهد شاخ و برگ بدهد و ما سال های سال کنار هم زندگی خواهیم کرد. یک روز بعد از تولد نرگس، حمید برای یک مأموریت پانزده روزه سمت لوشان رفت معمولاً از مأموریت هایش زیاد نمی پرسیدم مگر اطلاعات کلی که با زیرکی چند تا سؤال می پرسیدم تا اوضاع چند روزی که مأموریت بود دستم بیاید شده با شوخی و خنده از حمید اطلاعات جمع می کردم به شدت قلقلکی بود ،بی اندازه! این بار هم که از لوشان برگشته بود با قلقلک سراغش رفتم قلقلک می دادم و سؤال می پرسیدم گفتم:« حمید تو دست داعش بیفتی كافيه بفهمن قلقلكي هستی همه چی رو دقیقه اول لو میدی»، البته حمید هم زرنگی کرد وقتی با قلقلک دادن از او پرسیدم: «فرمانده سپاه کیه؟» گفت «تقی مرادی»، گفتم:« فرمانده اطلاعات کیه؟»، گفت: «تقی مرادی» هر سؤالی می پرسیدم اسم پدرم را می گفت با خنده گفتم:« دست پدرم درد نکنه با این داماد گرفتنش تو باید اسم پدر زنت رو آخرین نفر لو بدی نه اولین نفر »،حمید هم خندید و گفت: «تا صبح 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 قلقلک بدی من فقط همین یه اسم رو بلدم!». بعضی اوقات هم خودش از آموزش هایی که دیده یا نکاتی که در آن مأموریت یاد گرفته بود صحبت می کرد دوره لوشان بهشان گفته بودند:« اگر گاوی رو دیدین که به سمتی میره بدونین اونجا چیز مشکوکیه چون گاو ذاتاً حیوان کنجکاویه و هر طرف که حرکت می کنه اون سمت لابدچیز ،خاصیه برعکس گاو گوسفندها هستن، هر وقت گوسفند از جایی دور بشه باید به اونجا شک ،کرد چون گوسفند ذاتاً حيوان ترسوییه و با کوچکترین صدایی که بشنوه یا چیزی که ببینه از اونجا دور میشه». بعد از کلی احوال پرسی عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بود را نشانم داد، این اولین باری بود که می دیدم حمید این همه عکس در مدل های مختلف مخصوصاً با بادگیر آبی انداخته است، داخل عکس ها چسب اتوکلاوی که بعد از مسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود غرق تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ،ببینم به من گفت:« این عکس ها رو برای شهادتم گرفتم، حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر بشه؟». دلم هری ریخت، لحن صحبت هایش نه جدی بود نه شوخی، همین میانه صحبت کردن من را اذیت می کرد نمی دانستم جوابش را چه بدهم از دوره نامزدی هر بار که عکس های گالری موبایلش را نگاه 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 می کردم از من می پرسید کدام عکس برای شهادتم خوب است، زیاد جدی نمی گرفتم، هر بار با شوخی بحث را عوض می کردم ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید. دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد چیزی به ذهنم نمی رسید پرسیدم :«پات بهتر شده ،آب و هوا چطور بود؟ سوغاتی چیزی نگرفتی؟» کمی سکوت کرد و بعد با لبخندی گفت:« آنقدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده تا من برم به مادرم سر بزنم تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه!». وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم: «بابا جون حمید تازه از مأموریت برگشته خسته است، امروز باشگاه نمیاد خودتون زحمت تمرین شاگردا رو بکشید»، این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود همه دستشان آمده بود، پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: «حمید خواهر زاده منه اون موقعی که من اسمش رو انتخاب کردم تو هنوز به دنیا نیومده بودی، ولی الآن انگار تو بیشتر هواشو داری کاسه داغ تر از آش شدیدختر!». خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها با هر عکس کلی گریه کردم اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم نور خاصی که من را خیلی می ترساند همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند:« حمید نور بالا میزنی پارچه بنداز روی صورتت!»، آن قدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 می نوشتند «شهیدحمید سیاهکالی»، یا به خاطر شباهتی که چشم های با حیایش به شهید محمدابراهیم همت داشت او را «حمید همت»، صدا می کردند یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من می:گفت:« نمی دونم چه موقعی ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه اگر شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم»، خودش هم که عاشق این کارها بود ولی من می گفتم خیلی زود است، خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم. بعد از مأموریت لوشان کم کم زمزمه های رفتن سوریه و عراقش شروع شد می گفت:« من یا باید برم عراق یا برم ،سوریه، اینجا موندنی نیستم» ،بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت ،باشد ولی ته دلم نمی توانستم قبول کنم ما تازه داشتیم به هم عادت می کردیم تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم. حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل الشرايع» شيخ صدوق بود کتابی که مدت ها به دنبالش بود تا این که من پیدایش کردم و به عنوان هدیه برایش خریدم در حالی که داشتم میوه های پوست کنده را توی بشقاب آماده می کردم زیر چشمی نگاهم به حمید بود هر صفحه ای که می خواند دستش را زیر محاسنش می برد و چند دقیقه ای به فکر فرومی رفت طول زمستان از بخاری جدا نمی شد به شدت سرمایی 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣ #❤️هر روز یک سلام به مولا امام زمان عزیزم! ❤️✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَیْنَ اللّهِ فى خَلْقِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ الَّذى سلام بر تو اى دیده بان (یا دیده ) خدا در میان خلق سلام بر تو اى نور خدا که یَهْتَدى بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ یُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنینَ راه جویان بدان راهنمایى شوند و به وسیله او از کار مؤ منان گشایش شود 💚💚💚 ☀️اللّهم عجَّل لولیّک الفرج والعافیّة والنّصر 💚💚💚 ✋🌺سلام وقت شما بخیر ☘اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعين ☘ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️#هرروز_بایاد_شهداء_ #برادران_شهید_امیر_وجلال_تقوی_طلب شهید جلال تقوی طلب سیزدهم خرداد سال 1349 در همدان به دنیا آمد. تا ابتدای مقطع متوسطه در رشته علوم انسانی ادامه تحصیل داد و سپس از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و در 23 مرداد 1363در منطقه عملیاتی جزیره مجنون به شهادت رسید. دانش آموز شهید امیر تقوی طلب تاریخ تولد: 1347/9/16 محل تولد: همدان تاریخ شهادت: 1364/12/2 محل شهادت: فاوعراق نام عملیات: والفجرهشت پاره ای از زندگی نامه امیر امیر به همراه دوستانش جلسۀ قرآن نونهالان امام علی(ع) را در منطقۀ مسجد امیرالمومنین راه اندازی کردند. امیر از درک و بصیرت بالایی برخوردار بود. با عشق و تلاش و جدّیتی خاص جلسه را مدیریت می کرد. استاد به تمام معنایی بود. وارد هر بحثی که می شد، به نحو احسن به پایان می رساند و همۀ مستمعین کاملاً قانع می­ شدند . مثل پدری فهیم، دنیادیده و با تجربه، شاگردانش را مورد دلجویی قرار می داد. پیگیر مسائل درسی، پرورشی و حتّی خانوادگی آنها بود. اعتقاد داشت با یک جلد قرآن می ­شود کار فرهنگی کرد. می توان جوانان و مردم این شهرومحلّه را با نور قرآن آشنا بکنند و تربیت اسلامی داشته باشند. ❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء ❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
مادر شهیدان تقوی طلب : روزی من و پدر جلال روی پلّۀ منزل ایستاده بودیم و قصد داشتیم جایی برویم ناگهان جلال وارد منزل شد و سلام کرد. جلال طور دیگری شده بود انگار از چیزهایی خبر داشت. من بلافاصله به او گفتم: « جلال جان، بد نیست کمی هم به کتاب­ هایت برسی!» منظورم درس های جلال بود. آن موقع جلال سال اوّل دبیرستان بود. در جواب تبسّمی کرد و یک جملۀ جانانه گفت: «مادرجان، روزی کتاب ها، ما را خواهند خواند.» ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
وصیت نامه در همه حال پشتیبان این انقلاب باشید و هرگز ولایت فقیه را تنها نگذارید و برای او دعا کنید و در بین نمازهای خود برای پیروزی رزمندگان نیز دعا کنید، زیرا با این کار باعث می شوید انقلاب به تمام جهان صادر شود. این دنیا فقط آزمایش است و ما باید از این آزمایش موفق بیرون رویم. و از این دنیا یک پل خوب و عالی برای آخرت خود درست کنیم و از دلبستگی­ هایی که به دنیا داریم دست بکشیم. همین طور که حضرت علی (ع) از دنیا دست کشیده بود❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
ای کاش؛ عاشورا کربلا بودید و کمی هم لب‌های خشکیده‌ی"حسین"(علیه‌السلام) را تر می‌کردید تصویر: شهید جلال تقوی طلب در حال سیراب کردن همرزم مجروحش ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
وقتی نهضت حسینی باشد قاسم‌ها سبقت می‌گیرند از هم برای جرعه‌ای از "أحلی‌ من‌ العسل"... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
هر کس در شب جمعه شهدا یاد کنند شهدا هم در نزد ابا عبدالله او را یاد خواهد کرد شادی روح طیبه شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
تٰاڪِہ‌لَب‌گٌفٺ: سَلامٌ‌عَلَی‌الَأرباب،حُسین{؏} یِڪ‌نَفَس‌رَفـٺ‌دِلم‌تٰاخودِبِـین‌ُالحَـرَمِین..!(:" ‌ شب جمعه و التماس دعا ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 بود، کافی بود کمی هوا سرد شود خیلی زود سرما می خورد، هر وقت از سر کار می آمد دست هایش را مستقیم می گذاشت روی بخاری. گاهی وقت ها که از بیرون می آمد از شدت سرمازدگی یک راست روی بخاری می نشست! می گفتم «حمیدیک روز سر همین کار که می نشینی روی بخاری لوله بخاری در میاد متوجه نمی شیم ،شب خدای نکرده خفه م شیم» حمید می گفت:« چشم خانوم ،رعایت می کنم ولی بدون عمر دست خداست» میوه های پوست کنده را کنار دستش گذاشتم نگاهش را از کتاب گرفت و گفت:« این طوری قبول نیست ،فرزانه تو همیشه زحمت می کشی میوه ها رو به این قشنگی آماده می کنی دلم نمیاد تنهایی بخورم برو روی مبل بشين الآن میام با هم بخوریم». تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد تا گوشی را جواب داد گفت: «سلام ،به به متأهل تمیز!»، فهمیدم آقا بهرام رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده پشت خط ،است از تکه کلام حمید خنده ام گرفت با رفقایش ندار بود اوایل من خیلی تعجب می کردم می گفت: «اینها رفقای صمیمی من ،هستن اونهایی که نامزد میکنن رو اینطوری صدا می کنم که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن»،کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد آن وقت حسابی آنها را تحویل می گرفت. از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد ارتباط خانوادگی ما شروع شد، کل نامزدی این خانواده با ما گذشت به گردش و تفریح می رفتیم، مسافرت های 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 یک روزه یا حتی چند ساعته مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد می رفتیم و قایق سوار می شدیم یا غذا می پختیم و آنجا می بردیم آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم، حمید گفت:« «جوجه بگیریم برویم. سنبل آباد»، روز جمعه بساط جوجه را برداشتیم کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیم و راه افتادیم زمستان ها الموت معمولاً هوا برفی و به شدت سرد است وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود انگار همه چیز یخ زده بود آدم ایستاده قندیل می بست، حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودند تا بساط جوجه راه بیندازند من و خانم آقا بهرام داخل اتاق زیر پتو کنار چراغ می لرزیدیم از بس شعله چراغ را زیاد کرده بودیم دود می کرد به حدی سردمان شده بود که اصلا متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است وقتی حمید داخل اتاق آمد با دلهره گفت:« شما دارین چکار می کنین الآن خفه میشین!»، توی چشم ها و بینی ما پر از دوده شده بود تا چند روز بوی دود می دادیم. وقتی ناهار را خوردیم از آنجا بیرون زدیم احساس می کردم اگر راه برویم بهتر از این است که یک جا بنشینیم ،داخل حیاط یک سگ نگهبان بود که مدام نگاهش سمت ما بود من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ می ترسیدیم تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط می رفتیم حمید و آقا بهرام زیر دلشان را گرفته بودند و می خندیدند کار ما هم شده بود فرار کردن بعد ازناهار، حمید باقی مانده غذاها را 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 برای این که اسراف نشود به سگ ها داد. همیشه همین عادت را داشت وقتی بیرون می رفتیم غذایی که اضافه می ماند را زیر دیوار یا زیر درخت می ریخت یا وقتی گوشت چرخ کرده می گرفتیم یک تکه از بهترین جای گوشت جدا می کرد و روی پشت بام برای گربه ها می ریخت، همیشه هم می گفت :«به نیت همه اموات»، در برنامه سمت خدا از حاج آقای عالی شنیده بود که وقتی می خواهید چیزی را خیرات کنید به نیت همه اموات باشد چون از اول خلقت تا آخر به همه اموات ثواب یکسان می رسد و این که هر کسی برای اموات خیرات و احسان بیشتری داشته باشد روز قیامت زودتر به حسابش رسیدگی می شود تا کمتر معطل شود، برای همین هیچ وقت غذایی که اضافه مانده بود را توی سطل آشغال نمی ریخت. حمید از باشگاه تماس گرفت که دیرتر می آید برای این که از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه، حمید که آمد پرسیدم: «داخل خونه چی عوض شده؟» نگاه کرد و گفت: «باز هم چیدمان وسایل بوفه! توی این خونه به جز این کمد و تغییر وسایل بوفه کار دیگه ای نمیشه کرد »،بعد هر دو خندیدیم ،حواسش به این چیزها بود، خانه ما به حدی کوچک بود که نمی شد تغییر آن چنانی در چیدمان وسایل آن ایجاد کنیم برایم خیلی جالب بودکوچکترین تغییری در خانه می دادم متوجه می شد. 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 گفتم: «حمید جان تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه من سفره شام رو انداختم»، حمید داشت توی آشپزخانه زباله ها را جمع می کرد که دوستم تماس گرفت مشغول صحبت با دوستم شدم از همه جا می گفتیم و می شنیدیم حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود با صدای آرام گفت :«حواست باشه تو این حرف ها يوقت غیبت نکنین» با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم که :«حواسم هست عزیزم ».از غیبت خیلی بدش می آمد و متنفر بود به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان می داد سریع بحث را عوض می کرد، دوست نداشت در مورد کسی حرف بزنیم که الآن در جمع ما نبود، می گفت: «باید چند تا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم بزنم به در و دیوار ،خونه تا هر وقت می بینیم یادمون باشه یوقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم». تلفن را که قطع کردم سفره را انداختم حمید خیلی دیر کرد، قبلاً هم برای بیرون بردن زباله ها چند باری دیر کرده بود در ذهنم سؤال شد که علت این دیر آمدن ها چه می تواند ،باشد ولی نپرسیده بودم اما این بار تاخیرش خیلی زیاد شده بود. وقتی برگشت پرسیدم:«حمید آشغال ها رو می بری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای؟». زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار من را که دید گفت: «راستش به مستمندی معمولا سر کوچه می ایسته، من هر بار از کنارش رد بشم 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._