eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
659 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
20.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیشترین دعاهای حضرت رضا علیه السلام برای چه کسی بوده است؟- حجةالاسلام معاونیان ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✴️ پنجشنبه 👈 3 تیر / سرطان 1400 👈 13ذی القعده 1442 👈 24 ژوئن 2021 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 🎇 امور دینی و اسلامی. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود . 👶 زایمان مناسب نیست. 🚘 مسافرت : خوب و مفید و سودمند است و لیکن همراه صدقه باشد . 👩‍❤️‍👩 مباشرت و مجامعت : 👩‍❤️‍👩 امروز : مباشرت امروز ، شیطان نزدیک فرزند هنگام زوال ظهر چنین روزی نگردد تا پیر شود . 🔭احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر نیست : 📛 سر تراشیدن . 📛 مسهل خوردن . 📛 قرض گرفتن و دادن وام. 📛لباس نو پوشیدن . 📛 فروش طلا و جواهرات. 📛 و فروختن حیوانات خوب نیست . 💑 امشب : امشب (شبِ جمعه) ، فرزند خطیبی توانا و نطاق با بیانی فصیح و رسا و گفتاری زیبا و دلربا خواهد داشت . ان شاء الله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، خوب نیست . 💉💉حجامت فصد خون دادن . یا و فصد موجب ملالت و خستگی است . 🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 14 سوره مبارکه " ابراهیم علیه السلام " است . و لنسکننکم الارض من بعدهم ........ و مفهوم آن این است که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد . و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد . ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
*همه بخونن* 🎀وقتی نسبت به خانواده همسرتان رفتاری سرد و بی روح دارید مستقیما در حال لطمه زدن به همسرتان هستید. 🎀خانواده همسرتان هرچه که باشند خانواده او بوده و او در کنار آنها احساس بهتری دارد، در مقابل رفتار گرم و صمیمی شما با خانواده همسرتان نشان دهنده عشق و علاقه شما به همسرتان است. 🎀بهتر است رفتار دوستانه ای داشته باشید و مشکلات تان با انها را در طول زمان و با درایت حل کنید.
💞 10 برای جلسه 💠 1- دقت کنید شخصی که برای انتخاب می کنید، آیا شخصیت اجتماعی است؟ یعنی مجموعه حرکات، رفتارها، آداب معاشرت و برخورد اجتماعی اش با شما همخوانی دارد یا خیر؟ اگر همخوانی وجود داشت، جزئی در مورد خانواده اش به عمل آورید و خانواده او را با خانواده خود از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مقایسه کنید، اگر در یک ردیف بودید، به خواستگاری بروید یا اجازه دهید به خواستگاری تان بیایند. 💠 2- در مراسم خواستگاری، زیباترین لباس های تان را به تن کنید و پوششی مناسب داشته باشید چرا که اولین دیدارها همیشه در باقی می ماند. در تمام طول مراسم خواستگاری، متانت و وقار باید از ناحیه هر دو خانواده شود. 💠 3- هنگام صحبت کردن فرد مورد نظرتان، سراپا گوش باشید و دقت لازم را به عمل آورید تا مطالب گفته شده را بهتر بتوانید به خاطر بسپارید و هنگامی که خودتان می کنید نیز سعی کنید سنجیده حرف بزنید. ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
4_6041817799083426875.mp3
6.99M
این لالایی تقدیم به تمام کودکان سرزمینمان. ملودی، کلام و آوازا: پگاه رضوی تنظیم، پیانو و ملودیکا: پیمان جوانمرد میکس و مسترینگ: احسان جوادی.
33.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ Video ] 🦋 قسمت 6 از جلسه اول 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع : ▫️ازدواج مبارک حضرت امام حسن عسکری علیه السلام با حضرت نرجس خاتون(س) ادامه قسمت5 اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل : 10 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_پنجاه سیدمحمد کلافه قدم میزد. ارمیا را تازه روی تخت خوابانده بودند. ا
"رمان راست میگویند از هر چه بترسی سرت می آید. آیه به در بسته اتاق زینب نگاه کرد و مات و مبهوت به ارمیا گفت: چی گفت؟ نامزدی رو بهم بزنیم؟ الان؟بعد از سه ماه؟حالا که تاریخ عقد گذاشتیم؟ حاج علی تسبیح عقیقش را در مشت فشرد: به جای فکر کردن به این حرفا، برو ببین چی شده!ببین چرا صبر دخترت لبریز شده. زینب دختر عاقلیه. ببین چرا دلش شکسته. ارمیا نفسش سنگین شده بود اما هیچ کس نفهمید. به خس خس افتاده و با حالی خراب صدا زد: آ... یه! آ... زهرا خانوم متوجه ارمیا شد: یا حضرت زهرا!حاجی!ارمیا! آیه و حاج علی به سمت ارمیا دویدند. کپسول کوچک اکسیژن را آورده و ارمیا نفس کشید. لعنت به آن گلوله ها که ریه اش را نابود کرده بود. لعنت به آن گلوله ها که زمینگیر کردنش را بس ندانستند و نفسهایش را هم گرفتند. ارمیا ماسک را کنار زد: تلفن رو بیار. باید به صادق زنگ بزنم. حاج علی ماسک را دوباره روی صورتش گذاشت: اول بذار حالت جا بیاد، نفس کشیدنت راحت بشه بابا جان، بعد زنگ بزن! ارمیا به سختی از زیر ماسک گفت: نفسم رو گرفتن. تا زینبم نخنده نفسم جا نمیاد. نفسم رو گرفتن بابا. آیه در آغوش زهرا خانوم گریه میکرد و ارمیا جان میکند تا حرف بزند: گریه نکن. برو پیش زینبم ببین چی شده. زینب اشک بریزه، روزگار صادقو سیاه میکنم. آیه بود و ارمیایی که سالها بود، قبله آمالش شده بود. آیه بود و ارمیایی که نگاهش اجابت بود، چه رسد به حرفش. آیه که رفت ارمیا اصرار کرد تلفنش را بدستش داده و شماره صادق را بگیرند. حاج علی تسلیم غیرت پدرانه ارمیا شد. شماره را گرفت و تلفن را زیر گوش ارمیا گذاشت. دست های ارمیا توان تکان خوردن نداشت و بی حس بودند. صدای محمدصادق در گوش ارمیا پیچید: بفرمایید عموجان! چیزی شده؟ ارمیا از پشت همان ماسک سخن میگفت: امانتم گریونه. محمدصادق: بهم فرصت بدید باهاش صحبت کنم ارمیا: گفته بودم نبینم اشکشو در آورده باشی؟ محمدصادق: درستش میکنم. ارمیا: چی رو؟ اشکایی که ریخت، ریخته شده! محمدصادق: مرخصی گرفتم، فردا حرکت میکنم میام اونجا، با زینب صحبت میکنم ارمیا: نه!تو میای و یک دلیل به من میدی که چرا باید دخترمو به تو بدم! محمدصادق: دخترت؟ ارمیا ابرو در هم کشید و به سختی گفت: آره دخترم!فردا اینجا میبینمت!کاری نکن بفرستمت جایی که عرب نی نیندازه!میدونی که میتونم و مسیح هم کاری برات نمیتونه انجام بده. بعد به حاج علی اشاره کرد تا تلفن را قطع کند. حاج علی لیوان آبی که زهرا خانوم آورده بود، بلند کرد و به ارمیا در نوشیدن آن کمک کرد. آیه روی تخت زینب سادات نشست و دستش را روی سر دخترکش گذاشت. زینب خودش را زیر پتو مچاله کرده و آرام آرام اشک میریخت. آیه از صدای نفس هایش میتوانست بفهمد جانکش اشک ریزان است. آیه: نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_پنجاه_و_یک راست میگویند از هر چه بترسی سرت می آید. آیه به در بسته اتاق
"رمان زینب به یاد آورد... محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سولاتش را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید. زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم. محمدصادق: بابات؟ زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا. محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن،بخصوص این چند سال. اما نگاهشون به هم... زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود. محمدصادق: پدر خودت چی؟ زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟ محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟ زینب سادات: بود. محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟ زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو دوست داری چطور زندگی کنی؟ زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم. محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند. بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه و فرهنگ ها و زبونهای مختلف. زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم و با آدمای مختلف معاشرت کنم. محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست. زینب سادات دستخوش احساسات شده بود: من میترسم. محمدصادق: از چی؟ یک مدت منو بشناس، اگه نخواستی میرم. فقط بهم فرصت بده!خواهش میکنم! سالهاست آرزوی داشتنت رویای منه. یکم فرصت میخوام تا عاشقت کنم. زینب سادات نگاه اشک آلودش را به آیه دوخت: قول داده بود خوشبختم کنه. قول داده بود عاشقم کنه. قول داده بود مامان! آیه زینب را در آغوش کشید و نوازشش کرد. دخترکش به هق هق افتاده بود. آیه: بگو چی شده قشنگم؟چه کار کرد که دل قشنگت اینجوری نالان شده؟ زینب سادات سرش را از سینه آیه برداشت و نگاه خیسش را به مادر دوخت: دلم شکسته مامان. آیه با بغض، پیشانی یادگار سیدمهدی را بوسید و منتظر ماند زینبش لب باز کند. زینب سادات به یاد آورد... تا دو ماه همه چیز عالی بود. محمدصادق دوبار دیگر به قم آمد و صحبت های تلفنیشان به زینب سادات امید زندگی پر سعادتی را میداد. مردی که نگاهش شبیه نگاه ارمیا به آیه اش باشد. شبیه لبخند سید محمد به سایه اش. شبیه دلواپسی های صدرا برای رها. زینب میان این عاشقانه ها زیسته بود. دعواهایشان را دیده بود، قهرهای کوچک و بزرگشان، اختلاف نظرهایشان را اما همیشه عشق و احترامی که میانشان بود، حرف اول و آخر را میزد. زینب ناز بودن را خوب بلد بود و محمدصادق این روزها عجیب شبیه ارمیا بود. با اصرار های فراوان محمدصادق که به زینب سادات فشار می آورد، تاریخ عقد تعیین شد. از آن روز زینب رفتارهای عجیب محمدصادق را دید... آن روز زینب در راه خانه مشغول صحبت با محمدصادق بود. کوله اش روی دوش و گوشی را با دست دیگر گرفته و چادرش را با دست دیگر گرفته بود. زینب سادات: امروز مامان کلاس نداشت، باید با اتوبوس برم. محمدصادق:عمو چطور اجازه میده؟ زینب سادات متعجب پرسید: اجازه چی؟ محمدصادق: اینکه زنش بیرون کار کنه. زینب سادات خنده آرامی کرد: همونطور که تو اجازه دادی. محمدصادق: خب من تو رو جایی میذارم که تایید شده باشه. هر جایی اجازه نمیدم. زینب سادات حرفش را به شوخی گرفت و گفت: حتما بابا هم تایید کرده دیگه. محمدصادق: کار مامانت خیلی در ارتباط با مرداست. این با شرایط فعلی عمو جالب نیست. زینب سادات از مادرش دفاع کرد: کار منم در ارتباطه. حتی بیشتر از مادرم! تازه مامان همیشه میدونه چطور با مردها رفتار کنه. محمدصادق: عمو خیلی بی خیاله. بهتره یکم زندگیشو سفت بچسبه. زینب سادات: منظورت چیه صادق؟ محمدصادق: آخه مامانت زود میتونه یکی رو جای شوهرش بذاره. بعد ازبابات، با عمو ازدواج کرد. با این شرایط عمو، ممکنه به زودی به فکر طلاق و ازدواج مجدد بیفتد. زینب سادات برآشفت: درباره مامان من درست حرف بزن محمدصادق: چرا ناراحت میشی؟مادرت اگه عاشق پدرت بود، بعد از مرگش ازدواج نمیکرد. مثل مادر من. اما مادرت خیلی راحت ازدواج کرد و برات یک برادر ناتنی هم آورد. حتما ارثیه پدریت هم با ایلیا شریک شدی. زینب سادات: تو از هیچی خبر نداری.
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_پنجاه_و_دو زینب به یاد آورد... محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته ب
"رمان زینب سادات: تو از هیچی خبرنداری.زندگی مامانم یکم پیچیده است. محمدصادق: تو هم مثل مادرتی؟ زینب سادات: منظورت چیه؟ محمدصادق: هیچی. از بابات بگو. زینب سادات سعی کرد آرام باشد: بابا هم خوبه. یکم وضع ریه هاش خرابه که عمومحمد یک دکتر... محمدصادق میان حرفش آمد: عمو رو نگفتم. میخوام از پدرت بگی برام. تو چرا شوهر مامانت رو بابا صدا میزنی؟ زینب سادات شوک زده ایستاد: شوهر مادرم؟ محمدصادق: آره دیگه. اون نسبتی جز شوهر مادرت با تو داره؟ زینب سادات: دیگه این حرفو نزن. و تلفن را قطع کرد. بلافاصله تلفنش زنگ خورد و زینب سادات جوابش را نداد. تا پیامی رسید. با باز کردن پیام کوتاه، اخمانش بیشتر در هم رفت. محمد صادق نوشته بود: ((دیگه هیچ وقت این کارو نکن وگرنه عواقب بدی داره)) زینب سادات با خود اندیشید: حالا کارش به جایی رسیده که منو تهدید میکنه! دوست دارم تلفن رو روی تو قطع کنم. زینب سادات که سرش را روی پای مادرش گذاشته بود گفت: اون منو نمیخواد. از من میخواد چیزی رو بسازه که خودش میخواد. این روزا دیگه خودمو نمیشناسم. ازهمه کارهام ایراد میگیره. انگار من یک بچه خنگم و اون عقل کل. همش سرکوفت میزنه بهم که مادرت دوبار ازدواج کرده و وفادار نیست. زینب لب گزید و نفس آیه رفت. رفت جایی حوالی گلزار شهدا. رفت جایی حوالی مرد خوابیده روی تخت. رفت جایی حوالی مرگ. نمیتوانست لب باز کند و جواب دخترکش را بدهد. زینب سادات هم توقع نداشت جوابی بشنود. دوباره با یاد آورد... فردای آن روز با هم پیگیری های محمدصادق، آشتی کرده و تا چند روز محمدصادق بیشتر حواسش به حرف هایش بود اما بهانه گیری هایش بیشتر شد. محمدصادق: چرا یک بار تو نمیای مشهد؟ زینب سادات: هم من دانشگاه دارم هم مامان، ایلیا هم درس داره. محمدصادق به تمسخر گفت: خودتو گفتم، نه خانواده محترمتون رو. زینب سادات: من تنها بیام؟ محمدصادق: نه، با محافظین شخصی بیا! مامان جنابعالی الکی یک چادر انداخته سرش و ادعای مسلمونی داره! چرا نذاشت محرم بشیم؟ زینب سادات: دلیلی واسه محرم شدن نیست. ما میخوایم همدیگه رو بشناسیم. مامانم میگه محرمیت باعث میشه بجای شناختن همدیگه، بریم تو حاشیه و احساس کنیم دیگه ازدواج کردیم. بعدشم ما چه حرفی داریم که نشه بدون محرمیت زد؟ هر چی هم باشه میمونه بعد عقد. محمدصادق: ادعای مسلمونیتون گوش فلک رو کر کرده!از حاج علی بعید بود! حالا عمو ارمیا تازه مسلمونه، حاج علی چرا؟ زینب سادات برآشفت: یعنی چی تازه مسلمونه؟ محمدصادق: یعنی خبر نداری فقط برای ازدواج با مادرت ریش گذاشته و نماز خونده؟ زینب سادات: اصلا هم این طور نیست. بابا وقتی بابا مهدی رو شناخت تغییر کرد ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_پنجاه_و_سه زینب سادات: تو از هیچی خبرنداری.زندگی مامانم یکم پیچیده است.
"رمان محمدصادق با پوزخند آشکاری در صدایش گفت: داداش مسیح که چیزای دیگه میگه. نگفتی نظر حاج علی چی بود؟ زینب سادات: نظراتتو برای خودت نگهدار. محمدصادق: تو ز یادی روی عمو ارمیا حساسی. خوبه بابات نیست. باید یک مدتی ازشون دور بشی تا بتونی درست ببینی کار مادرت چقدر اشتباه بود. زندگی با من لیاقت میخواد زینب. سعی کن لیاقت زندگی که برات میسازم رو داشته باشی. من دست از سرت برنمیدارم، اما تو هم بدون که هر جور رفتار کنی همونجور بهت جواب میدم. از اینکه هی از ازدواج آیه دفاع میکنی، خوشم نمیاد. اون ارمیا هم نون به نرخ روز خوره! ایلیا هم که رو مخ راه میره. من فقط خودتو میخوام. خانوادت هم سالی یک بار ببینی بسه. البته اونا هر چقدر بخوان، میتونن بیان، که با وضعیت ارمیا بعیده زیاد بیان. اما تو نمیتونی بری! زینب سادات: مگه دیوانه هستم با تو زندگی کنم؟ من نامزدی رو بهم میزنم. محمدصادق با همان صدای حق به جانبش گفت: الاغ! کی بهتر از من گیرت میاد؟زندگیتون رو دیدی؟مادری که دوبار ازدواج کرده، ناپدری فلج!سربار زندگی پدر بزرگ. کی آدم حسابی تر از من میاد سراغت؟بهت گفتم لیاقت داشته باش. گفتم آدم باش زینب. زینب تلفن را قطع کرد و گوشه اتاقش چمباتمه زد و اشک ریخت. ازمحمدصادق بیزار بود. از حرف هایش، از طعنه هایش، از کنایه های ریز و درشتش. نفس آیه هنوز جا نیامده بود که زینب سادات دوباره گفت: میخواد منو از شما جدا کنه!همش میگه من لیاقتش روندارم. آیه سعی کرد نفس هایش را منظم کند. پسرک بی لیاقت! خوب میدانست محمدصادق وصله تن آنها نیست. خوب میدانست محمدصادق دخترکش را خوشبخت نمیکند. حال چه میکرد به شکسته های یادگار سیدمهدی؟چه میکرد با بغض گلوی نازنین دخترش؟ صدای در آمد و زهرا خانوم وارد اتاق شد: آیه جان مادر، بیا پسرم کارت داره. آیه که بلند شد، زهرا خانوم جایش کنار زینب سادات نشست و موهایش را نوازش کرد: اون موقع که سن و سال تو بودم، آرزوم بود پدر و مادرم میومدن منو از اون جهنم میبردن. زندگی الانمو نبین. روزگارمو بابای رها، سیاه کرده بود. همش کتک، همش تحقیر، همش کار. بیشتر شبها نمیخوابیدم، بیهوش میشدم. باورت نمیشه که نرسیده به اون انباری نمور، روی زمین میوفتادم و صبح بالگدای شوهرم بیدار میشدم. زن سومش طاقت نیاورد و به یک سال نرسیده مرد. من سگ جون بودم. اما بیشتر از سی سال تو بدبختی دست و پا زدم. پشت و پناه نداشتم. فکر نکن بی کس و کار بودما. کلی برادر خواهر تنی و ناتنی داشتم! اما همشون یادشون رفت من هستم. هنوز در عجبم که مادرم چطور فراموشم کرد. دخترم، تو پشت داری، پناه داری!هرتصمیمی بگیری همه پشتت هستن. آیه کنار تخت ارمیا ایستاد، حاج علی تسبیح به دست گوشه اتاق به مختعه تکیه زده بود و زیر لب ذکر میگفت. ارمیا با همان نفس های یک خط در میان و کوتاهش پرسید: چیزی فهمیدی؟ آیه: نه خیلی، اما انگار یک مقداریش درباره من و تو هستش. انگار بخاطر ازدواج ما... آیه سکوت کرد و ارمیا زیر لب گفت: لعنت خدا بر شیطون. دیگه چی؟ آیه: میگه همش بهش ایراد میگیره. خیلی نا امیده ارمیا! با محمدصادق حرف زدی؟ ارمیا: آره. فردا میاد. زنگ بزن به سید بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد. تو هم با زینب چند روز برید تهران. نمیخوام فردا اینجا باشه! آیه کنار تخت ارمیا ایستاد، حاج علی تسبیح به دست گوشه اتاق به مختعه تکیه زده بود و زیر لب ذکر میگفت. ارمیا با همان نفس های یک خط در میان و کوتاهش پرسید: چیزی فهمیدی؟ آیه: نه خیلی، اما انگار یک مقداریش درباره من و تو هستش. انگار بخاطر ازدواج ما... آیه سکوت کرد و ارمیا زیر لب گفت: لعنت خدا بر شیطون. دیگه چی؟ آیه: میگه همش بهش ایراد میگیره. خیلی نا امیده ارمیا! با محمدصادق حرف زدی؟ ارمیا: آره. فردا میاد. زنگ بزن به سید بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد. تو هم با زینب چند روز برید تهران. نمیخوام فردا اینجا باشه! ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_پنجاه_و_چهار محمدصادق با پوزخند آشکاری در صدایش گفت: داداش مسیح که چیزا
"رمان رها تازه به خانه رسیده بود که احسان را پشت در خانه دید. رها: سلام. چرا پشت در ایستادی؟ پسرا که باید خونه باشن! احسان مغموم گفت: منتظر شما بودم. رها لبخند زد و در را باز کرد. کلید خودرو اش را به احسان داد و گفت: زحمت میکشی بیاریش تو حیاط؟ تا منم برم غذا رو گرم کنم تا این عموی شما نیومده، یکم اختلاط کنیم؟ احسان لبخند پر دردی زد و کلید را گرفت. رها غذا را روی گاز گذاشته بود. به پسرهایش گفته بود در اتاق بمانند تا احسان راحت تر حرف هایش را بزند. روی صندلی میز غذاخوری مقابل هم نشسته بودند و رها منتظر بوداحسان ذهنش را متمرکز کرده و حرف بزند. دقایقی بعد احسان دهان باز کرد: شیدا ازدواج کرد. رها متعجب شد: مامانت؟ احسان پوزخند زد: مامان؟ یک بار بهش گفتم مامان، اون موقع ده سالم بود و گفته بود دیگه باید شیدا صداش کنم، بهش گفتم مامان! یک قاشق فلفل ریخت تو دهنم و نمیذاشت آب بخورم. نمیدونم چقدر طول کشید، اما من فقط جیغ میزدم. اونقدر جیغ زده بودم که تا چند روز نمیتونستم حرف بزنم. دیگه بهش نگفتم مامان. اون فقط شیداست. رها آن روزها را به یاد داشت. دهان احسان تاول زده بود. امیر عصبانی بود و با شیدا دعوای سختی کرده بود. اما چه فایده؟ روح و روان و جسم احسان کوچکشان زخمی عمیق برداشته بود. رها: کی بهت گفت که ازدواج کرده؟ احسان: صبح زنگ زد گفت ازدواج کرده. رها: بابات میدونه؟ احسان شانه ای بالا انداخت: نمیدونم. چند روزه خبر امیر رو ندارم. رها نمیدانست به کدام گناه امیر هم از نام زیبای پدر محروم شده. رها: چرا بابات رو به اسم صدا میزنی؟اون که دوست داره بابا صداش کنی. احسان: از اون روز به بعد دیگه دلم نمیخواست کاری کنم که تنبیه بشم. فکر میکردم امیر هم همون کارو میکنه. شما روانشناسا بهش چی میگید؟ رها: تعمیم. دوست نداشتن مادرت برای اینکه مامان صداش کنی رو به پدرت تعمیم دادی و اونم به اسم صدا میکردی. احسان خندید: سگ پاولوف. خدارحمتش کنه!سگ خوبی بود. نهار با آمدن صدرا و شوخی و خنده های مردانه گذشت. احسان با صدرا روی پله حیاط نشسته بودند و لیوان چای در دستانشان بود. صدرا گفت: دیر به دیر سر میزنی! احسان آهی کشید: روم نمیشه. همش برای شما زحمتم. صدرا یک دستش را دور گردن احسان انداخت و با دست دیگرش کمی از چایش نوشید بعد سرش را به سراحسان تکیه داد و گفت: تو مثل مهدی و محسنی برام. احسان خندید: یک پسر داری و دوتا پسرخونده. صدرا: هر سه تا تون برامون عزیزید. احسان بغض کرد: تنهایی سخته عمو. صدرا: میدونم عموجان! احسان: دارم تو اون خونه میپوسم. صدرا: برای همین از تونجا بیرون نمیای؟ احسان: کجا برم؟ یا بیمارستانم، یا خونه خوابم. امروزم آن کال هستم. و گوشی تلفن همراهش را تکان داد و دوباره کنارش گذاشت. ادامه دارد... نویسنده:
یا صاحب الزمان! جمعه ای که تو را نداشته باشد، هفته به هفته اش غروبِ پاییز است … ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»