eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
625 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5909274545688152323.mp3
5M
💠 🔆تحلیل سرطان خون چیست❓ 🔍دیدگاه طب اسلامی سنتی چیست❓ ⚜راه درمان چیست❓ 💊آیا نیاز به دارو های شیمیایی است❓ 🎤 🍃🌺
"رمان همه مات شدند که صدای شلیک باحرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند. ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود. آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند. ایلیا گفت: ماشین بابا بود؟ جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعحب گفتند: دارن تیراندازی میکنن بهشون. محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: زنگ بزن پلیس! رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب گران اضافه شد. ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد هنوز نفس راحت نکشیده بودند که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت، نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت: بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب. دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمری اش را در آورد و به سمت ارمیا شلیک کرد... ارمیا خندید و به مسیح گفت: با چشم باز چرت میزنی امیر؟ مسیح از خاطرات بیرون آمد. لبخندی به لبهای خندان ارمیا و صدرا زد: از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟ صدرا گفت: اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی!آخه مسیح پارسا؟به امیر بودن نمیخوره. ارمیا گفت: امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده. مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت: نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا پارسا! اسم این خیلی میخوره؟ ارمیا با حفظ همان لبخند گفت: من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی وشیرینی ندادی! مسیح: منم دیگه با زن نشسته شدم! بعد آهی کشید: جای یوسف خالی. این سالها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ چیزی پر نکرد. تو هم که... مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد: منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی.الان چطوری غذا میخوری؟ صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد. ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست. مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سید محمد باید به بیمارستان باز میگشت صدرا و رها سر زندگیشان و آیه هم کنار همسر مظلومش آیه ای که این روزها زیاد خواب سید مهدی را میدید سید مهدی نگران دخترکش. دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از بام خانه ی مادر، نزدیک میشد. زینب سادات بود و خواستگاران پی در پی اش! زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانه ی آیه اش!زینب سادات بود و غم نبود پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدر شده ی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفته اش! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب ساداتی که کسی اشک های دلتنگی اش را ندید. زینب ساداتی که کسی بی کسی هایش را ندید. زینب ساداتی که باهمه ی پدر بودن های ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت. زینب ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدی اش او را بغل کند. بابا مهدی اش او را نوازش کند. اصلا بابا مهدی اش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هر چه باشد فقط باشد... سخت بود و هر چه بیشترفهمید، سخت تر شد. سخت بود و آیه سختی های دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید. آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت: کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها!کاش تو بودی سید!تو بودی، زینبم ته ته چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود. اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشه من‌نتونستم حای خالیتو پر کنم مثل جای خالی تو که نه بامنپر شد، نه با سهمیه ی خانواده شهید پرشد، نه با حقوقت. جای خالی پدرانه هات رو هیچ کس و هیچ چیزی نمیکنه. مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت: قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازه‌ی خواستگاری میدی؟ زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد. آیه مداخله کرد: یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. انشاالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده. مریم انشالله‌ی گفت و صورت زینب را بوسید. زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروک ها، نگاه بدون برق، همین خستگی های مریم او را میترساند. نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟ او بزرگ شده ی دست آیه و ارمیا بود. ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنت هایش. هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد. آیه خسته و کلافه به خانه رسید. زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد. آستین های بالا زده ی پدر، آیه را شرمنده کرد. از حاج علی شرمنده بود. سن و سالی از او گذشته بود.انجام کارهای ارمیا از توان او خارج بود اما هنوز هم در نبود آیه، حاج علی پدری میکرد برای پسری که پدر ندیده بود و پدری که ارمیا را پسری میدید که هیچ وقت بزرگ شدنش را ندید. آیه آن شب شوم را به یاد آورد. همان شبی که همسرش را زمین گیر کرد.همان شبی که بیمارستان پر شده بود از بیماران گلوله باران و آیه فکر کرد (( به کدامین گناه؟)) آن شب و آن خودرو، آن شب و آن موتور سوار، آن شب و تمام گلوله های نشسته در تن ارمیایش!آن شب و دیده ها و ندیده هایش. آن شب و حاج علی سراسیمه، فخر السادات بی تاب، سیدمحمد عاجز شده... شبی که آیه و زینب سادات وارمیا،مسیح و مریم، همگی در اتاق عمل بودند. ماشینی که وقتی محمدصادق آن را دید بر زمین افتاد. ایلیا شوک زده شد، رضا و جواد گریه میکردند. وای از آن شبی که همه را به مشهد کشاند. آیه چهار گلوله در تن، زینب دو گلوله در کتف و پهلو، مریم یک گلوله در شانه اش، مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود. آیه بعد از بهوش آمدنش، سراغ امانت سیدمهدی را گرفت. فخرالسادات بالای سرِ زینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی ویلچر به دیدن دخترکش برد آیه دست دخترکش را بوییدو بوسید زینبش تحت تاثیر آرامبخش ها هنوز خواب بود. به سراغ ارمیا رفتند. بخش مراقبت های ویژه دل آیه را لرزاند همسرش همسفرش، روی تخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهره اش میبارید. آیه بغض کرد: محمد!ارمیا چرااینجوریه؟ بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و زهرا خانوم، به سرعت بلند شد: تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟باید استراحت کنی! آیه اشک چشمانش را پاک کرد: ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو بگو! سید محمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش را بالا گرفت و پوفی کرد: چی بگم من؟از خدابی خبرا ماشین رو آبکش کردن! پلیس دنبالشونه آیه میان حرفش آمد: ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم!باز چه خاکی توی سرم شده؟باز چی شده؟ آیه هق هقش بالا گرفت. سید محمد کلافه تر شد: ده تا گلوله از تنش در آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و در آوردنش ریسک بزرگیه. آیه نگاه اشک آلودش را به همسر مظلومش دوخت... ادامه دارد... نویسنده:
"رمان جان من!همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیه ات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سید مهدی مرا دید؟ چراهمه ی شما در نهایت خودخواهی شاپرک های زندگی ام میشوید و به محض دیدن نور، پرکشیده و به آسمان میروید؟ ارمیای من!توکه مرد بودی! تو که مردانه قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایه ی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشید روزگار از پس من بر نمی آید... تو که سایه باشی، در امان احساست زندگی ام را میگذرانم!به سایه ات راضی ام مردمن! فقط بمان!برای من. برای زینبم. برای ایلیایت! بمان آرزوهای زینب. بمان اسطوره ی ایلیا. بمان آرام جانم صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید: کجایی بانو؟ غرق شدی؟ آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت: غرق اون روزا شدم. ارمیا با لبخند همیشگی اش ابرویی بالا انداخت: کدوم روزا جانان؟ جانان بودن را دوست دارم. جانان تو بودن به جانم جان میدهد... آیه: اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم. ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد: ترسناک بود؟ آیه: به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. توقهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد! ارمیا دست آیه را در دست گرفت: بهش فکر نکن! تقدیر این بود. خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد! آیه: من نگران بچه ها بودم که گفتم نگیری!خودت میدونی بچه ها چقدر بازیگوشن!میترسیدم بلایی سر خودشون بیارن!هر بار که میبینمت، عذاب میکشم!وضع الانت تقصیر منه! ارمیا اخم کرد: برای همین خواستم برم آسایشگاه!آیه تقصیر تو نیست!تقدیر منه!تقدیر توئه! ما اینو پذیرفتیم!جانان!من راضی ام به رضای خدا، راضی ام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست! آیه: تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم!من طاقت از دست دادنت رو ندارم. زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد: لیلی مجنون، رخصت میدین؟میخوام به باباجونم سلام کنم. آیه نگاه به سرِِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدن بیرون اتاق مانده زینبش انداخت. خندید: حالا چرا چشمات بسته است؟ زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد: آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم! ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند: من گشنمه!خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها! آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت: ویلچر بابا رو بیار! ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچرگذاشتند. لحظه ی آخر ایلیا خیلی نا محسوس شانه ی پدر را بوسید. ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند. پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطوره اش بود... چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود... ادامه دارد... نویسنده:
🟣🟠عدل همچون گرما و سرما ... عَنِ الْفُضَيْلِ بْنِ يَسَارٍ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَاعَبْدِاللَّهِ علیه السلام يَقُولُ:‏ إِنَ‏ قَائِمَنَا ... أَمَا وَ اللَّهِ لَيَدْخُلَنَّ عَلَيْهِمْ عَدْلُهُ جَوْفَ بُيُوتِهِمْ كَمَا يَدْخُلُ الْحَرُّ وَ الْقُرُّ. (غیبت نعمانی، ص297) فضيل بن يسار گفت از حضرت صادق علیه السلام شنیدم که فرمود: شنيدم امام صادق عليه السّلام مى‏فرمود: آگاه باشید که به خداوند قسم! عدل قائم ما در خانه های مردم وارد می شود همانگونه که گرما و سرما در خانه هایشان نفوذ می کند. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
34.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بالاترین نعمت برای یک انسان- دکتر محمد دولتی ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✴️ سه شنبه 👈 25 خرداد / جوزا 1400 👈 4 ذی القعده 1442👈 15 ژوئن 2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . ❇️ امروز روز مبارک و مختاری است برای امور زیر : ✅ امور زراعی و کشاورزی . ✅ خواستگاری و عقد و ازدواج . ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ صید و شکار و دام گذاری . ✅ وسیله خریدن . ✅ معاملات . ✅ و صلح دادن افراد خوب است . 👶 زایمان خوب و نوزادش شایسته و مبارک و محبوب مردم خواهد شد . ان شاءالله 🤕 بیمار امروز نیز زود خوب شود . 🚘 مسافرت : سفر خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم . 🌓 امروز قمر در برج اسد است و برای امور زیر نیک است : ✳️ جابجایی و نقل و انتقال . ✳️ عهد نامه نوشتن . ✳️ جهیزیه بردن . ✳️ خرید حیوان . ✳️ خرید خانه و ملک . ✳️ شروع کسب و کار و معالجه . ✳️ کندن چاه و قنات و کانال . ✳️ و ورود به مکان نو نیک است . 💑 حکم مباشرت امشب (شب چهارشنبه ) ، مباشرت و زفاف عروس مکروه است . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود . 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، موجب درد در سر می شود . ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش کار را انجام دهند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 5 سوره مبارکه " مائده " است . الیوم احل لکم الطیبات .... و از معنای آن استفاده می شود که منفعتی به خواب بیننده برسد و یا به شکل دیگری خوشحال شود . ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
*همه بخونن* 💕✨💕✨💕✨💕✨💕 *خانما* 😌 *اقایون*😄 ما معمولا چیزهایی که همسرمون ازمون دریغ می‌کنه را هیچوقت فراموش نمی‌کنیم و به خوبی یادمون میاد، ولی شده تا حالا از چیزی که بهتون داده و شما ازش قدردانی نکردید، یادتون بیاد؟!!! ▪️ با خودتون میگید: زنمه، وظیفشه خونه را تمیز کنه! ▪️ با خودتون میگید: شوهرمه، وظیفشه که خرجی خونه رو بده! ▪️ با خودتون میگید: تولدم بوده، شق‌القمر نکرده که کادو خریده! حتی اگر همه چیزهایی که شما میگید درست باشه که نیست، باز هم قدردانی رابطه شما را با همسرتون بهتر می‌کنه، سلامت روان خودتون را بالا نگه میداره و اصلا حال و هوای زندگیتون رنگ و بوی دیگه‌ای به خودش می‌گیره و از همه مهمتر این روابط و به فرزندانتون یاد می‌دهید.
حواست باشہ‌ چشمات مثل‌گوگل‌ نیست که بعداز جست وجو بتونےسریع‌سابقشو‌پاک‌کنے!🤭 چشمات بہ‌این‌راحتی پاک نمیشن پس مراقب باش‌چےباهاش‌جسٺوجو‌مےکنے...😕 >• ‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌
4_313897384180449341.mp3
473.2K
☀️صبح☀️ صبحتون بخیر کوچولوهای من😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 قسمت 2 از جلسه اول 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع : ▫️مقدمه ای بر ولادت امام عصر علیه السلام و مخفی بودن ایشان از مردم و.... اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل : 4 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
"رمان زینب سادات چند روزی بود که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیت هایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد. گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت. بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیت ها بر دوش آیه باشد. آی های که شِکوِه نداشت، گلایه نمیکرد،نق نمیزد، قهر نمیکرد. آیه ای که صبور بود، بردبار بود، عاقل بود، درایت داشت. آیه ای که قرار بودبار زندگی روی دوش ارمیا بگذارد امابار زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید آیه بود و درخواست های پی در پی مردم. پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه می آمدند، خواهر زاده ی همسایه ی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه می آمدند. بچه ی خواهر شوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه می آمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ آیه می آمدند. ارمیا به یاد داشت آن روز را که بعد از مدتها روز جمعه نهار را با هم میخورند. ایلیا دایم خود را به ارمیا میچسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند. زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد: زینب باباتو فکره!چی شده شما حرف نمیزنی؟ زینب سادات پوزخندی زد: ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین! آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد: این چه طرز حرف زدن با پدرته زینب؟ زینب بر آشفت و از سر سفره بلند شد: پدر؟کدوم پدر؟ پدر من مرده!این بابای ایلیاست نه من! چیزی در دل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید: چی میگیزینب؟ ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته! زینب دوباره صدایش را بالا برد: دخترت؟ کدوم دختر؟ من دختر زنتم!دختر تو نیستم!بابای من، بابای خود خواه من،رفت و نگفت روزی که زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه! رو به آیه ادامه داد: اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه آرود؟ چرا وقتی دنیا اوردی منو چرا منو نکشتی؟چرا تو خونه ی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟ آیه هق هق میکرد. آخر، قضیه اش شده بود قضیه‌ی( آمد به سرم از آنچه میترسیدم) زینبی که پدرش را ندیده بود، اینجای قصه اش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روز هایی که آیه شکسته بود. همان روز هایی که ارمیاشکسته های آیه را بعد از سید مهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند. ارمیا رو به آیه گفت: من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری ادامه دارد... نویسنده:
"رمان ارمیا این بار هم ستمکش این مادر و دختری شد که دل و دینش بودند. ارمیا پاکت را در جیبش گذاشت و رو به زینب گفت: برو آماده شو بریم. زینب خواست جوابی بدهد که ارمیا آهسته گفت: همین یکبار رو گوش کن. اگه پشیمون شدی، هر چی تو بخوای. زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد. دستش به سمت چادرش رفت. مردد شد. دستش را پس کشید. شالش را عقب داد. به چادرش پشت کرد و رفت. مقابل ارمیا که ایستاد، ایلیا غیرتی شد: چادرت کو؟موهاتو بکن تو! زینب سادات گفت: نمیخوام. به تو چه؟ داشت بحث پیش می آمد که ارمیا دست زینب را گرفت و از خانه خارج شدند. ارمیا او را شماتت نکرد. ارمیا با لبخند نگاهش میکرد. سه ساعت در راه بودند. زینب ده دقیقه بیشتر بیدار نماند و خوابش برد. وقتی ارمیا ماشین را خاموش کرده و او را صدا زد، زینب هوشیار شد. نگاهش که به گلزار شهدا افتاد پوفی کرد: الان اومدیم اینجا چکار؟ ارمیا دستش را گرفت و دنبال خودکشید: غر نزن. بیا بریم کارت دارم. زینب سرخاک پدری نشست که از آن دلگیر بود فاتحه نخواند،آب وگلاب و گل نریخت. ارمیا قبر را شست و بوسید. خطاب به سیدمهدی گفت: سلام رفیق! خوش میگذره؟ دخترت رو دیدی؟میدونم سلام نکرده بهت و ناراحتی، دخترت رو لوس کردم!ناز داره!اومدم دوتایی نازشو بکشیم. اونقدر لوسش کردم که تنهایی از پسش بر نمیام! امروز، زینبت از دستت ناراحته!یک چیزایی به من گفتا،اما من میگم از سر دلتنگیه! آخه میدونی، دل که تنگ میشه، بهونه میگیره. ارمیا رو به زینب سادات کرد: روزی که مادرت رو دیدم، تازه خبر شهادت پدرت رو شنیده بود. زینب به میان حرفش پرید: شما هم حتما یک دل نه صد دل عاشق شدید؟ ارمیا لبخند شد: عجله داریا!اومدیم پیش بابات حرف بزنیم! زینب سادات با اخم گفت: خجالت نمی کشی جلوی بابام میگی عاشق زنش شدی؟ ارمیا لبخندش پر درد شد:به جای نمک پاشی به زخمای من،آروم بگیر وگوش کن. مگه نمیخوای بدونی بابات چرارفت؟ زینب سادات حق به جانب گفت: درباره بابام!نه عشق و عاشقی مامانم بعد بابام! ارمیا: پس گوش کن. ارمیا از آن روزهایی که رفتی گفت و زینب نگاهش کرد. ارمیا از زینب کوچکش میگفت که با بابا گفتن هایش دل میبرد و زینب سادات نگاهش ميکرد. ارمیا از آیه های شکسته گفت از زینب سادات تشنج کرده درآغوشش... ارمیا لبخند زد و ادامه داد: یک روزی منم مثل تو فکر میکردم چرا رفت؟ چی کم داشت که رفت؟چرا زن و بچه اش را رها کرد و رفت؟ ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات: به جوابی هم رسیدید؟ ارمیا سرش را به تایید تکان داد: آره.فهمیدم شما رو رها نکرد!سپردتون دست خدا. فهمیدم دلش دریایی بود،فکرش الهی و روحش خدایی بود. زینبم بابات برای من اسطوره بود. منِ امروز حاصل رفتن باباته صدرای امروز حاصل رفتن باباته. خنده‌ی تو و بچه هامون بخاطر باباته. بابای تو و خیلیای دیگه رفتن تا تو بخندی عزیز بابا! ِ پدر گذاشت: من بابا زینب سرش را روی سنگ مزارپدر گذاشت:من بابامو میخوام... صدای گریه و هق هق زینب بلند شد. از ته دل زار میزد و خدا را صدامیزد، پدر را صدا میزد. دلش پدر میخواست. دلش بابا مهدی خودش را میخواست. دلش تنگ بود برای پدری که هیچ گاه آغوشش را تجربه نکرده بود. ارمیا کنارش آرام آرام اشک میریخت. این دختر، پدرمیخواست، حقش رامیخواست و ارمیا حق را به او میداد. ا رمیا پاکت را روی قبر گذاشت: از بابات چند تا نامه موند. یکی برای مادرش، یکی برای مادرت، یکی برای من و آخری برای تو. گفته بود روزی اینو به تو بدن که گفتی چرا رفت. امروز همون روزه.الوعده وفا! زینب پاکت را گرفت و به سینه فشرد و بلند تر هق هق کرد... بسم رب الشهدا و الصدیقین دلم خون میشود با اشک هایت جان بابا... برای دخترکم... عزیز بابا سلام... جانکم سلام... این پدری نیست که حتی نامت را نمیدانم، اما من تو را زینب صدا میزنم و امید دارم مادرت به حرمت نام عمه جانم، نامت را زینب گذاشته باشد. اما چیزی به او نگفتم. این حق مادرت است که بعد از نه ماه سخت، نامی برایت بگذارد. دخترکم! امروز که این نامه در دستان توست تنها به این معناست که نبودن من برایت درد شده جان بابا! دلبندم، تو عزیز ترین هدیه ی خدابه من و مادرت بودی. زیبا ترین لحظه های زندگیمان با بودن تو شکل گرفت. تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دل پدر را بی تاب وپاهایم را برای رفتن سست میکند. جانکم!زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بی مسئولیت بوده ام و نه به این معنا که دیوانه ام... امروز رفتن من بهای ماندن توست. بهای آرامش و لبخند فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. جان میدهم که تو در امنیت چادرت را سر کنی. زینب ساداتم!از پدر نرنج و بدان تا همیشه حسرتم، دیدار توست... تو را به آیه ام سپردم و آیه ام را به تو میسپارم. آیه ام میداند چطور تو را پرورش دهد.من نیز نگاهم تا همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. ِ مزارم بیا و بگو از روزمرگیهاو آرزوهایت بگو. زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش رفتاری با مادرت میکنم. تو را وصیت به حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا چادرت را دست بیگانه از سرت بر ندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، راهم را ادامه بده که راه من راه تمام شهداست... به حرمت این خونی که برای آزادیت داده ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... پدرهمیشه حسرت به دلت، سید مهدی علوی ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات به هق هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه ای که افتان و خیزان میرفت. آیه ای که چشمانش خون باربود. آیه ای که خیلی نشانه ی خدا بود.... زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده ی پرستاری و مامایی رفته بود. هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده ای نداری! تو بچه سهمیه ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه روهم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: آخه عقل هم خوب چیزیه!تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. امل! تو رو چه به دانشگاه! ُصدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: آخه برو همون شوهر کن، کهنه‌ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو در هم کشیده و دست هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: اینجا چه خبره؟ ادامه دارد... نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف زهرا- جواد مقدم ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🟠سيِّدِي! غَيْبَتُكَ نَفَتْ رُقَادِي، وَ ضَيَّقَتْ عَلَيَّ مِهَادِي، وَ ابْتَزَّتْ مِنِّي رَاحَةَ فُؤَادِي. اى آقاى من! غيبت تو خواب از ديدگانم ربوده و بسترم را بر من تنگ ساخته و آسايش قلبم را از من سلب نموده است. 🟣 فرازی از ناله های جانسوز حضرت صادق علیه السلام در غم غیبت و دوری صاحب الزمان علیه السلام (كمال الدين، ج‏2، ص353) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
32.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گریه های حضرت صادق علیه السلام برای غیبت امام عصر علیه السلام- مرحوم حجةالاسلام شیخ مصطفی خبازیان ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🌴 بســـم ربـــ الحیــدر 🌴 ⚡️حدثني محمد بن الحسين بن أبي الخطاب عن محمد بن سنان عن عمار بن مروان عن المنخل عن جابر قال قال أبو جعفر علیه السلام قال رسول الله صلی الله علیه و آله إن حديث آل محمدصعب مستصعب لايؤمن به إلاملك مقرب أونبي مرسل أو عبدامتحن الله قلبه للإيمان فما ورد عليكم من حديث آل محمدفلانت له قلوبكم وعرفتموه فاقبلوه و مااشمأزت منه قلوبكم وأنكرتموه فردوه إلي الله و إلي الرسول و إلي العالم من آل محمد وإنما الهالك أن يحدث أحدكم بشي‌ء منه لايحتمله فيقول و الله ما كان هذاثلاثا 💥امام باقر علیه ااسلام فرمودند: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: محققا حديث آل محمد علیهم السلام صعب و دشوار است و به آن ایمان نمی آورد و نمی گرود مگر فرشتگان مقرب و صاحب منزلت یا پیامبران مرسل یا بنده ای که خدا دل او را برای ایمان آزموده باشد . پس آنچه از احادیث آل محمد علیهم السلام به شما می رسد و دلهایتان برای آن نرم و هضم آنها برایتان آسان است و آن را با شناخت درک نموده و دریافتید قبول کرده و بپذیرید، و آنچه که دلهاتان از آن رمیده و باور نمی کنید و نمی پسندید آن را انکار نکنید بلکه آن را به خدا و رسول گرامی او عالمان از آل محمد علیهم السلام واگذارید، زیرا کسی که چیزی از ان احادیث را برایش بازگو کنند و او تحمل آن را نداشته باشد و بگوید به خدا سوگند این چیزی نیست و انکار کند تحقیقا هلاک خواهد شد و این را سه بار تکرار فرمودند، 📚 بصائرالدرجات ج 1 باب 11 ص 59_60 ح 1📚 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 آغاز جشن‌های خیابانی دهه کرامت شهرداری مشهد 🔸 از نورافشانی خیابانی ۸ نقطه شهری تا اجرای گروه‌های سرود و تئاتر خیابانی
✴️ چهارشنبه 👈 26 خرداد / جوزا 1400 👈 5 ذی القعده 1442 👈 16 ژوئن 2021 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 🕌 روز تجلیل از امام زادگان و بقاع متبرکه. 🔘 روز بزرگداشت حضرت صالح بن موسی الکاظم علیه السلام . 🏴 وفات سید بن طاووس " 664 ه " . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . 📛 تقارن نحسین ، صدقه صبحگاهی فراموش نشود . 👶 مناسب زایمان و نوزادش حالش خوب است . ان شاءالله 🚘مسافرت : اصلا خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم . 🌗 این روز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ امور زراعی و کشاورزی . ✳️ خرید زمین کشاورزی و باغ . ✳️ ارسال کالاهای تجاری . ✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✳️ خرید ملک و خانه . ✳️ قولنامه نوشتن . ✳️ و داد و ستد و تجارت نیک است . 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت امشب ( شب پنج شنبه ) ، فرزند امشب حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد . ان شاءالله 💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث زردی رنگ می شود . 💇‍♂💇 اصلاح سر وصورت باعث سرور و شادی می شود . 😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 6 سوره مبارکه " انعام " است . الم یروا کم اهلکنا من قبلهم من قرن .... و مفهوم آن این است که چیز ناخوشی به صاحب خواب برسد و یا به اندک آزردگی مبتلا گردد .و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
*پرسش* *با عرض سلام ، آیا مرد حق دارد بدون اجازه همسرش ، به خانواده خود کمک مالی کند ؟* ✍️ *پاسخ* با سلام و احترام ، وظیفه شرعی و قانونی مرد در وهله اول ، تأمین نیازهای مادی زن در حد شأن او ، و در مرحله بعد تأمین نیازهای فرزند یا فرزندان است . در صورتی که پدر و مادر مرد نیازمند باشند ، نفقه آن ها نیز شرعا واجب و قانونا لازم می شود . در صورتی که والدین مرد ، مستحق و نیازمند نباشند ، انفاق آنان بر او وجوب شرعی و لزوم قانونی ندارد ؛ اما از نظر اخلاقی ، کاری بسیار پسندیده است ؛ چون مرد خیلی دوست دارد اندکی از دین والدین را بر گردن خود ادا کند ؛ پس لطفا با کمک های همسرتان به پدر و مادر و خانواده اش مخالفت نکنید و بدانید که با این کمک ها ، برکات الهی به زندگی شما سرازیر خواهد شد . در پناه حق باشید . 🌸
4_5965159831215015075.mp3
7.11M
قصه امشبمون ٱلی الاغه 🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴