بخشی از کتاب شهیدنوید به روایت پدر بزرگوار شهید:
«جای خالی اش اذیتم می کند. توی دلم می گویم،
نمی شد نری ، بمونی همینجا خدمت کنی ، مگه کشور به جوونایی مثل تو کم احتیاج داشت پسرم؟
هنوز حرفم تمام نشده صدای نوید می پیچید توی سرم
که می گه:فقط خون گرم شهیده که این انقلاب رو به صاحب الزمان می رسونه بابا، فقط خون شهیـــد»
#کتاب_شهید
#شهیدنویدصفری...🌷🕊
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
15.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعداز شلاق خوردن
به اتهام شرب خمر در نماز #جمعه
47 روز بعد شهید شد
رفتند تا مابمانیم.
روحشان شاد ۵ صلوات
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✍اشک هایش در روز جمعه دیدنی بود...
💢سیره زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی به روایت شیخ علی شیرازی...
🔹همیشه از خدا می خواستم که بتوانم به او خدمت کنم خادمی که در فلسطین لبنان سوریه عراق افغانستان بحرین یمن حتی در اروپا می درخشید.
🔸حاجی مرد خدمت بود او در میدان خدمت به مردم حرف اول را می زد در میدان معرفت خاص بود رابطه اش با اولیای الهی حرف نداشت.
🔹هر جمعه در منزلش روضه خوانی بود یکی از روحانیون منبر می رفت قبل از سخن چند مساله شرعی می گفت یکی از مداحان نیز روضه می خواند.
🔸جلسه خصوصی و برای اهل منزل بود گاهی افرادی خاص از دوستان حاجی هم بودند توفیق داشتم در این جلسات حضور پیدا کنم.
🔹اشک های حاج قاسم در روزهای جمعه دیدنی بود بلندبلند گریه می کرد رابطه اش با امام حسین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله یک رابطه الهی بود.
🔸برایم جالب بود که علیرغم مشغله های زیادش مقید بود جلسات جمعه تعطیل نشود همه کارها را جدی پیگیری می کرد.
🔹شنبه ۲۱ آبان جلسه مفصلی داشتیم سردار صبوری معاون هماهنگ کننده نیرو هم بود تأکید داشت که دوره های بصیرتی مشهد و طرح کتابخوانی جدی گرفته شود.
🔸دوست داشت در معاونت ها هر کس کتاب را می خواند در جلساتی خلاصه کتاب را توضیح بدهد می گفت در هر معاونت یک روحانی حضور داشته باشد با نیروها انس بگیرد با آن ها به مسجد بیاید با آن ها به سفر برود حاج قاسم تأکید ویژه داشت دعای کمیل ابوحمزه و جوشن کبیر در اردوگاه ها با صوت زیبا پخش بشود تا همه با روح دعا انس بگیرند دوست داشت روحانیون به منزل پاسداران بروند و آن ها را با دین ناب آشنا کنند.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی...🌷🕊
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_صدـوـهفتـ
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
فصل هجدهم
در خواب عمیقی فرو رفته بودم که با صدای فریاد مردان در خانه از خواب بیدار شدم چشمانم را مالیدم و به ساعتم نگاه کردم عقربه ها ساعت سه و نیم قبل از سحر را نشان میداد صدای مامانم را شنیدم که چیغ :میزد چی میخواهید؟ قبل از اینکه من و ابراهیم از رختخواب بلند شویم ضربه محکمی به در اتاق خورد و تعدادی لوله تفنگ به سمت ما نشانه رفت و صدای ابو وديع آمد تکان نخورید همانجایی که هستید .بمانید سپس با عده ای از سربازان وارد شدند و به ابراهیم اشاره کردند و ::گفتند تو ابراهیم هستی؟
ابراهیم پاسخ داد آری من ابراهیم هستم چه میخواهی؟ ابو ودیع ،خندید :گفت چرا عجله داری؟!! صبر کن ابراهیم، نگاهی به من کرد و گفت : تو احمدی؟
:گفتم بله :گفت برخیز و بیا ما را برد جلوی یکی از دیوارها جلوی ما را گرفت به سربازان دستور داد که تفتیش ما کنند. حمله کردند و اتاق را کندند خودش شخصاً ما را جستجو کرد و چیزی پیدا نکرد هر چیزی بود بر سر ما بود. سربازان اتاق را چرخیدن و چیزی را که به دنبالش بودند ،نیافتند کاغذها و دفترهای ابراهیم را ورق میزدند تا آنچه در آنها بود بخوانند، سپس تمام کاغذهایی را که به آن شک داشت جمع کردند او آن را در جعبه ای که یکی از سربازان آورده بودگذاشتند و به او دستور داد تا آن را به موتر برساند مامانم جیغ میزد و می گفت چی می خواهید؟ خانه را خراب کردید خداهدایت تان کند.
ده ها سرباز هر گوشه خانه را جست و جو میکردند بعد از حدود دو ساعت جست و جو دستانم را از پشت بستند و چشم بند روی چشمانم گذاشتند با ابراهیم هم همین کار را کردند در حالی که مادرم فریاد میزد ما را از خانه بردند. کجا میبریدشان؟ ای جنایتکاران خداوند شما را بکشد آنها مرا مثل یک بوجی کچالو داخل جیپ ،انداختند، سپس احساس کردم یک کیسه کچالوی دیگر روی سرم انداخته شد بنابراین فهمیدم که ابراهیم هم همینطور است.
من از ترس و اضطراب میلرزیدم و انگار ابراهیم این را حس کرده بود و آهسته گفت ای مرد، قوتت را قوی کن، چه بلایی سرت آمده گذرد و پس به خانه برمیگردیم سیلی محکمی به پشت لرزی چیزی نیست چند روزی است می می سرش خورد و صدای سربازی به زبان عبری شکسته فریاد زد: ساکت باش خر
کاروان با ما راه افتاد و بعد ایستاد به سرایا فرماندهی نظامی رسیدند ما را پایین آوردند بعد شروع کردند به هل دادن و لگد زدن ما را از کوچه ها و راهروهای باریک ،کشیدند سپس از پلکانی بلند و باریک بالا بردند مردی که عربی بهتر صحبت میکرد به من سلام کرد و از من خواست که بایستم و حرکت نکنم و مرا کنار دیوار متوقف کرد. من هم شنیدم که ابراهیم را کنار دیوار ایستاد کردن و همین را از او خواستند.
مدتها گذشت بدون اینکه کسی با من صحبت کند و تنها صدای باز و بسته شدن درها و صداهایی بود که به زبان عبری صحبت می کردند که نمی فهمیدم چی میگویند پس از مدتها صاحب آن صدا مرا کشاند و گفت بیا و در حالی که چشم بند را از روی چشمانم برداشته بود مرا به داخل یکی از اتاقها هل داد خودم را در اتاق کوچکی ،دیدم، میزی بود که پشت آن مرد جوانی با لباس غیر نظامی نشسته است و لبخند میزد و گفت: برو داخل بنشین و به چوکی جلویش اشاره کرد، در حالی که دستانم را از پشت بسته بودم روی صندلی نشستم پرسید حسن کجاست؟ با تعجب نگاه کردم و گفتم در خانه پرسید کدام خانه؟ گفتم خانه خود ما،
با تعجب :گفت در خانه خوبه؟!! من گفتم: بله.
نگاهی به کاغذهای روبروی خود که در روی میز بودن انداخت،
سپس :پرسید کدام حسن در خانه شماست؟
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_صدـوـهشتـ
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
گفتم: برادرم حسن
گفت وای از حسن پسر عمویت میپرسم کجاست؟ گفتم: نمی دانم؟
او گفت: چطوری نمیدانی :گفتم سال هاست که با ما زندگی نمیکند و نمی دانیم کجا رفته است.
:گفت آخرین بار کی او را دیدی؟ گفتم یادم نیست :گفت تقریبا؟ گفتم: سالها پیش. پرسید: آخرین باری که در خانه از او یاد کردی کی بود؟ جواب دادم یادم نیست.
گفت: تقریبا ؟
گفتم خیلی وقت است که او را فراموش کرده،ایم پرسید چرا؟ گفتم او با همسایهها برای ما مشکل ایجاد می کرد و او را از خانه بیرون کردیم و دیگر به او اهمیت نمی دهیم چون به ما مربوط نیست.
پرسید شنیدی حدود یک سال پیش لت و کوب و حدود دو ماه در بیمارستان ماند؟ :گفتم او را ،شنیدم گفت: چه کسانی او را زدند؟ گفتم نمیدانم :گفت تخمین شما . چیست؟
:گفتم نمیدانم ولی ممکنه خانواده یکی از دخترایی که داره تعقیب میکنه یا افرادی که سر موضوعی باهاشان اختلاف نظر داره گفت: مثل کی؟
گفتم نمی دانم
ولی آن موقع همین فکر را می کردم و اصلاً برای ما مهم نیست :گفت یعنی نمی دانی الان کجاست؟ گفتم بله، نمی دانم و نمی خواهم بدانم به مردی که مرا وارد کرده بود زنگ زد و از او خواست که مرا از اتاق بیرون بیاورد، یک کیسه پارچه ای ضخیم روی سرم گذاشت. مرا از اتاق بیرون کشید و کنار دیوار متوقفم کرد سپس شنیدم که ابراهیم را کشیدند و به داخل اتاق آوردند سپس صدای بسته شدن در را به زور شنیدم
پس از مدتها شاید تا یک ساعت صدای بازجو را شنیدم که آن مرد را ابو جمیل صدا می کرد، پس به سوی او رفتم و شنیدم که ابراهیم را میکشد و کنار دیوار نگه میدارد پس گمان کردم که از او سوالات مشابه با خودم را پرسیده است. فکر کردم که حسن چه گناهی دارد که از او می پرسند کجاست؟ آیا او گم شده است؟ یا فرار از آنها در همان حالت ماندم و صورتم به دیوار ایستادم سیلی یا لگدی خوردم که باعث شد فراموش کنم من خسته و فرسوده هستم.
پاهایم دیگر نمی توانستند . من حمایت کنند به همین دلیل روی زمین نشستم سربازها با ضرب و شتم، جیغ و لگد زدن آمدند و از من خواستند .بایستم آنقدر خسته و کوفته بودم که دیگر به لگد خوردنها اهمیتی نمی دادم با لگد و سیلی زدند تا بایستم اما من به میل خودم نایستادم و هر بار که از شانه ام میگرفتند و مانعم میشدند به حالت دراز و نشسته برمی گشتم و دوباره شروع به لگد زدن میکردند و دوباره بلندم کردن پس دوباره نشستم تا بازپرس آمد و دستور داد من را روی زمین بگذارند درست است که من برای نشستن بهای زیادی پرداختم اما خیلی راحت شدم.
بخش تحقیق پوست (سازی یکدفعه زنده شد که دهها بازپرس به یکباره وارد شدند متوجه شدم که روز شده و این روز کاری جدید آنهاست پس از مدتی مرا به یکی از اتاقها آوردند و وقتی کیسه را از روی سرم ،برداشتند، قبل از اینکه کاملاً بفهمم اطرافم چه خبر است حدود هفت بازپرس را در مقابلم پیدا کردم یکی از آنها پاهایم را به جلو لگد زده و یکی از آنها سینه ام را به سمت عقب هل داد بنابراین مرا برگرداندند به سمت زمین بلند کردند و روی زمین پایین آوردند، مهره های آهنی دستبند وارد پشتم شد و به سمتم حمله کردند یکی از آنها روی سینه ام بود و خفه ام می کرد و دیگری روی شکمم ایستاد و شروع به لگد زدن کرد سومی پاهایم را جدا کرد و چهار می شروع به فشار دادن روی بیضه هایم کرد.
دقایقی که گذشت با هم ایستادند و آنکه روی سینه ام نشسته بود از من پرسید حسن کجاست؟
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم_عج
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
🌱سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای!
سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
تاریخ تولد:۱۳۵۰/۰۱/۰۱
شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۲
#شهیدمسعوددلاوری_پاریزی
#کربلای۵
#شلمچه
فرمانده:حاج قاسم سلیمانی
🖤🖤❤️🖤❤️🖤🖤
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
بسم الله الصبار الشکور
#شهید_مسعود_دلاوری
"خبر داغ"
صدای خنده مان قطع نمیشد. غرق در بازی کودکانهمان بودیم. اسم فامیل، قایم موشک، بالابلندی، هرنگ هرنگ و ... شادیمان تمامی نداشت..
در میان هیاهوی کودکانهمان ناگهان انگار بمبی ریختند، همه جا ساکت شد، فقط سکوت بود و سکوت، صدای گریه بلند بابا را نشنیده بودم. دلم مثل یک تنگ ماهی عید، از دستم افتاد و شکست.
همگی به اتاق رفتیم، منزل مرحوم حاج ذبیح الله بودیم. بزرگترها همه به گریه افتاده بودند و ما کوچکترها مبهوت که چه خاکی بر سرمان شده. حاجی در نقش بزرگتر آبادی پاریز بود، خبرهای سخت و داغ، کارهای شاقی که کسی انجام نمیداد او بر عهده میگرفت.
نمیدانم تا حالا خبر شهادت نزدیکان را شنیدهاید؟ نمی دانم که می دانی چه دردی دارد یا نه؟ به خصوص که امروز غروب نامهاش به تو رسیده باشد و نوشته باشد که اگر از احوالات من خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما.
آه چه شبی بود آن شبِ خبر. شب ۲۸ دی ماه ۱۳۶۵. نمیدانم گریههای بابا سختتر بود یا شهادت مسعود، شکستن مامان تلختر بود یا پر کشیدن برادر.
آخ یاد کمر امام حسین علیه السلام افتادم. " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی" آه ببخشید اشتباه نوشتم. برادر او کجا و برادر من کجا؟ رنج او کجا و درد من کجا..
مسعود عزیزم تاریخ نامهاش روز شهادتش بود. نمیدانم چند ساعت قبل از شهادت. کمک آرپی جی زن بود و ۱۶ سالهای که با دستکاری شناسنامه توانسته بود به کربلای ۵ شلمچه برود.
هنوز حسرت آخرین دیدارش بر دلم مانده. چون بچه بودیم ما را برای وداع نبردند. تقریبا ۱۲ ساله بودم. از مدرسه که برگشتم تمام دیوار خانهمان پر از پارچههای تبریک بود. مسعودجان شهادتت مبارک.
دوستم زهرا همراهم بود که پاهایم سست شد. زیر بغلم را گرفت و به خانه کشاند. چنان جیغی از دل برکشیدم که اهل خانه را به ناله کشاند. جیغ آوار شدن دنیا روی سرم، داغ سوزان نداشتن برادری همسن و سال.. خاموش شدن یکی از چراغهای خانه و سوختن دل بابا ..
ترجمان این آتش مثنوی ۵۲ بیتی بابا بود در سوگ مسعود.
یوسف آمد بهر یعقوب لب گشود.. یوسف من عالمی دیگر سرود..
و همان دوبیتی که سالها روی دیوار خانه باقی بود:
دانم که تو پیش انبیایی مسعود
هم زنده و مهمان خدایی مسعود
اما دل من چو آتشی شعلهور است
شاید بود این سبب که نامم پدر است
بابا دیگر آن بابای قبل نشد که نشد و مادر نیز هم. خنده گویا از خانهمان رخت بربست یا لااقل تصنعی شد، نام فرزند دیگر را هم که مسعود نهادند، افاقه نکرد. یک جای خالی، یادگاری مسعود شد از این دنیا برای خانوادهی ما که این خلا هیچ وقت با هیچ امتیاز مادی و معنوی پر نشد.
امسال سی و هشتمین سال نبودنش حال و هوای عجیبتری دارد، داغهای داغتری که از پارسال تا الان دیدیم، رئیسجمهور شهید، امیرعبداللهیان، سید حسن نصرالله، هنیه و سنوار.
من هم همیشه آرزویم این بوده با دست صهیونیست یا وهابی کشته شوم.. آمین😭
بگذریم، با همهی حرفها و رنجهایی که نبودن مسعود آنها را عمیقتر و کاریتر میکند، گذشتن از همهچیز و بخشیدن از دل و جان، در مکتب شهادت و ایثار، اولین درسی است که گرفتهام.
دلبستگی هست اما وابستگی قطعا نه!!
اینکه همه چیز را بگذارم و بگذرم حتی محصول سالها تلاش را و به این بلوغ برسم که دیده نشوم جز با یک هدف: هموار کردن راه محبت الهی در قلبهای سرد و مهجور. من برای وصل کردن آفریده شدهام، ماموریتی که پای آن جان خواهم داد.
شکر خدا که در مکتب تشیع، قطعا ما هیچ فعالیت و کار دورریز و تباهشده نداریم، همهچیز با معیار اخلاص سنجیده میشود، نیتها و گفتار و کردارها، و قطعا عمل به وظیفه ملاک است حتی اگر نتیجه دیده یا کسب نشود.
درس دوم عفاف است با معنای خاص خودش (چادر). روزی که مسعود عزیزم در وصیتنامهاش با افتخار مرا با اسم مورد خطاب قرار داد و گفت: خواهر عزیزم! حضرت زهرا س بهترین الگو برای توست و حفظ حجاب و چادرت از خون من مهمتر. با همان شعر معروف: ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است..
درس سوم در دوازدهسالگیام معنای ولایت فقیه بود که آن را با این جملهاش خطاب به آشنایان و اقوام، در جان و روحم حک کرد: اگر امام ما، خمینی را قبول ندارید بر سر قبر من نیایید و اگر بیایید به خدا شکایت میکنم.
اینک مسعودجان! با همه دلتنگی و داغ نبودنت، اقرار میکنم در حد توانم خون تو همیشه و همهجا شد چراغ راهم، در هر ایدهای، قدمی، قلمزدنی، حرکتی، هرچند سخت. سعی کردهام خون قلمم پاک و سازنده و دلالت به آسمان وصال و اخلاص باشد مثل خون تو، اینک نیز احتیاج مبرم دارم که هوای دل و قلم و قدمم را داشتهباش برادرجان.
#عاشقانه_ای_از_زبان_خواهر_شهید💔😭
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷 #شهید_علی_محمد_قربانی در ۲۰ آبان ماه سال ۱۳۴۶ هجری شمسی در شهرستان اندیمشک متولد شد.
شهید قربانی در سن ۱۴ سالگی در جبهههای حق علیه باطل حضور یافت و به عضویت لشکر هفت، ولی عصر خوزستان درآمد و در دفاع از میهن اسلامی به #درجه_جانبازی نائل و پس از پایان جنگ تحمیلی در تیپ سوم لشکر هفت، ولی عصر در سمتهایی همچون فرماندهی توپخانه و مسئول خدمات کارکنان منشا خدمات فراوانی بود.
این شهید گرانقدر در موضوع ورزش به ویژه #فوتبال نقش بسزایی داشت از جمله ریاست هیات فوتبال اندیمشک و تاسیس مدرسه فوتبال یادآوران دوکوهه اندیمشک که درآن ورزشکارانی رشد یافتند که امروز در سطح ملی مشغول بازی هستند.
ریاست بانک انصار شهرستان دزفول و استان خوزستان و نیز قائم مقام حراست شهرداری اهواز از دیگر مسئولیتهای شهید علی محمد قربانی است.
سردار شهید قربانی در پی حمله گروههای تکفیری -صهونیستی و برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه اعزام شد و نقش بسزایی در شکستن محاصره شهرهای #شیعه_نشین نُبُل و الزهراء داشت.
سرانجام این فرمانده و مدافع حرم در ۲۶ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ هجری شمسی مزد مجاهدتهای خود را گرفت و به سوی معبود خویش پرواز کرد و پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای اندیمشک به خاک سپرده شد .🌷
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷