eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد_و_هشت & #چهارسال‌بعد & ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را
سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل سمانه به اجبار سر جایش نشست. ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی. سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت. سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت: ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد. وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب... ــ سلام خدا قوت صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد. ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم سمانه لبخندی زد و گفت: ــ خوب کاری کردید در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید: ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه ادامه دارد... "نویسنده :
حرم
سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به ک
"رمان با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ خودم جواب میدم خاله گوشی را برداشت و گفت: ــ کیه؟ ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل ــ نه دخترم عجله دارم ــ چشم اومدم با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید. ــ سلام سردار بفرمایید تو ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد. ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم، سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت: ــ به دردتون خورد؟ ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست. نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار داده بود سنگین تر بودند. با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت. *** ـــ دیدیش؟؟ به علامت تایید سری تکان داد ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه سرش را به صندلی تکیه داد و گفت: ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد سردار سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد_و_نه با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ
خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود... به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا دایی محمد با دندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین. با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد. افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند. ــ سلام به روی ماهت عروس گلم سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر... با صدای لرزانی گقت: ــ اینجا چه خبره؟ یاسین از جایش بلند شد و گفت: ــ زنداداش بشین لطفا اما سمانه دوباره پرسید: ــ یاسین اینجا چه خبره؟ سید مجتبی(آقای موحد)از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت: ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند. سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند... سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت: ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه ــ سمانه حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند. ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه یاسین بلند شدو گفت: ــ سمانه،تو هنوز... ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم. قدمی به عقب برداشت و گفت: ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد. ادامه دارد... "نویسنده :
❢░🌸‍ꦿ🍃🌸‍🍃 ꦿ🌸‍🍃 🌸‍ ꦿ🍃🌸‍ ꦿ🍃 ❢░🌸‍ꦿ🍃 🍃 💞 سالروز پیوند آسمانی و پربرکتی که در پرتو آن، خداوند انوار بهشتی حضرت فاطمه سلام اللّه علیها و فرزندانشان را بر جهانیان عرضه فرمود، بر آخرین حجّت الهی و همه مؤمنین مبارک باد... ✨به امید ظهور نورانی شان✨ 🍃 ❢░🌸‍ꦿ🍃 🌸‍ ꦿ🍃🌸‍ ꦿ🍃 ❢░🌸‍ꦿ🍃🌸‍🍃 ꦿ🌸‍🍃
✴️ یکشنبه 👈 25 مهر / میزان 1400 👈10 ربیع الاول 1443👈 17 اکتبر 2021 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 💍 ازدواج پیامبر صلی الله علیه و آله و حضرت خدیجه علیها السلام "۱۵ سال قبل از بعثت" 🏴 رحلت جناب عبدالمطلب جد پیامبر صلی الله علیه و آله"۸ عام الفیل" 🔥 اولین روز خلافت غاصبانه معاویه علیه الهاویه " ۴۱ ه.ق ". ⚫️ فوت مالک بن انس " ۱۷۹ ه.ق ". ⭐️ احکام دینی و اسلامی . ❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر است: ✅ خرید رفتن و فروش اجناس . ✅ مسافرت. ✅ حسابرسی اموال. ✅ امور کشاورزی و زراعی. ✅ نگارش کتاب و مقاله و پایان نامه . ✅ و قرارداد نوشتن خوب است . 👼 زایمان خوب و نوزادش پاک دامن و با حیا و مبارک و در معاش خود در تنگنا قرار نگیرد .ان شاءالله. ✈️ مسافرت : مسافرت خوب و مفید است . 🔭 احکام نجوم . 🌓 امروز : قمر در برج حوت است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است: ✳️ از شیر گرفتن کودک. ✳️ تعلیم و تعلم و امور اموزشی. ✳️ دیدار با بزرگان . ✳️ بذرافشانی و کاشت . ✳️ دادن سفارش خرید . ✳️ شروع به کار و شغل . ✳️ و آغاز معالجه و درمان نیک است. 💑 مباشرت و مجامعت مباشرت امشب (شب دوشنبه)،فرزند چنین شبی حافظ قرآن گرددان شاءالله. ⚫️ طبق روایات ، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث عزت و احترام است. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، موجب درد و الم می شود . 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 11 سوره مبارکه " هود " است. الا الذین صبروا و عملوا الصالحات... و چنین استفاده میشود که برای خواب بیننده کاری پیش آید که در نظر مردم مشکل باشد ولیکن چون صبر کند موجب نیکنامی و راحتی ایام عمرش میگردد.ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست) ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
فرحة الزهراء ۱۴۴۳ شماره 1 از 40 😉 😍 😍 💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
هدایت شده از حرم
✅امام صادق علیه السلام درباره فرمودند: 🌸«هر کس با این دعای چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند». 📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
1.82M
 کجایى ...؟؟  اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت! 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
هدایت شده از حرم
4_468051916576786804.mp3
4.02M
🎧 با صدای استاد فرهمند 🎁 به سفارش آقا صاحب الزمان (عج) و با نیت تعجیل در امر فرج ایشان هر روز یڪ زیارت عاشورا بخوانیم.
4_6008063015449004696.mp3
9.05M
‏°•🌱 احمد شدھ داماد و خدیجه است عروسش جبریل زمین آمده با خیل نفوسش 💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚 🎤
کتاب 📕 حضرت خدیجه (سلام الله علیها) همسر پیامبر اسطوره ایثار و مقاومت شرح مختصری بر زندگانی حضرت خدیجه (سلام الله علیها) به قلم محمد محمدی اشتهاردی سلام الله علیها 👇👇👇👇👇
4_6010604330418179180.pdf
436.4K
- حضرت خدیجه (سلام الله علیها) همسر پیامبر اسطوره ایثار و مقاومت به قلم محمد محمدی اشتهاردی
فرحة الزهراء ۱۴۴۳ شماره 2 از 40 😉 😍 😍 ❣️ 💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
✅ دیدار با ارواحنا فداه در دوران غیبت صغری و در بیت حضرت کبری سلام الله علیها ✍️حسن نصیبی میگوید: در پنجاه و چهارمین خود زیر ناودان کعبه در حال سجده و تضرع و دعا بودم که کنیزی آمد و گفت: امام زمانت را دریاب! پس مرا به خانه حضرت خدیجه علیها السلام هدایت کرد، پس از داخل خانه صدا آمد: ای حسن، آیا خیال میکنی من از حال تو غافلم؟ پس حضرت تک تک اوقات مرا برای من بازگو فرمود، پس من از هوش رفتم، و احساس کردم حضرت با دست خویش مرا به هوش آوردند سپس حضرت به من دفتری عطاء کردند و فرمودند: برای ظهور من دعا بنما، و بر من بفرست ... 📗 مکیال المکارم، جلد ۱، صفحه ۲۶۹و۲۷۰
4_5841680608081740292.mp3
1.67M
📜 دروغ بودن ازدواج حضرت خدیجه سلام الله علیه قبل از ازدواج با رسول خدا صلی الله علیه و آله 🏷 استاد بندانی نیشابوری
🗓 امروز دهم ربیع الاول 🔻 سالروز ازدواج آسمانی حضرت رسول اکرم و حضرت خدیجه کبری 📜 ۱۵سال پیش از بعثت، ازدواج حضرت خاتم الانبیاء صلی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ و حضرت خدیجه طاهره عليهاالسلام، انجام شد. حضرت خدیجه در میان قریش به پاکی و درایت شهرت داشته و صاحب ثروت فراوانی بودند. بزرگان قریش بارها از ایشان خواستگاری کرده بودند، اما ایشان به هیچکس پاسخ مثبت نداده و ازدواج نکردند؛ تا این که در سن حدود ۲۵ سالگی با رسول خدا صلی الله‌ علیه‌ وآله‌ ازدواج کردند. خطبه عقد توسط حضرت ابوطالب علیه‌السلام خوانده شد و حاصل زندگی مشترک ۲۴ ساله، دو فرزند پسر به نام‌های قاسم و عبدالله و یک دختر حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیهاالسلام بود. جلالت قدر و بزرگی و محبت حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها به رسول خدا صلی الله علیه وآله به حدی بود که تمام ثروت انبوه خود را در اختیار نشر اسلام قرار دادند و در طول دوران دشوار رسالت با تمام وجود از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله حمایت کردند. بارها جبرئیل، سلام خداوند و وعده بهشت را برای حضرت خدیجه علیهاالسلام آورد. پیامبر خدا صلی الله علیه وآله پس از درگذشت حضرت خدیجه همواره از ایشان یاد می‌کردند و با تصریح می‌فرمودند: به خدا سوگند هرگز بهتر از خدیجه نصیب من نشده، وقتی مردم کافر بودند، به من ایمان آورد؛ وقتی مردم مرا تکذیب کردند، مرا تصدیق کرد؛ وقتی مردم مرا از خود راندند، اموال‌اش را در اختیارم گذارد؛ و خداوند از او فرزندانی به من داد و دیگران را عقیم ساخت. 🌹این مناسبت فرخنده را به محضر مقدس أعلی‌حضرت صاحب الأمر امام زمان عجل الله فرجه الشریف تبریک و تهنیت عرض می‌کنیم.
4_5859489131628857272.mp3
1.46M
حضرت خدیجه سلام الله علیها تمام ثروت خود را به پیامبر صلی الله علیه و آله و اسلام بخشید/ 🎤استاد معاونیان؛
4_5856963119628158916.mp3
1.45M
علم و معرفت حضرت خدیجه سلام الله علیها/ 🎤استاد معاونیان؛
🌸🌸🌺✨🌟 یازدهم ربیع الاوّل، میلاد حضرت رضا علیه السلام مبارک باد (قول غیر مشهور) برای میلاد حضرت رضا علیه السلام دو قول نقل شده است: الف) یازدهم ذی‌القعده مرحوم طبرسی در «إعلام الوری»، مرحوم ابن فتّال نیشابوری در «روضة الواعظین»، مرحوم عمادالدین طبری در «مناقب الطاهرین»، مرحوم شهید اوّل در «الدّروس»، و مرحوم کفعمی در «مصباح»، یازدهم ذی‌القعده را روز میلاد حضرت رضا علیه السلام گزارش کرده‌اند.(بحارالأنوار، ج 49، ص3 و 9 و 10/ روضةالواعظين، ج 1، ص 236/ مناقب الطاهرین، ج2، ص796) ب) یازدهم ربیع‌الاول مرحوم شیخ صدوق در «عیون اخبارالرضا علیه السلام» از عتّاب‌ بن أسید نقل می‌کند که گفت: از جمعی از اهل مدینه شنیدم که حضرت علی‌بن موسی الرضا علیه السلام در روز پنج شنبه، یازدهم ربیع‌الاول سال 153 هجری به دنیا آمد.(بحارالأنوار، ج 49، ص 9 به نقل از عیون اخبارالرضا علیه السلام) مرحوم ابن‌شهر آشوب نیز در «مناقب»، یازدهم ربیع‌الاول سال 153 هجری را تاریخ ولادت حضرت رضا علیه السلام گزارش می‌کند. (بحارالأنوار، ج49، ص10 به نقل از مناقب) مرحوم محدّث قمی در «وقایع الأیام» می‌نویسد: «در این روز (یازدهم ربیع‌الاوّل) ولادت حضرت رضا علیه السلام واقع شده، اما مشهور بین علما یازدهم ذی‌القعده است.» (وقایع الایام، ص212) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👊🏼💎 دعای تبرّی از دشمنان اهل‌بیت علیهم السلام، منقول از حضرت رضا علیه السلام سلیمان‌بن جعفر گفت: نزد حضرت رضا علیه السلام رفتیم. مشاهده کردیم آن حضرت در حال سجده شکر است، امّا سجده‌اش طولانی شد. هنگامی که سر از سجده برداشت، عرض کردیم: چرا سجده شما طولانی شد؟ فرمود: دعایی را در سجده می‌خواندم که هرکس در سجده شکرش بخواند، مانند کسی است که در روز بدر، همراه با رسول خدا صلّی الله علیه و آله به دشمنان، تیر انداخته است. (مهج الدعوات، ص 257) یا مطابق روایت دیگر مانند کسی است که در روزهای بدر، احد و حنین، همراه با رسول خدا صلّی الله علیه و آله، یک میلیون تیر به دشمنان انداخته باشد. (بحارالأنوار، ج ‏86، ص 224 به نقل از البلدالامین) آن دعا چنین است: «اللَّهُمَ‏ الْعَنِ‏ اللَّذَيْنِ‏ بَدَّلا دِينَكَ، وَ غَيَّرَا نِعْمَتَكَ، وَ اتَّهَمَا رَسُولَكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ خَالَفَا مِلَّتَكَ، وَ صَدَّا عَنْ سَبِيلِكَ، وَ كَفَرَا آلاءَكَ، وَ رَدَّا عَلَيْكَ كَلامَكَ، وَ اسْتَهْزَئَا بِرَسُولِكَ، وَ قَتَلَا ابْنَ نَبِيِّكَ، وَ حَرَّفَا كِتَابَكَ، وَ جَحَدَا آيَاتِكَ، وَ سَخِرَا بِآيَاتِكَ، وَ اسْتَكْبَرَا عَنْ عِبَادَتِكَ، وَ قَتَلا أَوْلِيَاءَكَ، وَ جَلَسَا فِي مَجْلِسٍ لَمْ يَكُنْ لَهُمَا بِحَقٍّ، وَ حَمَلا النَّاسَ عَلَى أَكْتَافِ آلِ مُحَمَّدٍ. اللَّهُمَّ الْعَنْهُمَا لَعْناً يَتْلُو بَعْضُهُ بَعْضاً، وَ احْشُرْهُمَا وَ أَتْبَاعَهُمَا إِلَى جَهَنَّمَ زُرْقاً. اللَّهُمَّ إِنَّا نَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ بِاللَّعْنَةِ لَهُمَا، وَ الْبَرَاءَةِ مِنْهُمَا فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ. اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ، وَ قَتَلَةَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ وَ ابْنِ فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ. اللَّهُمَّ زِدْهُمَا عَذَاباً فَوْقَ عَذَابٍ، وَ هَوَاناً فَوْقَ هَوَانٍ، وَ ذُلًّا فَوْقَ ذُلٍّ، وَ خِزْياً فَوْقَ‏ خِزْيٍ. اللَّهُمَّ دُعَّهُمَا فِي النَّارِ دَعّاً، وَ أَرْكِسْهُمَا فِي أَلِيمِ عِقَابِكَ رَكْساً. اللَّهُمَّ احْشُرْهُمَا وَ أَتْبَاعَهُمَا إِلى‏ جَهَنَّمَ زُمَراً. اللَّهُمَّ فَرِّقْ جَمْعَهُمْ، وَ شَتِّتْ أَمْرَهُمْ، وَ خَالِفْ بَيْنَ كَلِمَتِهِمْ، وَ بَدِّدْ جَمَاعَتَهُمْ، وَ الْعَنْ أَئِمَّتَهُمْ، وَ اقْتُلْ قَادَتَهُمْ وَ سَادَتَهُمْ وَ كُبَرَاءَهُمْ، وَ الْعَنْ رُؤَسَاءَهُمْ، وَ اكْسِرْ رَايَتَهُمْ، وَ أَلْقِ الْبَأْسَ بَيْنَهُمْ، وَ لَا تُبْقِ مِنْهُمْ دَيَّاراً. اللَّهُمَّ الْعَنْ أَبَا جَهْلٍ وَ الْوَلِيدَ لَعْناً يَتْلُو بَعْضُهُ بَعْضاً، وَ يَتْبَعُ بَعْضُهُ بَعْضاً. اللَّهُمَّ الْعَنْهُمَا لَعْناً يَلْعَنُهُمَا بِهِ كُلُّ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ، وَ كُلُّ نَبِيٍّ مُرْسَلٍ، وَ كُلُّ مُؤْمِنٍ امْتَحَنْتَ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ. اللَّهُمَّ الْعَنْهُمَا لَعْناً يَتَعَوَّذُ مِنْهُ أَهْلُ النَّارِ. اللَّهُمَّ الْعَنْهُمَا لَعْناً لَمْ يَخْطُرْ لِأَحَدٍ بِبَالٍ. اللَّهُمَّ الْعَنْهُمَا فِي مُسْتَسِرِّ سِرِّكَ، وَ ظَاهِرِ عَلَانِيَتِكَ، وَ عَذِّبْهُمَا عَذَاباً فِي التَّقْدِيرِ، وَ شَارِكْ مَعَهُمَا ابْنَتَيْهِمَا وَ أَشْيَاعَهُمَا وَ مُحِبِّيهِمَا وَ مَنْ شَايَعَهُمَا، إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ [وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَجْمَعِينَ].» (مهج الدعوات، ص 257-258) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر و
"رمان روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد. به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود. او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد. با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید: ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم. هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟ با مشت بر سنگ زد و با نالید: ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم. شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر فشرده می شد. ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی با دست اشک هایش رو پس زد و گفت: ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد: ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟ اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هشتاد روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد. مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است. او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند. با یادآوری سردار احمدی وهمراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد. ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت. ــ تنها اومدم سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. ــ کمیل دوست من هم بود سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت. احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد. به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود. کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید: ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم ــ ببخشید خاله،گوشیم روی سایلنت بود ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر ــ دارم میام ادامه دارد... "نویسنده :
حرم
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنی
"رمان سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد: ــ داری همه چیزو خراب میکنی سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید. ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟ ــ من میدونم دارم چیکار میکنم ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میوفته سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت: ــ سالمتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه. سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت: ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل * سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت: ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی سمانه با صدای گرفته ای گفت: ــ ساعت چنده؟ ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟ سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به عالمت تائید تکان داد. ــ بخواب عزیزم ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد ــ بخواب روی پاهام مادر سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد. سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد. سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل نامردی می کند. قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد: ــ منو ببخش کمیل
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هشتاد_و_یک سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد: ــ داری همه چیزو خراب میک
کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت. کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند. ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد. ادامه دارد... "نویسنده :
✴️ دوشنبه 👈 26 مهر/ میزان 1400 👈11 ربیع الاول 1443👈 18 اکتبر 2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی . ❇️ امروز برای امور زیر مناسب است : ✅ امور زراعی و کشاورزی . ✅ دارو خوردن . ✅ صید و شکار و دام گذاری . ✅ و مناظره و گفتگو خوب است . 👶 زایمان خوب و نوزادش روزی دار و مبارک و عمر طولانی خواهد داشت.ان شاءالله 🤕 مریض امروز ازارش زیاد است.(منظوری مریضی است که امروز مریض شود) ✈️ مسافرت : مسافرت مکروه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام و اختیارات نجومی . 🌓 امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی تا ظهر مناسب برای امور زیر است : ✳️ تعلیم و تعلم و کارهای اموزشی . ✳️ از شیر گرفتن کودک. ✳️ آغاز درمان و معالجه . ✳️ دیدار با بزرگان و روساء . ✳️ بذر افشانی و کاشت . ✳️ دادن سفارش خرید . ✳️ و شروع به کار نیک است . 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت امشب :"شب سه شنبه " ، فرزند چنین شبی دهانی خوشبو دارد و سخاوتمند و نرم دل است.ان شاءالله 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود . 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، موجب خبط دماغ میشود . 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد . 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود . ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد . 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 12 سوره مبارکه " یوسف علیه السلام " است . ارسله معنا غدا یرتع و یلعب ...... و از مفهوم آن استفاده می شود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد .ان شاء الله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . 🌸زندگیتون مهدوی🌸