eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
659 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🕊🌸🍃 *آقایون محترم* !!! *از گفتن این کلمات به همسرتان به شدت پرهیز کنید* : ▪️واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟ ▪️برو شوهرداری رو از زن فلانی یاد بگیر! ▪️تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده‌شان کمه! ▪️راه بازه و جاده دراز، بفرمایید... ▪️تو باید یا منو انتخاب کنی یا خانواده‌تو!! ▪️جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری! ▪️از قدیم گفتن: عقل زن کمتر از مرد هست! ▪️دست‌پختت منو یاد دوران سربازیم میندازه! ▪️چند بار باید در این‌باره حرف بزنیم؟ ▪️تو اگر خرج خونه رو می‌دادی چی می‌شد؟ ▪️همه زن دارن ما هم زن داریم!
4_6044015301920555962.mp3
16.02M
🍃🍂🍁 🌾 🔊 صوت: 💟اهمیت و جایگاه در انتخاب همسر 👌بسیار مهم، حتما گوش کنید
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 داستان نافع این قصه رو به همه کوچولوهای دوست داشتنی تقدیم کنید❤ . . 💢پدر مادرهای دیگه رو هم به این قصه دعوت کنید قصه گو؛خانم بیات
شعر اصول دین 1 اصول دین پنج بُوَد            دانستنش گنج بُوَد توحید اولین است              نبوت دومین است معاد سومین است     این سه اصول دین است دو اصل دیگر آن               که نزد ما شیعیان عدل و امامت بُوَد                راه سعادت بُوَد
4_6021565258756262129.mp3
11.48M
31 تاریخ رنجهای حضرت فاطمه سلام الله علیها قسمت 31 ماجرای دزدیدن (2) مخصوص نوجوانان 👉 مخصوص معلمین 👉 ✅ مخاطب اصلی مجموعه نوجوانان هستند؛ مقید باشید این فایلها را حداقل به نوجوان شیعه برسانید!
4_5800706920725612170.mp3
14.7M
چند توصیه برای حفظ حجاب دختران نوجوان همراه با داستانی شگفت انگیز از عذاب برزخی زن بد حجاب؟! 💡پاسخ:
4_5771827401713518785.mp3
16.07M
🔊 🎵 📝 بخاطر امام زمان 💬 باید دوباره می‌رفتم دیدنش. هرچی اصرار می‌کردم مسئولِ اردو موافقت نمی‌کرد. بلاخره هرطور شد راضیشون کردم و دوباره راهیِ دیدار با آیت الله بهجت شدم... 📻 مجموعه داستان صوتی مهدویِ لحظه‌ی دیدار ┄┅═✧❁✧═┅┄
۳۹ چشم، گوش، دست و زبانِ خدا آیت الله بهجت میفرمایند: 🌸اهل بیت بندگانی هستند که عِلم و صوابشان(راستی و درستی) فراگیر است. یعنی با داشتنِ مقام عصمت، نه خطا میکنند و نه گناه. امام زمان، عین الله الناظره (چشم بینای خدا) و اذنه السامعه (گوش شنوای حق) و لسانه الناطق(زبان گویای خدا) و یده الباسطه(دست توانای خداوند) است و از گفتارمان، کارهایمان، افکار و نیّات ما اطلاع دارد. ما امام زمان را حاضر و ناظر نمیدانیم... و به کلی از آن حضرت غافل هستیم. [با اندکی تصرّف در جمله بندی] 📚کتاب در محضر بهجت ش ۲۳ ┄┅═✧❁✧═┅┄
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۱۹۹ ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه خودم زبان باز کردم: دوستمون فرانسویه خاله تازه مسلمانه خاله صمیمه با صمیمیت ذاتی خودش که گواه اسمش بود خودش رو جلو کشید و صورت ژانت رو بوسید و تبریک گفت ژانت بی اونکه بدونه دقیقا چی به چیه لبخندی زد و سر تکون داد وقتی مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم دست دختر و عروسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت ژانت متعجب گفت: چی شده بود؟! گفتم: هیچی پرسید از غذا خوشتون نمیاد گفتیم نه مشکلی نیست فقط دوستمون تابحال این خرما رو ندیده بود بعد پرسید تو اهل کجایی و من جواب دادم ژانت دقیق نگاهم کرد: گفتی فرانسوی ام درسته؟ _آره مگه نیستی؟ _چرا ولی دلم میخواد بدونم اگر بدونن ما آمریکا زندگی میکنیم و شهروندش هستیم و از اونجا میایم بیرونمون میکنن؟! رضوان فوری گفت: نه عزیزم معلومه که نه! زائر امام حسین بی هیچ خط کشی عزیزه فقط این خانواده ها خیلی خاطره خوشی از آمریکایی ها ندارن نخواستیم حالشون خراب شه مثلا همین صمیمه پارسال برامون تعریف کرد که زمان حمله آمریکا سربازاشون سر خواهر زاده ۱۵ ساله ش چه بلایی آوردن و دختر طفل معصوم بعدش خودکشی کرد ژانت با انگشت شستش خرمای توی دستش رو دو نیم کرد: لعنت بهشون کتایون نفس عمیقش رو با دم صداداری بیرون داد: به هرحال ماهیت جنگ همینه! آمریکا و غیر آمریکا نداره رضوان جواب داد: چه جنگی؟ این کشور چه خطری برای آمریکا داشته؟ یه حادثه ساختگی یازده سپتامبر علم کردن که به افغانستان و عراق حمله کنن وگرنه ۱۱ سپتامبر چه توجیه منطقی برای همون تکفیریا داره! مثلا دنبال بمب اتم میگشتن تو عراق پیدا شد؟ اون پیدا نشد ولی یک میلیون کشته رو دست این مردم گذاشتن و هزاران نفر مفقودی با تانک وارد خونه مردم شدن تو زندان ابوغریب چکارا که نکردن! تمام پلها و تاسیسات آبی برقی رو نابود کردن هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریکا چرا باید اینجا حضور نظامی داشته باشه کی براش دعوت نامه فرستاده؟ نگاه من به ژانت بود که حلقه اشک توی چشمش سنگین و سنگین تر میشد و همین باعث شد به خطابه به حق رضوان پایان بدم: خیلی خب بسه دیگه شامتون سرد شد بخورید ... شام که صرف شد خاله صمیمه ما رو با خودش به اتاقی برد که از وسایل نو و حتی بعضا کادویی داخلش معلوم بود اتاق تازه عروسه رضوان که انگار این خانواده رو دقیق میشناخت راحت گفت: خاله آقا صالح رو دوماد کردید به سلامتی؟ پس عروست کو نمیبینمش خاله صمیمه صورت خسته و پر از چروکش رو با لبخند باز کرد: آره الحمدلله الان تو آشپزخونه ست بذار شام مهمونای جدید رو بدیم یه سر بهتون میزنیم حالا فعلا راحت باشید رضوان فوری گفت: نه خاله ما رو ببر جای دیگه اتاق عروست حیفه خاله با دست رضوان رو روی تخت نشوند: این حرفها چیه شما مهمانید خود هاله اصرار کرد از اتاق منم استفاده کنید که زندگیمون به برکت زوار اباعبدالله متبرک بشه راحت باشید گفتم: پس لااقل روی زمین جابندازیم و... با دست اشاره کرد: نه وقتی تخت هست چرا روی زمین راحت باشید لبخندی زدم: شما مردم بی نظیر و مهمان نواز و وفاداری هستید اباعبدالله برکت روزی و زندگیتون رو صد چندان کنه چشمهاش درخشید: ممنونم عزیزم ان شاالله راحت باشید قبل خواب سری بهتون میزنم همین که خاله صمیمه رفت دو دختر بچه شش هفت ساله وارد اتاق شدن با اصرار شانه ها و پاهامون رو ماساژ میدادن و هر چه ما با خجالت منعشون میکردیم اعتنا نمیکردن و با لبخند به کارشون مشغول بودن هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد صحنه ی جالب و عجیبی بود انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه رو به من زبون باز کرد: من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم ... شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود
درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد: اینا خیلی راحت ازدواج میکنن
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۲۰۰   خداروشکر مثل ما نیستن ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول میکشه! اینا تو یه سال بچه اولشونم میارن! خوبه دیگه خنده ریزی کردم و آهسته به خودم اشاره کردم: خدا همه موانع ازدواج جوانان رو از روی زمین برداره الهی آمین کتایون از خنده به سرفه افتاد و رضوان تا بناگوش سرخ شد حنانه دلجویانه گفت: نه فدات شم باور کن منظور من چیز دیگه ای بود! چشمکی زدم: میدونم کلا گفتم خدا ریشه بهونه بعضیا رو بخشکونه که دیگه نتونن مردم آزاری کنن رضوان دلخور لب زد: این چرت و پرتا چیه میگی‌؟ گفتم: چیه حرف حق تلخه؟ _من بهت احترام میذارم به فکر آینده تم اونوقت این جای تشکرته؟ _قبول داری مثل خاله خرسه محبت میکنی‌؟ سر درد دلش باز شد: بابا من که حرف غیر منطقی نمیزنم شرایط رو میبینم که یه چیزی میگم مثلا همین داداش آرزو که اون سری گفتم... پشت کردم و لب زدم: باشه بعدا الان خسته ام از پس زبونت برنمیام شب بخیر به کتایون که مسواک به دست از اتاق بیرون میرفت گفتم: میشه چراغ رو خاموش کنی؟ *** کش و قوسی به تنم دادم و خجالت زده از مهمان نوازی صاحب خانه رو به حنانه گفتم: یه پیام بده از حاج آقاتون بپرس این پسرا رسیدن یا نه! کی میخوایم راه بیفتیم ۱۲ ساعته اینجا اتراق کردیم تو این شلوغی حنانه گفت: والا قبل ناهار حاجی رو دیدم تو حیاط گفت ما چهار حرکت میکنیم حالا بچه ها هروقت و هرجا بهمون رسیدن رسیدن کتایون متعجب گفت: یعنی بعد اینهمه پیاده روی بی استراحت همینحوری بیان با ما تا شب؟ صورتم از دلتنگی جمع شد: نه بمونیم یکم بخوابن اینجوری از پا می افتن رضوان گفت: مخصوصا احسان که پشت میز نشینه باز رضا به ورجه وورجه عادت داره حنانه لبخندی زد: داداش مام که هیچی؟ رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: راستی حنانه داداشت چکاره بود؟! _چاپ خونه چی! رضوان تصحیحش کرد: انشارات دارن چشمک دوم رو به حنانه زدم: چشمت روشن حنانه خانوم انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن میبینی؟ رضوان کلافه از جاش بلند شد: من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم: خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه حنانه با خواهش و خنده گفت: خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو لبخندی زدم: خیره ان شاالله حل میشه ... پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید: این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه سری تکون دادم: آره واقعا هم قشنگ و هم مفید از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت: إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم: کی رسیدید؟ _دوساعتی میشه چطور؟ همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم: اصلا استراحت کردید؟ خستگیتون در رفت؟ لبخند شیرینی زد: آره بابا وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست الان وقت راه رفتنه به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد: وایسا رفیقت عقب نمونه بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت راه که افتاد با دیدنمون گفت: چیزی شده؟ منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد: شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید ادامه نداد و راه افتاد ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد: چه داداش نگرانی داری! _نگران نیست مواظبه! راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟ صورتش رو جمع کرد: توی چی؟ _آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن فوری گفت: حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم به هر حال ممکنه دیگه... _باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه ... خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد: دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه!
کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت: آخه این چیه تو پات کردی واسه پیاده روی اصلا حواسم به کفشت نبود!