eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
651 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ‍ با این وجود،راحله باز هم دلش نمیخواست قبول کند. یک جای کار میلنگید. جناب پارسا، آدم خانواده دار و موقری بود. این را ثابت کرده بود و راحله هم شکی نداشت اما آیا این برای آرامش گرفتن در کنارش کافی بود? اگر روزی مشکلی و یا اختلاف عقیده ای بینشان پیش می آمد مرجع حل مشکل کجا بود?کدام ایدئولوژی قاضی حل اختلافشان میشد? پس پرسید: -خب اگر یه روزی اختلافی پیدا کنیم، چطوری باید حل ش کنیم. با دو تا دید متفاوت یا بهتر بگم، دو تا ایدئولوژی متضاد دچار مشکل نمیشیم? و سیاوش این بار، انرژی گرفته از آن لبخند کمرنگ و موقتی که دیده بود گفت: -اختلاف بین دو نفر، حتی اگه از یه تیپ فکری باشن ایجاد میشه اما اگه اون دو نفر برای هم احترام قائل باشن و اخلاقمند باشن هرجوری شده راهی پیدا میکنن که به هیچ کدوم آسیبی نرسه. از دید من اخلاق و علاقه اولین شروط زندگی مشترک هستن. اگ من آدم اخلاقی باشم میتونم مودبانه با همسرم در مورد اختلاف های فکریمون حرف بزنم و اگر منطقی باشه میپذیرم. حداقل بخاطر علاقه ای که دارم باهاش کنار میام. البته من نمیخوام از خودم تعریف کنم. صرفا دارم اعتقاداتم رو میگم. تشخیص اینکه من اخلاقی رفتار میکنم یا نه با شماست این حرف کافی بود تا راحله شروع کند به زیرو رو کردن صندوقچه دلش. الان حوصله بحث های منطقی را نداشت. علاقه! بالاخره علاقه هم یک پای کار بود!! میخواست ببیند اصلا در دل او علاقه ای به این مرد جوان و مصمم وجود دارد? کسی که همه جوره به اب و اتش زده بود برای اینجا نشستن. نگاهی گذرا به سیاوش انداخت و زیر لب زمزمه کرد: -علاقه? چند ثانیه ای به چشمان سیاوش خیره ماند. چیزی در نگاه سیاوش بود که آزارش میداد. شور و حرارتی عجیب در نگاه این مرد بود. نگاه سیاوش پر بود از محبتی گرم، خالص و پاک نه هوس آلود و زننده. سیاوش از آن جوانهایی نبود که سر به زیر بیندازد و نگاهش را به جورابهایش بدوزدو یا عرق شرم بریزد. بی باکانه حرفش را میزد و مستقیم و تیز، همچون عقابی که طعمه اش را میپاید، مخاطبش را مینگریست تا بفهمد چه در ذهنش میگذرد. اما این رفتارش بدور از هرگونه گستاخی و بی ادبی بود. نگاهش مستقیم بود اما حفظ شده. خیره نمی ماند که معذب کند. شاید راحله ترجیح میداد سیاوش آنطور مستقیم نگاهش نکند اما از یک چیز مطمئن بود زیر این نگاه مضطرب نمیشد. شاید ایده آل نبود اما آزار دهنده هم نبود. چیزی که آزارش میداد از این جنس نبود. با خودش فکر کرد او شایسته این همه محبت نیست چرا که خودش چنین احساسی به این عاشق مهربان نداشت. هرچه دلش را گشت نشانه ای از اینکه بتواند روزی چنین نگاه پر احساسی به این دلباخته روبرویش داشته باشد پیدا نکرد. آن طرف دریایی خروشان و این طرف جویباری خشک! آیا زندگی کردن با کسی که با همه دلش تو را دوست دارد و تو هیچ احساسی به او نداری خیانت نیست? این نگاه گرم، نگاهی پرشور همچون خودش را میطلبید تا به خشکسالی نرسد. نه! نمیتوانست! نمی توانست جواب این همه مهر را با بی تفاوتی بدهد و شرمنده نباشد. الان در قبال مهرش وظیفه ای نداشت، میتوانست جواب منفی بدهد اما اگر همسرش میشد نمیتوانست بی جواب بگذارد این همه عاطفه را! جناب دکتر را دوست نداشت. برایش احترام قائل بود، بابت محبت هایش متشکر بود اما علاقه ای در میان نبود. حداقل الان که اینگونه بود. باید فکر میکرد. باید تمام دلش را میگشت تا ببیند بارقه ای از مهر به این جوان مشتاق وجود دارد که بتواند به امید شکوفا شدنش به آن دل ببندد و در کنار اخلاق سرمایه زندگی مشترکش کند? برای همین ترجیح داد دست از بحث بکشد: -فکر میکنم برای امشب کافی باشه. من باید فکر کنم و وقتی برق نگاه سیاوش را دید برای آنکه بیخودی امیدوارش نکرده باشد ادامه داد: -هرچند بعید میدونم به نتیجه ای که شما دوست دارید برسم و نگاهش موقع ادای این کلمات چنان قاطع و محکم بود که تمام پنجره های امید را در دل جناب استاد بست! سیاوش آنقدر راحله را میشناخت که بداند این حرف از سر بازارگرمی نیست. برق نگاهش خاموش شد و راحله نفس راحتی کشید. اما نمیتوانست دست بکشد. آخرین تلاشش را کرد: -بازم جای شکرش باقیه که فکر میکنید. امیدوارم دیدار دوباره ای باشه و وقتی راحله سکوت کرد فکر کرد شاید بشود کمی امیدوار بود. به اشاره راحله از هال بیرون رفتند. بقیه جریاناتی که در آن شب گذشت اتفاقات متداول تمامی خواستگاری هاست برای همین ذکر آن لطفی نخواهد داشت. پس با اجازه خواننده عزیز، از بیان آنها صرف نظر کرده و فصل جدید را آغاز میکنیم.. ...
* 💞﷽💞 ‍ : اگر خدا بخواهد آن چند روز راحله تمام مدت به خواستگار جدیدش فکر میکرد. حتی روز سیزده و جمعه تعطیل بعدش را. آنقدر که دیگر کلافه شده بود. برخلاف همیشه پدرش اصلا حرفی در این مورد نزد. انگار میدانست حالا حالا نیاز به فکر کردن دارد. شنبه شب وقتی در رختخواب دراز کشیده بود، همه حرفها، کارها و اتفاقات را مرور کرد. باز هم به همان نتیجه رسید. علاقه ای در میان نبود. نمی توانست با کسی زندگی کند که آنقدر پر شور و پر حرارت دوستش داشت و خودش هیچ احساسی به او نداشت. باید جواب منفی میداد. نه بخاطر بی علاقگی خودش، شاید اگر با هم زندگی میکردند بالاخره علاقه ای هم پیدا میشد، اما او نگران جناب دکتر بود. احساس میکرد جواب مثبتش تنها از سر دلسوزی خواهد بود و سو استفاده از این همه محبت صادقانه. تنها چیزی ک در دلش پیدا شد حس احترام بود و بس. هیچ نشانه دیگری که کورسوی امیدی باشد، نبود. احساس کرد به جواب رسیده است و پیش خودش گفت تا فردا شب، اگر کسی چیزی نگفت، خودش نظرش را به پدرش خواهد گفت. اما از قدیم گفته اند: عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد... این چند روز همانقدر که برای راحله کلافه کننده بود برای سیاوش هم سنگین بود. با حرفهایی که شنیده بود امیدی به جواب مثبت نداشت. اگر جواب منفی بود چه باید میکرد? تنها دلخوشی اش این میان پدر راحله بود. حس کرد این مرد میتواند کمکش کند. آخر آن شب، در مراسم عقد، وقتی به پدر گفته بود قصد دارد از راحله خواستگاری کند چیزی در نگاه پدر خوانده بود که قوت قلبش شده بود. انگار حال و روز سیاوش را از نگاهش خوانده بود. اصلا همین که آن پدر این مدل جوان را راه داده بود خودش کلی پوئن* مثبت بود به نفعش! یا تعریفی که راحله از شخصیت او تحویل پدر سیاوش داده بود( بعد از مراسم خواستگاری سیاوش پاپی پدر شده بود تا زیر زبانش را بکشد که راحله چه چیزی راجع به او گفته است. این میان پدرش هم شوخی اش گرفته بود و سیاوش را دق داده بود تا بگوید. آخر سر هم به بهای یک شام آنچنانی رضایت داده بود که اسرار را هویدا کند) خب پس چرا وقتی نظرش اینقد خوبه من بیچاره رو اینقدر اذیت میکنه? هرچند این چند روز بخاطر وجود پدر و گشت و گذار پدرانه-پسرانه شان کمی از سختی انتظار کم میشد اما بیشتر مواقع غرق در افکار خودش بود. آنقدر که شنبه شب، وقتی در سالن انتظار فرودگاه نشسته بود تا پدرش را بدرقه کند چنان در عوالم خیال سیر میکرد که اصلا متوجه اعلام پرواز نشد. بالاخره پدر رفت. دم در خانه بود. از ماشین پیاده شد تا در گاراژ را باز کند و ماشین را داخل ببرد. به لطف جناب پروفسور حواس پرت، ریموت در گم شده بود. چقدر سیاوش به جانش غر زده بود اما از آن شب به بعد قطعا خیلی هم متشکر صادق میشد چون اگر ریموت گم نشده بود او هم از ماشین پیاده نمیشد و اتفاقی که سرنوشتش را عوض کرد رقم نمیخورد. در را باز کرد، به طرف ماشن برگشت که کسی صدایش زد: -اقای سیاوش پارسا? پ.ن: * پوئن: تلفظ فرانسه (point) انگلیسی، به معنای امتیاز ...
* 💞﷽💞 ‍ سیاوش برگشت: -بله، خودم هستم یکدفعه کسی از پشت سر دست انداخت دور گردنش و عقبش کشید. چاقوی تیزی را کنار گلویش گرفت و تهدید کنان گفت: -هیسسسس... صدات در نیاد کشیدش و عقب عقب رفت به طرف تاریکی کنار دیوار. کسی که صدایش زده بود از سایه بیرون آمد. صورتش را پوشانده بود: -خب جناب استاد! مثل اینکه خیلی دوست داری سوپر من باشی! سیاوش که نفسش به سختی در می آمد گفت: -چی میخوای? -میخوام بلایی سرت بیارم که یاد بگیری پات رو از گلیمت درازتر نکنی مرد این را گفت، جلوتر آمد و مشت محکمی به شکم سیاوش زد. سیاوش رزمی کار نبود اما به یمن وجود رفیق ورزش دوستش جناب سید، چیزهایی یاد گرفته بود، برای همین عضلاتش را منقبض کرد که توانست شدت ضربه را کم کند البته آنقدر درد داشت که صدایش را در بیاورد و اگر نفر پشت سرش دست روی دهانش نگذاشته بود حتما با دادی که کشید همسایه ها خبر میشدند. سیاوش دستش را بالا آورد تا شاید دستی که گردنش را گرفته بود و داشت خفه اش میکرد را کمی شل کند که با مقاومت روبرو شد و تیزی چاقو بیشتر به گلویش فشار آورد برای همین بیخیال شد و با صدایی خر خر مانند پرسید: -گلیم چیه...من که کاری با کسی ندارم مرد ضربه دوم را زد و گفت: -لابد داشتی که ما الان اینجاییم و قبل از اینکه سیاوش بتواند جوابی بدهد به زمین پرتاب شد و باران مشت و لگد بود که به سمتش فرود می آمد. تنها کاری که توانست بکند این بود که در خودش مچاله شود و دستش را روی سرش بگذارد که ضربه ها به صورت و سرش نخورد. آنقدر ضربه ها پشت هم بود که حتی فرصت نمیکرد فریاد بزند. بالاخره وقتی به اندازه کافی سیاوش بینوا را لگد مال کردند، یکیشان چرخاندش، روی سینه اش نشست و گفت: -حالا برات یه یادگاری میذارم که هر وقت دیدیش یادت بیفته نباید پا تو کفش کسی بکنی!! چاقویش را در آورد و با نوک چاقو، از بالای پیشانی سیاوش تا کنار گونه اش خطی کشید. عمیق نبود اما خون راه افتاد. از روی سینه سیاوش بلند شد، پایش را عقب برد تا ضربه ای بزند، سیاوش دستش را حایل شکمش کرد و با ضربه ای که خورد فریادش بلند شد. احساس کرد صدای شکسته شدن استخوان دستش را شنید... چقدر گذشت نمیدانست، فقط احساس کرد صدای باز شدن در خانه را شنید. صادق بود که آمده بود سطل زباله را دم در بگذارد. از دیدن ماشین روشن و بدون راننده سیاوش تعجب کرد. زیر لب گفت: -بیا! بعد به من میگه موسیو کونفی!* چرخی دور ماشین زد که صدای ناله مانندی را شنید: -صادق!! به طرف صدا چرخید. با دیدن سیاوش در آن حال به طرفش دوید و جلویش زانو زد: -یا جده سادات! سیاوش? چی شده? حالت خوبه? سیاوش با صورت ورم کرده و خونی، دستش را گرفته و به دیوار تکیه کرده بود. سید دست دراز کرد تا دستش را بگیرد که با فریاد خفیفی که سیاوش کشید رهایش کرد. به هر بدبختی بود کمکش کرد تا سوار ماشین شود، سریع رفت تا لباسش را بپوشد و سیاوش را به بیمارستان برساند... پ.ن: * آقای گیج :Monsieur confus ...
هدایت شده از حرم
4_5947498285743736265.mp3
24.9M
دعای سفارش شده مولا الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ماه مبارک
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای افطار🔰 بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ‏] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ التماس دعا قبول حق @haram110
سحر چهارم ... ✏️و ما، باز هم بی تو شب زنده داری می کنیم.. میبینی.. ؛ درد یتیمی،، به قلبمان هییییچ تلنگری نزده.... و دربدری های صبح و شبت، یک ساعت نیز،، از آرامشمان را سلب نکرده است!!! ❄️می بینی؛ به نمازی دلخوش کردیم و روزه ای.. درییییغ که اگر دستمان به تو نرسد،، هیچ عبادتی، راهمان را به بهشت باز نکرده است!!!! دریغ که اگر درد نداشتنت، به استخوانمان نرسد ، نه نمازمان پروازمان می دهد، و نه روزه های روزهای تابستانی مان! ❄️یوسف... قصه ی غصه های تو را، هزااار بار شنیدیم و یک بار هم زلیخایی زار نزدیم.. میبینی.. ؛ هنوز، زنجیرهای زمین، در قلبمان، از تو محبوب ترند! ❄️سحر است... دعا میکنی.. می دانم.. دعا کن، قلبمان برایت درد بگیرد!!! دعا کن ...دستهایمان، از قنوت گرفتن برای تو ، درد بگیرند!!! دعا کن ... دعایمان، بوی درد بگیرد.. درد انتظار.... درد عاشقی... درد دویدن برای لحظه درآغوش کشیدنت... فقط همیییییین درد؛ درمان همه دردهای ماست! ✏️سحر چهارم را... بدنبال درد انتظار، قنوت گرفته ايم ! ما دعا میکنیم... آمینش با تووووو.... اللهم عجل لولیک الفرج سید پیمان موسوی طباطبایی
هدایت شده از حرم
4_5855110957931430084.mp3
2.77M
🍃🌸دعای سحر فرهمند🍃🌸 ☘️🌷☘️🌷☘️🌷☘️🌷
هدایت شده از حرم
4_426664464956260621.mp3
10.86M
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
هدایت شده از حرم
4_538225570454962326.mp3
4.49M
🙏مناجات و صوت بسیار زیبا و تاثیر گذار حضرت امیرالمومنین در مسجد کوفه 🌹 😔الهم انی اسئلک الاماااان التماس دعا ▪️ @haram110
هدایت شده از حرم
4_5843930535289685707.mp3
22.86M
⬆️ ┏━━━🍃═♥️━━━┓   @haram110 ┗━━━♥️═🍃━━━┛
❁﷽❁ یا زینب ڪبرے (س) مدد❤️ آمد ، بیا و پاڪم ڪن تو رابحقِّ دوطفلانِ زینب (س) حلالم ڪن 💚
4_5956031161695209464.mp3
4.21M
تندخوانی جزء چهار 👆👆 استاد معتز آقایی زمان ۳۰ دقیقه