❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
اولین حضور آشکار
اولین بار وقتی مردم با چهره جهاد مغنیه آشنا شدند، که او در مراسم ختم والده سردار سلیمانی شرکت کرده بود. فرزند خوش سیمای حاج رضوان درست پشت سر سردار ایستاده بود و به میهمان خوش آمد می گفت. گاهی شانه های سردار را می بوسید و سردار گاه بر می گشت و با او نجوا می کرد. رابطه صمیمانه حاج قاسم و این جوان او را در کانون توجهات قرار داد. سردار گاه او را به بعضی از میهمانان معرفی می کرد و آنها با لبخند او را در آغوش می کشیدند.نجف زاده:
اولین حضور آشکار
اولین بار وقتی مردم با چهره جهاد مغنیه آشنا شدند، که او در مراسم ختم والده سردار سلیمانی شرکت کرده بود. فرزند خوش سیمای حاج رضوان درست پشت سر سردار ایستاده بود و به میهمان خوش آمد می گفت. گاهی شانه های سردار را می بوسید و سردار گاه بر می گشت و با او نجوا می کرد. رابطه صمیمانه حاج قاسم و این جوان او را در کانون توجهات قرار داد. سردار گاه او را به بعضی از میهمانان معرفی می کرد و آنها با لبخند او را در آغوش می کشیدند❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#سفارش_زیبای_شهید_آوینی
کارتان را براۍ خدا نکنید ،
براۍ خدا کار کنید !
تفاوتش فقط همین اندازه است کھ
ممکن است حسین(علیه السلام) در
ڪربلا باشد ، و من در حال کسب علم
براۍ رضای خدا . .
#سید_مرتضے_آوینی
#روزتون_در_محضر_خدا
❤️#هر_روز_با_یاد_یک_شهید
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آوری نموده تا که بتواند به مصر سفر کند ایده کار در داخل سرزمین های اشغالی سال 1948 را کاملاً رد کرد، بنابراین او مجبور شد به کار در کارخانه مامایم ادامه دهد و به دنبال هر کار اضافی دیگری برای جمع آوری سکه های سفید از اینجا و آنجا برای تحصیل باشد.
محمود و مادرم مدت ها در فکر می بودند و بالاخره تصمیم گرفتند که محمود باید دست از کار بکشد. محمود از کارخانه مامایم دست از کار کشید و برادرم محمد جای او را در آنجا ،گرفت بنابراین برادرانم حسن و محمد در کارخانه مامایم به کار می رفتند و محمود خود را وقف کاری کرد که بیشتر سود .کند فرصت های کسب درآمد جدی تر منوط به ایده بهتر در راه اندازی کسب و کاری بود که نیاز به سرمایه زیادی نداشت بنابراین محمود تصمیم گرفت سبزی فروشی درست کند.
سبزی فروشی در انتهای بازار سبزی محله او فقط به چند لیر نیاز داشت و می توانست سود کمی کسب کند، اما با صرفه جویی در وقت می توانست مبلغ معقولی را به دست آورد در طول یک سال اصلاً مادرم صبح ها محمود را زود بیدار می کرد و به محض اعلام پایان منع رفت و آمد او با سه چهار لیر به بازار عمده فروشی شهر می رفت و چیزی می خرید و بر می گشت.
او انواع سبزی هایی را که پیدا . می کرد آنها را به غرفه خود می می آورد، سبزی ها را روی آنها می چیند و شروع به فروش آنها می کرد و ظهر سبزی های باقی مانده را جمع آوری می کرد و آنها را برای استفاده روز مره خانه به مادر آماده می کرد هر روز بیست و یا یک چهارم قرش را از درآمد روز جمع می کردند تا پس انداز کنند. و وضع منع رفت و آمد در روز هر از گاهی تکرار می شد و چون همسایه ها به سبزی هایی که محمود می خرید نیاز داشتند، علیرغم اعمال مقررات منع رفت و آمد هیچ یک از سبزی هایش خراب نشد چون غرفه اش به خانه تبدیل شد و در کوچه های محله می توانست آنچه را که همسایه ها می خواستند بدون ترس از سربازان ارتش اشغالگر آماده کند.
سربازان اشغالگر از ترس کمین هایی که توسط مردان فدائی برایشان تدارک دیده شده بود از ورود به اردوگاه می ترسیدند. مقاومت و چریک ها مقاومت را ادامه و تشدید نمودند رهبران اشغالگر بخاطر ازدحام جمعیت در کمپ ها، باریک بودن کوچه هایشان و هزینه هایی که برای هجوم به کمپ متحمل می شوند به فکر ساختن خیابانهای عریض برای تقسیم کمپ
شدند.
یک اردوگاه را به چند ربع که به راحتی قابل شمارش است جداسازی و تقسیم کردند در واقع یک روز منع رفت و آمد در اردوگاه اعمال شد و نیروهای زیادی وارد شدند بعضی از سربازها با سطلهای رنگ سرخ و قلم رنگ روی دیوار بعضی از خانهها خط سرخ بزرگ و روی دیوار بعضی از خانه های دیگر خط عمودی ترسیم کردند و بعد از مقداری اندازه گیری کردند، سپس یک خط کوچک روی یکی از آنها گذاشتند و به همین ترتیب به هر یک از صاحبان خانه هایی که تابلوهایی روی آن ها نصب شده ،بود اخطاریه دادند مبنی بر این که خانههایی که خطهای بزرگ روی دیوارشان گذاشته شده بود، تخریب میشود و قسمتهای کنار کاشی های کوچک خانه ها که خطوط عمودی و خطوط کوچک روی دیوارهایشان قرار می گرفت هم تخریب می شدند.
در خانه ها جیغ توهین و سروصدا شروع شد که اینها اولادهایشان را کجا ببرند؟ مردم در سرک خواهند ماند از طالع خوب ما خیابان هایی که ساخته می شد به خانه ما نرسید زیرا هیچ تابلویی روی آن نصب نشده بود و مشخص شد که خانه ما مشرف به یک خیابان عریض خواهد بود و نه آن کوچه باریک که خانه همسایه هایمان به کلی خراب می شود. به نظر می رسید که این اتفاق برای برادرم محمود خوش شانسی بوده است زیرا اگر خانه ما یا قسمتی از آن تخریب می شد، همه آنچه محمود برای تحصیل در مصر پس انداز کرده بود برای اصلاح اوضاع کافی نبود و او نمی توانست به ادامه تحصیل
برود.
او می رفت و نوار غزه را ترک می کرد و ما را در خیابان رها ،می کرد اما خدا او را دوست دارد و مادرم هم او را دوست دارد، طبق صحبت های آنها پس از چند روز بلدوزر با نیروهای بزرگ ارتش آمد و لزوم تخلیه خانه ها را اعلام کردند. بلدوزر شروع به ساییدن خانه ها کرد مثل غول که استخوان های طعمه هایش را خرد می کند و قلب صدها نفر را می درید. مردان زنان و کودکانی که خود را دوباره خیابان ها .یافتند بلدوزر مدام در اردوگاه رفت و آمد می کرد و با هر چرخش یا
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_چهار_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
بازگشت یکی از مردان به زمین می خورد یا یکی از زنان پس از کشیدن موهایش و سیلی زدن به گونه هایش به زمین می خورد یا یکی از مردان زمانی که سربازان او را به شدت مورد ضرب و شتم قرار می دادند سعی می کرد جسدش را جلوی بلدوزر بگذارد تا از پیشروی آن جلوگیری کند تا سقفی را که پناه پسران و دخترانش است خراب نکند. تا غروب دوباره صدها فاجعه باز شده بود و مردم باید زخم های یکدیگر را التیام می دادند خانه عمویم از زمان ازدواج زن عمویم خالی بود، چون پسرعموهایم حسن و ابراهیم با پدر بزرگم در اتاق او نقل مکان کرده بودند مادرم اجازه داد تا دو خانواده
از همسایه های ما موقتاً در خانه عمویم زندگی کنند تا بتوانند امور خود را اداره کنند.
روز بعد نمایندگان صلیب سرخ آمدند تا اتفاقات رخ داده را بررسی کنند و حقایق را از روی داده ها ثبت کنند. و آنها را در خانه های جدیدی که آژانس در مناطق دیگر می ساخت اسکان دهند.
این خبر تسکینی بود که از آسمان بر مردم نازل شد و شروع کردند به پرسیدن صدها سوال کی آرام می شویم؟ و کجا؟ و چطور؟ و غیره کارمندان پاسخ روشنی نداشتند اما ماه اول بدون اینکه خانواده ها شروع به نقل مکان کنند نگذشت. خانه های جدید آنها در محله های تازه ساخته شده در همان بخش در شهر العریش که اسرائیل در سال 1967 تمام سینا را اشغال کرده بود دو خانواده که در این مدت در خانه عمویم زندگی می کردند رفتند و هر خانواده نیز یک خانه جدید دریافت کردند. درب کار در سرزمین های اشغالی در سال 1948 باز شد سردرگمی بزرگی در بین مردم ایجاد کرد، اما مردم به شدت به راه حل نیاز داشتند آنها به فرزندان خود نگاه می کردند و اینکه در و دیوار نداشتند تا مردم از دیدن آنچه در خانه ها هستند جلوگیری کنند به گونه ای که گویی در خیابان هستند توانایی ساخت در و دیوار را نداشتند، نیازهای آموزش دارو، گرانی و چیزهای دیگر مهمتر از هر چیزی بود که آنها از پس ساخت حیاط بر نمی آمدند بنابراین جریان زندگی شروع به احیای دوباره به ادامه زندگی و توسعه استاندارد می کرد.
والدین سعی می کنند زندگی و آینده فرزندان خود را تضمین کنند و این روند را به تدریج جریان دهند. تا این که این بی خانمان شدن به یک امر طبیعی تبدیل شد و فداییان نتوانستند جلوی آن را بگیرند. بعد از باز شدن خیابان ها از یک طرف و باز کردن درب کار در خانه از طرف دیگر و جنگ و حشیگری که اطلاعات اشغالگر و ارتش آن علیه مقاومت به راه انداختند به نظر واضح بود که آنها کمی احساس آرامش کرده بودند بنابراین منع رفت و آمد در صبح بیشتر از قبل لغو شد تا کارگران بتوانند زودتر به محل کار بروند و به موقع به آنجا برسند. پس از ساعاتی سفر از کرانه باختری و نوار غزه به حيفا، يافا و غيره، مشخص شد که سطح زندگی خانواده هایی که سرپرستانشان در خانه های یهودیان کار می کنند به تدریج شروع به بهبود کرده است و در مدت کوتاهی مرد همسایه شروع به کار در خانه خود کرد سقف خانه خود را از کاشی بلند کرد و آن را با ورق ها روی سقف جایگزین کرد. این مرد دیوار خانه خود را بلند کرد و یک دری محکم در خانه گذاشت و کیسه های سمنت آورد از ریگ های درشت ساحل دریا که با صدف ها مخلوط شده بود آنرا یکجا می کرد کارگر ساختمانی را بکار گرفت تا کف خانه اش را برایش سنگ فرش کند به این ترتیب خانه های اطراف ما به تدریج شروع به بهبود کردند و سطح آنها بالا رفت و خانه ما سالم ماند.
برخی از همسایه ها که اجازه تغییر اساسی در ساخت خانه را نمی دادند به آوردن قطعات بزرگ نایلون(یک نوع پلاستیک) روی سقف کاشی پهن می کردند تا تمام سقف را بپوشاند سپس لبه های آن را پائین کرده و با نوارهای چوبی و میخ های کوچک بسته شده با طناب هر کیسه را به هم می چسبانند تا هر کیسه در دو طرف سقف کاشی قرار گیرد تا کیسه از روی نایلون تکان نخورد و اینگونه کیسه ها وزن های روی نایلون تشکیل می دهند که از حرکت و افتادن آن جلوگیری می کند.
چنین پروژه ای هزینه چندانی ندارد و راه حل معقولی برای مشکل نشئت آب باران به داخل اتاق و چکیدن روی تخت دارد و ما را از آنچه مجبور می کرد که در هنگام خواب ظروفی برای دریافت قطرات آن بین تخت خود قرار دهیم بی غم می ساخت این موضوع را برادرم محمود و آنها می دانستند که چقدر هزینه دارد او تصمیم گرفت نایلون را به سقف اتاق های خانه ما اضافه کند بنابراین محمود نایلون و نوارها را ،خرید چوب و میخ چکش (شاکوشا) را از یکی از همسایه ها قرض خواست و یکی از همسایه ها هم برایش داد و برادرانم حسن و محمد ایستادند و به او کمک کردند گذاشتن نایلون روی سقف اتاق اتفاق شگفت انگیزی در زندگی ما در زمستان بود و به خاطر آن شروع به خواب راحت کردیم و بی خیال نشئت آب و صدای افتادن قطرات در ظرف و پاشیدن اسپری آن روی صورت و تخت ما شدیم.
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_پنج_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
من تازه وارد کلاس سوم ابتدایی شده بودم و معمول بود که طبیب کلینیک آژانس هر از گاهی به مدرسه سر میزد، کلاسها را گشت میزد و وضعیت سلامتی را بررسی میکرد برای دانش آموزان و کسانی که متوجه می شدند کمبود تغذیه آشکار دارند و ساختار بدنی آنها ضعیف است به شکلی متمایز نام او را نزد خود ثبت میکردند و پس از چند روز به این دانش آموزان کارت (crota) داده میشود که به آنها اجازه میداد روز یک بار در مرکز تغذیه بهداشت) UNRWA در کمپ
غذا بخورند.
این بار دکتر آمد و مدرسه را گشت و وقتی وارد کلاس شد از من نامم را پرسید و آن را ضبط کرد و من می دانستم که کارت غذا به من می دهند و چند روز بعد آن کارت را دریافت کردم و از خوشحالی من از آن این بود که سرم تقریبا به سقف رسید. با کارت به خانه برگشتم و به برادرانم ،گفتم فاطمه به شدت عصبانی شد و به سمت من حمله کرد و سعی کرد کارت را از من بگیرد و فریاد میزد ما فقیر نیستیم من با فریاد از مادرم کمک خواستم که او را صدا کرد و از او پرسید و اطمینان داد که دریافت کارت غذا اشكالي ندارد ما پناهنده هستیم گرفتن کارت غذا توسط يکي از بچه ها کاملاً طبيعي
است.
خانه ها از سازمان خیریه است مدارس از سازمان خیریه است و همچنان تمویل کننده صحت و درمان سازمان خیریه است و وقتی خانه های مردم فرو ریخت چه کسی غیر از سازمان خیریه می توانست مسکن به آنها بدهد؟! بنابراین فاطمه علیرغم میل خود و بدون رضایت مجبور شد مرا بحال خودم واگذارد هر روز بین کلاسها یا بعد از اتمام آن کلاس ها صدها دختر و پسر به طعام خانه میرفتند و در صف طولانی می ایستادیم و یکی پس از دیگری پس از سعی و کوشش و جدال و نزاع وارد طعام خانه میشدیم ما در آنجا مجبور بودیم سکوت کنیم چون مدیر پذیرایی پشت میز می نشست و کارت را یکی یکی از ما میگرفت و شماره و تاریخ روز را خط میکشد و دوباره کارت را به مامی داد و یک نفر دیگر یک قرص نان کوچک به ما میداد و به عنوان یک کارگر دیگر به جلو هل میداد بشقاب جدیدی را به ما می دادند که در هر حفره چندین حفره برای یک نوع غذا وجود داشت سه یا بیشتر چهار نوع از جمله میوه یا فرنی آن را می گرفتیم و به سمت صالون حرکت می کردیم جایی که میز و چوکی هایی در اطراف آنها وجود داشت آنجا می نشستیم تا همه آن غذای خوشمزه را بخوریم سپس بشقاب را بر می داشتیم و از پنجره آشپزخانه پرت می کردیم تا بشورند و از در خروجی بیرون می رفتیم پیش دروازه یکی از کارگران زن یا مرد ایستاده بود کسانی را که می رفتند را جست و جو می کرد از ترس اینکه مبادا با خود غذا برای دیگران ببرند و خودشان نخوردند برای رعایت بهداشت در نظر گرفته شده بود هر که گرفتار قاچاق غذا ،شود از او غذا را می گیرند و در سطل زباله می اندازند تا یاد بگیرد که غذای خود را در داخل بخورد.
پسر عمویم ابراهیم بهترین دوستم بود و همیشه با هم بودیم یک روز سه شنبه با من به آن طعامخانه رفت با این قرار که نیمی از نان را برایش کوفته پر کنم چون سه شنبه برای کوفته بود و یک کیسه نایلونی کوچک با خودم بردم. پشت میز نشستم و ابراهیم دم در خروجی منتظرم بود و با چابکی و احتیاط زیاد نصف نان را با نصف سهم کوفته برایش پر کردم و در کیسه نایلونی گذاشتم و داخل شلوارم پنهان کردم
بقیه غذا را خوردم و به تماشای منظره شلوار ایستادم تا در معرض بازرسی قرار نگیرم بشقاب را از پنجره آشپزخانه پرت کردم و مثل یک پسر مودب به عایشه خانمی که دم در ایستاده بود برای بازرسی نزدیک شدم و دستانم را بالای سرم بردم
و سریع مرا جستجو کرد و خارج شدم در بیرون به سمت چپ و راست نگاه کردم تا ابراهیم را پیدا کنم
در حالی که دست به شلوارم بردم تا نیمی از بشقاب نان را بیرون بیاورم به محض اینکه دم دستم ،بود، گروهی از بچه ها را دیدم که حدوداً سی بچه از خانواده های که نزدیک به مرکز بهداشت زندگی میکردند که به دلیل مشکلات زیاد شان آنها را (هکسوس) می نامیدیم آنها به من حمله کردند تا ساندویچ را از دست من بدزدند پاهایم را به باد باز کردم به سرعت دویدم و آنها پشت سرم بودند و با تمام توانم مسافت طولانی را دویدم و احساس کردم از آنها دور شده ام به پشت سرم نگاه کردم تا مطمئن شوم که ایستاده اند یا برگشته اند و به محض اینکه سرم را به عقب برگرداندم سنگ بزرگی یکی از آنها به سمت من پرتاب شده بود و مستقیماً به چشمم برخورد کرد دنیا جلوی چشمم تاریک شد و نیمی از نان از دستم افتاد. خاک روی آن را پوشانده بود و من نمیتوانستم یا نمی خواستم خم شوم تا آن را بردارم کارت را نگه داشتم و پروازم را ادامه دادم و فریاد زدم (یاما تا آخر راه مسافت زیادی را با دست روی چشمانم دویدم تا به خانه رسیدم، مادرم با وحشت شدید پرید و دستم را از روی چشمانم برداشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده .است فریاد زد وای بر من چشمان پسرم بیرون
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_شش_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
برآمده... او رو سری خود را گرفت و پرواز کرد و با من دوید، گاهی مرا به دوش خود حمل میکرد و گاهی مرا با خود می کشید. دستم را گرفت و به سمت کلینیک سازمان خیریه دوید بعد از تلاش و کوشش به کلینیک رسیدیم به اتاق درمان چشم رفتیم که یک پرستار متخصص آنجا بود. وقتی رسیدیم از مادرم درباره کارت سوال کردند آنها بدون کارت سهمیه هیچکس را تداوی نمی کردند مادرم از شدت اشتیاق و ترس از چشمان من یادش رفته بود کارت را با خود بیاورد و شروع به التماس کرد. و التماس و تلاش وی فایده ای نداشت به او گفتند که کارت سهمیه را بیاور، بدون آن پسر معالجه نمی شود او مرا روی چوکی چوبی جلوی درمانگاه چشم نشاند و رفت. قبل از بسته شدن درمانگاه می دود تا کارت سهمیه را بیاورد.
بعد از اینکه پرستار مطمئن شد که مادرم واقعا برای آوردن کارت رفته است من را صدا کرد و من را روی چوکی نشاند و شروع به معاینه چشمانم کرد و یک تکه گاز پارچه (ضخیم روی آن گذاشت و آن را چسباند منتظر برگشت مادرم نشسته بود مادرم نفس نفس زده برگشت و خسته شده بود مراحل ثبت نام را انجام داد و پرستار به من در مورد چشمانم اطمینان داد که خوب است. سپس مادرم دستم را با مهربانی مادری گرفت و با کمی پیاده روی به خانه برگشتیم، مشکل من و مادرم در آن زمان آسیب دیدگی چشمم ،نبود بلکه خواهرم فاطمه از این موقعیت سوء استفاده کرده و کارت غذا را پاره کرده بود، و بنابراین انگار منفجر شده بود چشمام دیگر مانع از خوردن غذا در طعام خانه شد وضعیت اقتصادی ما در این مدت متوسط بود، کسانی بودند که با کار سرپرستان خانواده هایشان در داخل سرزمین های اشغالی قبل از ما آمده بودند و کسانی هم بودند که خیلی پایین تر از ما بودند مانند خانواده همسایه ما آل عبد که مادر چهار پسر و سه دختر بود و نان آور نداشت. سرپرست خانواده در سال 67 شهید شد و رفت پسران و دختران و مادرشان را به قول مادرم آنها را به عنوان لقمه گوشت
گذاشته بود.
سازمان خیریه بیشتر جنبه های زندگی را پوشش می داد اما هنوز گوشه هایی از زندگی وجود داشت که نیاز به پوشش مالی داشت که سازمان نمی توانست آنها را پوشش دهد و ام العبد نیاز داشت تا خانواده اش را آسوده کند و نیازهای دیگری را برای آنها و دخترانش فراهم کند ام العبد بدون کوبیدن دری برای شان کسب درآمد حلال فراهم میکرد، فرزندانش روزهای جمعه با کیسه های بافته شده بیرون میرفتند و به منطقه ای نزدیک به مرزهای اشغالی سال 1948 رفته آنجا زباله دانی برای شهرک های یهودی نشین مجاور وجود داشت کفش های کهنه چند قوطی که تاریخ انقضاشان تمام شده بود و بوتل های خالی آبجو خلاصه همه چیز را از آنجا جمع می کردند چیزی که می شد فروخت یا استفاده کرد و همه را در کیفشان می گذاشتن، و به خانه می آمدند مادرشان بوتلها را برایشان خوب می شست و به خانم دیگری می فروخت که جلوی درمانگاه می نشینند و آنها را میفروشند مردم آنجا آنها را میخرند تا دارویی را که کلینیک به آنها می دهد در آنها بگذارند کفش ها را تمیز می کردند و هر جفت را جمع می کرد آنها را به یکی از فروشندگان در بازار می فروخت و او آنها را به مردم اردوگاه می فروخت و او نیز هر روز صبح به طعام خانه می رفت تا از زنان خرید کند. آنهای که نمی خواستند استفاده کنند از آن جمید نوعی شیر نیمه جامد (شده درست میکرد و پشت در مدرسه می نشیند و به بچه ها می فروخت و وقتی بچه ها پول نداشتند به آنها در مقابل یک تکه نان آن را به آنها بفروش می رساند.
در چنین وضعی نان مورد نیاز خانواده را از این نان پیدا می کرد سپس دیگری را می فروخت تا یک سکه از اینجا، دیگری را از آنجا، سومی و چهارمی را برای تامین مایحتاج فرزندانش پیدا کند او از آنچه می توانست خوشحال و راضی بود وی نشست و بچه های شهید را با خون چشمانش بزرگ کرد...
برادرم محمود در دانشکده هندسه دانشگاه قاهره پذیرفته شد روزی که از این موضوع مطلع شدیم طبق معمول با فریاد و حمله به محمود او را زدیم و او را نیشگون ،گرفتیم مادرم سینی (پتنوس) حلقه ای برای ما آماده کرد و نذر و خیرات شرینی باب آورد محمود شروع به آماده شدن برای سفر کرد غرفه سبزیجات قرار بود ادامه پیدا کند از آنجایی که هزینه های تحصیل سالهای آینده را پوشش می داد بنابراین باید متناسب با تحصیل و حضور در مدرسه آن را به خوبی مدیریت می کردیم، البته تا روز ماقبل آخر سفر محمود به ،مصر او به کار خود ادامه داد تا اینکه روز سفر او بود و من باید نوبت او را می گرفتم برادرم محمد در کار خانه مامایم کار نظافت و پاک کاری آنرا انجام میداد قبل از سفر محمود به مصر، مادرم برای او چیزهای زیادی آماده کرد که با خود ببرد برای او روغن زیتون چای ملاخیه خشک، بامیه خشک و چیزهای دیگر از این قبیل تهیه کرد و با پولی که پس انداز کرده بودند آنها را برایش مهیا کرد پوند مصری را از
بازار ارز خرید و محمود آنها را نزد یکی از خیاطها برد و او آنها را در کمر شلوارش داخل پارچه گذاشت و دوخت و پارچه
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
مـــولای مــن...
🌱شنيدم قصد برگشت از سفر داري،
خدا را شكر....
شنيدم خواهي از رخ پرده برداري،
خدا را شكر...
🌱هميشه در فراقت اشك ريزم ،
يوسف زهرا...
از اينكه نوكري با چشم تر داري،
خدا را شكر....
🌱نيازي بر طبابت نيست بيمار قديمي را...
همين كه از من و حالم خبر داري،
خدا را شكر.
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
وقتت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مــعـرفــی_شـهــدا
مدافع حرم
#شهید_جواد_جهانی
تاریخ تولد : 1360/10/07
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1395/08/20
محل شهادت : حلب - سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند
محل مزار شهید : مشهد - بوستان خورشید
⚡️دختری که به برکت وجود مزار شهید محجبه شد.
✍ هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید ڪه آیا این شهدا در پارک خورشید دفن میشوند یا خیر ڪه جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره نمیبرند و آنها را از مردم دور میڪنند.
به همین علت وصیت ڪرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش ڪافی است
چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دختر جوانی در حالی که اشک میریخت نزد من آمد و گفت اتفاقے به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل ڪرده است ڪه شب خواب شهید را میبیند و بعد از آن به ڪلی تغییر میڪند و محجبه میشود🌹
راوی: همسرشهید
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
😍همچین همسری خدا روزی تون کنه
سرکار خانم طاهره سجادی و حاج مهدی غیوران از زوجهای مبارز قبل انقلاب بودند که در این راه بارها دستگیر و در کمیته مشترک ضد خرابکاریِ ساواک شکنجههای سخت و دردناکی را متحمل شدند.....
📌این متن #خاطرهای بامزه از زمان یکی از دستگیریای این زوج مبارز است👇
خانم طاهره سجادی:
"ساواک من و همسرم غیوران را بازداشت و شروع به بازجویی کرد.
به من گفتند:"غیوران را با زنی در ماشین دیدهاند و یقین دارند که آن زن من هستم"!از لحن حرف زدنشان فهمیدم که مطمئن نیستند آن زن من بودم....
دیدم اگر قبول کنم من با غیوران بودم؛وضعیت بدی هم برای خودم و هم برای غیوران پیش میآید.....
رو کردم به غیوران و داد زدم:"زن؟تو با یه زن بودی؟تو با یه زن رابطه داری؟باید همینجا تکلیف منو روشن کنی و بگی جریان این زن چی بوده و اون زن که اینا با تو دیدن کیه!؟"غیوران بیچاره هم مرتب با التماس میگفت:
"باباااا کدوم زن،زنی در کار نبوده؟"
ولی من ولکن نبودم و دوباره هوار زدم:
"پس بگو شبایی که دیر میای کجا میری،زن دوم گرفتی و من بیخبرم،دستت درد نکنه"!خلاصه از غیوران انکار و از من اصرار.... بازجو هم که مطمئن شده بود من با غیوران نبودم و نزدیک است دعوا درست کنم،دستور داد به زور مرا بیرون انداختند و رهایم کردند!!!
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✍مثل #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی...
🔹من خودم یک بار از محمد حسین یوسف الهی پرسیدم حسین تو از یکسری قضایا باخبر می شوی چطور این کار را می کنی؟
🔸با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد آن هم خیلی کوتاه و مختصر...
🔹گفت کار خاصی نمی کنم فقط وقتی می خوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم...
🔸گفتم آدمها مگر چه طور می خوابند؟
🔹گفت این را دیگر خودت باید بفهمی و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد...
🔸ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
🔹كان سوخته را جان شد و آواز نیامد
🔸این مدعیان در طلبش بی خبرانند
🔹کان را که خبر شد خبری باز نیامد
💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۱۵۲ راوی آقای علی نجیب زاده...
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
💚
دَر میزنیم؛
آرام و آهسته...
تا نکند دل اهالیِ خانه...
شور بیفتد!
آمدهایم عیادت، مادر!
اجازه میدهید؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلام لطمه دیده.....
🏴شروع ایام عزاداری شهادت
🖤حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🏴را به قلب داغدار امام جهان
🖤حضرت بقية الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🏴تسليت عرض ميكنيم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
ودوبارهعلیتنهامیشود . .
حسنبیپناه. .
حسینبیمادر . . .
زینببیمادر . . .💔🙂
دیگه داریم به روزایی نزدیک میشیم
که علی'علیه السلام' تنها همدمش شده چاه...💔😭😭
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_هشت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
روی آن گذاشت تا محمود برای ضرورت اش آن را ببرد چون مأموران گمرک یهودی آن را مصادره می کردند. انتقال بول با مسافران به مصر ممنوع بود.
سازماندهی سفر دانش آموزان از نوار غزه به مصر و بازگشت آنها را بین مقامات اشغالگر و مقامات مصری ترتیب میشد که مقر آن در صلیب سرخ بود محمود تا زمانی که تاریخ سفر خود را مشخص کرد متردد و سرگشته بود دانش آموزان باید به بخش اطلاعات در سرایا میرفتند آنها در آنجا مورد بررسی قرار می گرفتند و نسبت به همکاری با سازمان هشدار می دادند و سعی میکردند هرکسی را که میتوانند جذب کنند در آخرین شب قبل از رفتن محمود همه بیشتر از آن چیزی که عادت کرده بودیم با او بیدار بودیم او ما را ترک میکرد و حدود یک سال کامل از ما غایب می بود شب با خنده و گریه شادی و غم آمیختهای عجیب از احساسات و به خصوص پر از دستورات و نصائح مادرم به محمود. گذشت. صبح زود از خواب بیدار شدیم مادرم دو کیسه بزرگ دست دوم را که محمود خریده بود آماده کرده بود و همه وسایل را در آنها گذاشته بود برادرم حسن یکی را حمل کرد و پسر عمویم حسن دومی را حمل کرد و مادرم برای خداحافظی با محمود با آنها بیرون رفت و در حاشیه محله خداحافظی کردیم و با غم در جان برگشتیم و شروع کردیم برای درک بیشتر معنای جدایی از عزیزان او را به مقر صلیب سرخ بردند، در آنجا افراد زیادی بودند که برای خداحافظی با فرزندانشان آمده بودند، دانش آموزان در داخل بسها منتظر بودند و والدین از راه دور آنها را دید میزدند.
آنها برای هم دست تکان دادند می سپس بس ها راه افتادند و والدین برای آنها دست تکان دادند تا بس ها رفتند. چند روز بعد از سفر محمود یکی از همسایههای ما آمد و شکایت کرد که پسر عمویم حسن یکی از دخترانش را مورد آزار و اذیت قرار می دهد که صورت مادرم از خجالت به همسایه سرخ شد و قول داد که این موضوع را تمام کند. پدر کلانم ناتوان و بیمار بود و محمود به مصر سفر کرده بود و همه اهل خانه کوچکتر از حسن بودند که رشد و غلبه بر وی سخت بود. بنابراین مادرم به فکر این افتاد که از ترفند متقاعد کردن و قناعت دادن استفاده .کند وقتی آخر روز آمد او را صدا زد و با او نشست و گفت عزیزم، عزیز عمه ،خودهمسایه ،حق همسایه پدر شهیدت سابقه پدرت سرگذشت خانواده، آبرو و آبروي ما مردم چی می گویند ؟
در آخر حسن به او قول داد که به دختر همسایه نزدیک نشود مادرم از او پرسید حسن قول شرف؟ گفت: قول عزت، عمه جان بعد از چند روز همسایه لرزان برگشت و با فریاد وارد خانه شد یا ام محمود این پسر برای پیامبر درود نمی فرستد، دختر را گوشه خیابان گرفته و دستش را روی او گذاشته مادرم برخاست عصبانی شد و سعی کرد ذهنش را آرام کند او را به خانه آورد و گفت ای ام العبد تو میدانی که بر او قدرتی نداریم من مردی ندارم که بتوانم او را تأدیب کنم و خدا می داند که دختران شما هم مثل دختران من هستند بیایید فکر کنیم که چگونه می توانیم برای این بچه محدودیت قائل شویم آنها نشستند مادرم این فکر را مطرح کرد که او را بچه ها در خواب ببندند و او را تنبیه کنند و اگر دوباره این موضوع را تکرار کرد از یکی از چریکها کمک بگیرند و همینطور شود که دست و پای او را بشکنند. مادرم طناب و چوبی را آماده کرد و وقتی حسن برگشت پس از صرف شام و خوابیدن مادرم و برادرم حسن و برادرم محمد بر او وارد شدند و پس از اطمینان از خواب مادرم آن را بست. به آرامی و با احتیاط دور پاها و دستهایش را طناب زدند. بعد پدربزرگم را از خواب بیدار کردیم و به او گفتیم که چه اتفاقی برای پسر عمویم حسن افتاده است و پدربزرگ شروع به لرزیدن کرد و گفت: الله روی ترا سیاه کندای حسن را لت و کوب اش کنید و دست و پایش را بشکنید.
حسن از خواب بیدار شد و خود را بسته دید و شروع به تهدید کرد و سپس چوبی در پهلوهایش فرود آمد و فحش و ناسزا می گفت و تهدید میکرد و او را به شدت لت کردن و مادرم به او فهماند که او را نگه داشته اند به خاطر ترس از رسوایی در داخل خانه و اینکه اگر برای آزار سعاد (دختر همسایه ) بر گردد و به بار سوم انجام دهد فداییان را خبر میکند و از آنها می خواهد که دست و پایش را بشکنند سپس او را رها کردند.
پسر عمویم ابراهیم که مهربان و مطیع و باهوش و کوشا در درس بود و رفت و گره برادرش را باز کرد اما حسن در حالی که او را تهدید میکرد به او ضربه زد و سپس برای تهدید مادرم به اتاق ما هجوم آورد و مادرم سعی کرد او را بترساند بر سر او فریاد زد و به او گفت بیدار شو بفکر بیا تو ترسو ،استی تو آدم غافلی هستی تو هرگز مرد نخواهی شد. حسن غرغر کرد و به سمت مادرم رفت و او را هل داد و او روی زمین افتاد و همه دختر و پسر به او حمله کردیم و او را به