1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم_
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
🌱سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای!
سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
#اللّهمّ_عجّل_لولیّک_الفرج
🌹سلام بر همه صبح شما بخیر وپراز انرژی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهداء
بپیوندیم🇮🇷
❤️#صبح_را_بایاد_شهداء_آغاز_کنیم
شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور سال 1358 در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران کودکی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی در محله ای واقع در پشت امامزاده یحیی همدان به نام محوطه آقاجانی بیگ و در خانه ی اجاره ای و قدیمی، با امکاناتی اندک زندگی می کردند. پدر وی راننده مینی بوس بود و در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سال های بسیاری را به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت.
وی تحصیلات خود را در زادگاه خویش آغاز کرد. دوره تحصیلی راهنمایی را با رتبه عالی از مدرسه خیام همدان فارغ التحصیل شد و به دبیرستان ابن سینا رفت. شهید احمدی روشن هشتاد و پنجمین شهید دبیرستان ابن سینای همدان است.
پس از آن نیز در آزمون سراسری سال 77 شرکت کرد و وارد دانشگاه صنعتی شریف تهران شد و سپس در سال 81 از این دانشگاه فارغ التحصیل شد.
وی دانش آموخته رشته مهندسی پلیمر از دانشگاه صنعتی شریف بود. شهید احمدی روشن با سن پایین حدود 32 سال، دارای مقالات متعدد علمی در رشته پلیمر بود.
#نخبه_علمی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
وی در سال 1380ش و در دوران تحصیل خود در این دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جدا سازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام می شد، همکاری داشت.
او همچنین دارای چندین مقاله ISI به زبان های انگلیسی و فارسی بود و در زمان شهادت دانشجوی دکترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می رفت که مسئولیت معاونت بازرگانی سایت هسته ای نطنز را نیز به عهده داشت.
به گفته دوستانش وی شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بود. شخصی شوخ و باصفا و در عین حال مدیری جدی و قاطع. سرانجام این مرد الهی در 21 دی 1390 پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران، میدان کتابی ترور شد. از شهید احمدی روشن یک فرزند به نام «علی» به یادگار مانده است.
#نخبه_علمی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_هفده
_ لابد مصلحت رو در این دیده خواهر!
_ مصلحت؟
تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟
رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
مرد من، هرجا می روی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را.
در اوضاع و احوالی که نمی شد با تو تماس گرفت، نمی شد نامه داد و نمی شد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم می شدم و در کاغذ های صورتی اش می نوشتم.
هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه می کشونمش ایران.
حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت: ((باید استراحت کنی، دور از استرس!))
با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی.
اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمی تونم بیام. بعدا!))
لااقل برای تست غربالگری ام بیا!
_ تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه!
_ با این وضعیت که نمی تونم ببرمش کلاس و بیارمش!
_ هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه!
با حال خرابم، او را می بردم و می آوردم.
یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد.
به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_هجده
_ کی رسیدی؟
_ بعد از ظهر.
_ تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمی رفتی؟
_ این بار آوردنمون. فردا میام پیشت.
شک کردم: ((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!))
_ این چه حرفیه؟
_ مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی!
_ اول مجروحم می کنی بعد می کُشی!
_ حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله!
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی: ((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!))
_ پس اعتراف می کنی که بیمارستانی؟
_ خیلی خب، بیمارستانم!
_ همین حالا راه می افتم!
_ حداقل به پدرم نگو!
_ قول نمیدم!
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر می شد به او خبر نداد: ((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.))
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟))
_ نزدیک بیمارستانم.
_ نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده!
با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی.
اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم می برمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش.
اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت می کنم و با هم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو می گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره!
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_نوزده
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم.
در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی.
دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای.
درحالی که با خود می گفتم الان می بینمش الان می بینمش، در اتاق ها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت.
داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود.
در حالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود.
فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم!
با خوشحالی گفتم: ((خدارو شکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!))
سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی: ((اگه می دونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح می شدم!))
_ به فکر خودم می خندم. فکر می کردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی!
_ سالمم؟
_ آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست!
فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی می کرد.
پرنده ای پشت پنجره می خواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود!
نمی دانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست
یک نگاه به اطراف می کنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند.
انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر.
روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم.
_ آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی!
_ باز شروع کردی خانم؟
_ از اتاق فاطمه شروع کن.
_ همین؟
_ و آشپزخونه.
_ نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه!
_ قبول!
خوش حال رفتم آشپزخانه.
ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در.
_ عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت!
_ یعنی تموم شد؟
_ می تونی ببینی!
چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم.
_ آقا مصطفی اینا اینجا چی کار می کنن؟
جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود.
به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت!
روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرم زهرا_س براش استغفار میکنه💔_
#شبزیارتیامامحسینع🕌💔
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم از کار جهان گرفته است،
آمدهام تا مرا بخواهی
که دلم بر هیچکس قرار نمیگیرد،
الّا به "تو"..
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
اَللّهُمَّ ارْزُقْنی
شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🙏وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ
صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ
🙏وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ
🙏دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🙏
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ 💚
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
#اللهم_ارزقنا_کربلا🙏
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷
السلام علیک یا صاحب الزمان علیه السلام🙏
امروز نگاهت به خدا باشه
امروز یه قدمی بردار برای
لبخند امام زمانت
امام زمان بهترین دوست و رفیقته
میتونی با ترک یک گناه دلشونو
شاد کنی😇
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷🍃
🌺🍃
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
••|💎💡|••
☀️ #حدیث_مهدوی ☀️
💎 #امام_زمان ارواحنافداه:
امور خود را به ما وا گذارید،
چون بر ما واجب است که شما را به مقصد برسانیم؛ همانگونه که در ابتدا به راه انداختیم.
📚بحار الانوار، ج۵۳، ص ۱۷۹
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#احمدرضامظلومی در سال ۱۳۴۲ در روستای رودپشت خشکبیجار از توابع شهرستان رشت چشم به جهان گشود.
وی با پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ که ۱۵ ساله بود، فعالیتهای زیادی را در انجمن اسلامی #شهید مطهری روستای رودپشت خشکبیجار آغاز کرد.
رفتار و بینش سیاسی و مذهبی اش #احمدرضامظلومی بر گرفته از کتابهای شهید مطهری بود و دوستان انجمن، مدرسه و محل از او تاسی و الهام میگرفتند.🌹
وی در سال ۶۰ در رشته اقتصاد #دیپلم گرفت و برای پاسداری از دستاوردهای انقلاب وارد سپاه پاسداران شد.🌹
#احمدرضامظلومی در آزمون ورودی دانشکده تربیت مربی سپاه شرکت کرد و در رشته کارشناسی ارشد رشته علوم قرآنی پذیرفته و برای ادامه تحصیل رهسپار قم شد.
#احمدرضامظلومی که از مصیبتهایی که آمریکا و رژیم غاصب صهیونیسم برای جهان اسلام به ویژه مردم #فلسطین و #لبنان به وجود آورده بودند رنجور بود در دی سال ۶۵ به همراه ۵ نفر دیگر به لبنان رفت تا در آنجا به عنوان مسئول تبلیغات خارجی سپاه پاسداران فعالیت کند.
سرنجام #احمدرضامظلومی در ساعت ۵ صبح ۳ خرداد مصادف با ۲۵ ماه رمضان در انفجار بمب که در خودرو جاسازی شده بود در شهر #صور لبنان در سن ۲۴ سالگی به شهادت رسید.😭🌷🌷🌷
#یادشان_گرامی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_احمدرضا_مظلومی
🌷 #خدایا قسم به جلالت و بزرگواریت که هیچ عشقی جز تو مرا به این راه نکشانده است. خدایا تسلیم تو هستم. تو توسط #پیامبران و #راهبران، آن چراغ به دستان و نورافشانان انسانیت به ما انسانهای در ظلمت و تاریکی فهماندی که هنگامیکه ضجّه و نالهی زنان بیوه و فریادهای دردآلود #کودکان_یتیم را دیدی باید حرکت کنی و هجوم بر دشمن آوری.
خدایا من اکنون خدایی شده ام و احساس میکنم که صفات تو قلب مرا منور نموده است.
اکنون میل دارم که بسوی تو #پرواز کنم، پرهایم را بگشا و #غل و #زنجیرها را از من برهان تا بتوانم بسوی تو معبود دلبندم پرواز کنم🌷🌷
#روحشان_شاد_نام_یادشان_گرامی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊آسمانی ها🕊
🌷#شهیداحمدرضامظلومی🌷
#نام_یادشان_گرامی🌹
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
مدح و متن اهل بیت:
أیْنَ الرَّجبیّون 🌙
رعایت كنندگان حرمت ماه رجب و عاملین به اعمال آن را "رجبیون" نامند. در قیامت فرشته ای ندا می دهد: «أین الرجبیون»؛
كجایند افرادی كه ماه رجب را محترم شمرده و اعمالی از آن را انجام داده اند.
🌸 امام کاظم علیه السلام فرموده اند:
#رجب نام نهری است در بهشت؛ که از شیر، سفیدتر و از عسل، شیرین تر است.
هر کس یک روز از آن را روزه بدارد، خداوند از آن نهر به او بیاشامد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری
√ اعمال شب اول رجب.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سالروز ولادت با سعادت امام محمد باقر علیه السلام و حلول ماه مبارک رجب را تبریک می گوییم.
🍃🌹🍃
#ایران_قوی | #روشنگری
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک_دو
_ غذات؟ جات؟ دوستات؟
_ خیالت راحت همه چی عالیه.
_ یعنی الان خونه سیدی؟
_ نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_ بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_ به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا می کنم!
اشک هایم تندتند می آمد: ((نمی خوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_ کجایی؟
_ کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی: ((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمی گردم.))
قلبم فرو ریخت.
_ چرا؟
_ مجروح شدم.
نشستم روی زمین: ((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی: ((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
از سوریه برگشتی. آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.
وقتی خبرفوت او را به تو داده بودند، حاضر نشده بودی بیایی. اما حالا از سر اجبار برگشته و چراغ خانه ام را روشن کرده بودی.
روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت و درمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم، اما روزی گفتی: (بعد از این خودم پاهام رو پانسمان می کنم، فقط کمکم کن.)
_ من که دلشو ندارم!
_ تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیهش با من!
نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بود تا خوب شود.
گفتم:(خدا پدر داعش رو بیامرزه!)
خندیدی: (تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا می کنی!)
_دعا می کنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی!
_ حالا چرا نور رو می ندازی روی سقف، من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
_ چون چشمام رو بستهم و دارم گریه می کنم!
_تو که الان گفتی خوشحالی!
_ ولی از دردی که می کشی، رنج می برم!
نمی توانستم با رفتنت کنار بیایم، اما تو پا روی دلت می گذاشتی و می رفتی.
باز هم میرفتی.
چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی.
از صاحبخانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید. آمد و با پسرش تو را بردند دکتر.
فهمیدیم پایت عفونت نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده.
تا اینکه یک روز گفتی: (باید برم پادگان!)
دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است.
_
با این پا؟
_ با همین پا! ولی مراقبم.
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
_ پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم.
با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد: ((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟))
_آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم!
_ اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه!
و رفتی.
به همین سادگی.
شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.))
نمی دانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟))
با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/ بعد از این دیوانه سازم خویش را
تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت!
باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی.
بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.))
_ بدون عصا؟
_ عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره!
_ پس برای آزمایش غربالگری میای؟
_ تا خدا چی بخواد!
با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد: ((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.))
اشک هایم آمدند.
احساس غربت می کردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم: ((چه کنم آقا مصطفی؟))
_ فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز!
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
_ یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟
_ اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم!
_ ولی من باز دکتر دیگری میرم!
_ موافقم!
رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی.
_ عزیز نگران نباشی ها!
_ چطور؟
_مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره!
_ چه شرطی؟
_ خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی!
_ یعنی چه؟
_ خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.))
گفتم: ((نمی خوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت: ((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.))
گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.))
به گریه افتادم.
_ حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه!
نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!))
این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود.
تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود.
آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت می خواهد برود نمایشگاه بهاره؟))
خواب آلود چشم هایت را بازکردی: ((با تو تا اون سر دنیام میام!))
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
شَبِ اَوّلِ رَجَب دِلِ مَن بی تابهِ❤️
که شَبِ تَوَلُّدِ نَوهیِ اَربابهِ✨️🕊
🌙حلول ماه رجب و ولادت با سعادت
امام باقر علیه السلام مبارک باد🎊
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._