eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
تصمیم بنی زبیر لعنت الله علیهم به سوزاندن بنی هاشم برای حفظ وحدت !!! ابن ابی الحدید از علمای اهل تسنن می‌نویسد: قال المسعودي و كان عروة بن الزبير يعذر أخاه عبد الله في حصر بني هاشم في الشعب و جمعه الحطب ليحرقهم و يقول إنما أراد بذلك ألا تنتشر الكلمة و لا يختلف المسلمون و أن يدخلوا في الطاعة فتكون الكلمة واحدة كما فعل عمر بن الخطاب ببني هاشم لما تأخروا عن بيعة أبي بكر فإنه أحضر الحطب ليحرق عليهم الدار. مسعودی مورخ نامی می‌گوید: عبد الله بن زبیر (لعنت الله علیه)، بنی هاشم را در دره‌ای قرار داد و هیزم جمع کرد تا آن‌ها را بسوزاند، این فعل شنیع برای مردم قابل تحمل نبود، برادرش عروه بن زیبر عذر او را چنین بیان کرد که: هدف او از این کار حفظ وحدت کلمه بود، او می‌خواست بین مسلمانان اختلافی ایجاد نشود. چنانکه عمر هم همین برخورد را با بنی هاشم داشت و هنگامی که از بیعت ابو بکر تاخیر نمودند هیزم جمع‌آوری کرد تا خانه را بر آن‌ها بسوزاند. 📚شرح نهج البلاغة، تالیف بن ابی الحدید، جلد ۲۰، صفحه ۱۴۷، چاپ دار الکتب العلمیة @haram110
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 دوشنبه 🔺 ۲۷ آذر / قوس ۱۴۰۲ 🔺 ۴ جمادی الاول ۱۴۴۵ 🔺 ۱۸ دسامبر ۲۰۲۳ 🌎🔭👀 💠 مناسبت‌های دینی 🔥 مرگ هارون الرشید 🌓 امروز قمر در «برج حوت» است. ✔️ مناسب برای امور زیر است: صید بنایی خرید وسیله سواری صلح دادن افراد امور زراعی از شیر گرفتن کودک آغاز معالجات افتتاح شغل سفارش دادن کالا آغاز امور آموزشی دیدار با بزرگان دعوت کردن 🌎🔭👀 🚘 مسافرت مکروه است. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد. منظور مریضی است که امروز مریضیش شروع شود. 👶 زایمان نوزاد شایسته و محبوب مردم است. ان‌شاءالله 💞 انعقاد نطفه فرزند حافظ قرآن گردد‌ ان‌شاءالله 💇‍♂ اصلاح سر و صورت باعث اندوه می‌شود. 🔴 حجامت، خون دادن باعث درد سر می‌شود. 🔵 ناخن گرفتن روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قرآن گردد. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت می‌شود. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۴ سوره مبارکه « نساء » است. ﴿﷽ و اتوا النساء صدقاتهن﴾ خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیاد و‌ یا هدیه‌ای به او برسد. ان شاءالله مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز دوشنبه یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه. 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه «یا لطیف» که موجب یافتن مال کثیر می‌گردد. 🌎🔭👀 ☀️ ️روز دوشنبه متعلق است به علیه‌السلام علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان می‌یابد. 🥀 🌎🥀🍂
حرم
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت -صد • نود هفتم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است ک
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت -صد • نود هشتم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 ✔" در این که حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف، امر خدا را آشکار می کند ، بدعت ها و باطل را از میان می برد ، با نصر و یاری خدا پشتیبانی می شود و با ملائکه یاری می گردد ، اسلام را روی زمین گسترش می دهد ، حاکم زمین می گردد و خداوند زمین را پس از مرگ آن به دست او زنده می کند. " ✍..اولین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 51 روایت ، از منابع جماعت عمریه 👳 بیان میگردد : ...👥...رفاعة بن موسی می گوید: از حضرت امام جعفر الصادق عليه السلام شنیدم که دربارهء آیهء شریفهء 📖 ۸۳/آل عمران : 📖 وَ لَهُ أسلَمَ مَن في السَّماواتِ وَ الأرضِ طَوعاً وَ كَرهاً. ✨ و هر که در آسمان و زمین است خواه و ناخواه تسلیم او شود. حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام فرمودند : ❇️ إذا قامَ القائِمُ لا تَبقي أرضٌ إلّا نودِيَ فيها بِشَهادَةِ أن لاإله إلا الله ، وَ أنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللهِ. ✴️ هنگامی که قائم علیه السلام قیام کند هیچ سرزمینی نمی ماند جز آنکه در آن ندای شهادت به یگانگی خدا و این که حضرت محمد صلی الله علیه واله رسول خداست سر دهند. 📕📗🔍🔎📘📙 ✔️ ینابیع الموده ص۴۲۱ ب۷۱
حرم
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت -صد • نود هشتم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است ک
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت -صد • نود نهم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 ✔" در این که حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف، امر خدا را آشکار می کند ، بدعت ها و باطل را از میان می برد ، با نصر و یاری خدا پشتیبانی می شود و با ملائکه یاری می گردد ، اسلام را روی زمین گسترش می دهد ، حاکم زمین می گردد و خداوند زمین را پس از مرگ آن به دست او زنده می کند. " ✍..دومین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 51 روایت ، از منابع جماعت عمریه 👳 بیان میگردد : ...👥...زراره می گوید: حضرت امام جعفر الصادق عليه السلام فرمودند : از پدرم دربارهء آیات شریفهء 📖 ۳۶/توبه و ۳۹/انفال 📖 قاتِلوا المُشرِكينَ كافَّةً كَما يُقاتِلونَكُم كافَّةً . ✨ با همهء مشرکان بجنگید ، همانطور که آنها با همهء شما می جنگند . 📖 حَتَّى لا تَكونَ فِتنَةٌ وَ يَكونَ الدّينُ كُلُّهُ لله. ✨ تا این که فتنه ای باقی نماند و همهء دین برای خدا باشد . سؤال شد ، فرمودند : ❇️ إنَّهُ لَم يَجِيْ تَأويلُ هذه الآيَةِ ، وَ لَو قَد قامَ قائِمُنا بَعدَهُ سَيَري مَن يُدرِكُهُ ما يَكونُ مِن تَأويلِ هذه الآيَةِ ، وَ لَيَبلُغَنَّ دينُ مُحَمَّدٍ ما بَلَغَ اللَيلُ ، حَتَّى لا يَكونَ شِركٌ [مُشرِكٌ] عَلي ظَهرِ الأرضِ كَما قالَ الله. ✴️ هنوز تأویل این آیه نیامده است و اگر قائم علیه السلام ما پس از این ظهور کند هر که او را درک نماید تأویل این آیه را خواهد دید ، و دین حضرت محمد صلی الله علیه واله به هر جا که سیاهی شب به آنجا می رسد خواهد رسید تا اینکه شرکی (یا مشرکی) روی زمین باقی نماند همانگونه که خدا فرموده است. 📕📗🔍🔎📘📙 ✔️ ینابیع الموده ص۴۲۳ ب۷۱
حرم
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت -صد • نود نهم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت - دویستم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 ✔" در این که حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف، امر خدا را آشکار می کند ، بدعت ها و باطل را از میان می برد ، با نصر و یاری خدا پشتیبانی می شود و با ملائکه یاری می گردد ، اسلام را روی زمین گسترش می دهد ، حاکم زمین می گردد و خداوند زمین را پس از مرگ آن به دست او زنده می کند. " ✍..سومین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 51 روایت ، از منابع جماعت عمریه 👳 بیان میگردد : ...👥...از حضرت زین العابدین علی بن الحسین امام سجاد علیه السلام و حضرت امام محمد الباقر علیه السلام روایت شده که فرمودند : ❇️ إنَّ الإسلامَ قَد يُظهِرُهُ الله عَلي جَميعِ الأديانِ عِندَ قِيامِ القائِمِ. ✴️ بی شک خداوند دین اسلام را هنگام قیام قائم علیه السلام بر همهء ادیان غالب خواهد ساخت. 📕📗🔍🔎📘📙 ✔️ ینابیع الموده ص۴۲۳ ب۷۱
حرم
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت - دویستم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به ت
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت - دویست • یکم ✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 ✔" در این که حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف، امر خدا را آشکار می کند ، بدعت ها و باطل را از میان می برد ، با نصر و یاری خدا پشتیبانی می شود و با ملائکه یاری می گردد ، اسلام را روی زمین گسترش می دهد ، حاکم زمین می گردد و خداوند زمین را پس از مرگ آن به دست او زنده می کند. " ✍..چهارمین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 51 روایت ، از منابع جماعت عمریه 👳 بیان میگردد : ...👥...ابوبصیر گوید : از حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام روایت شده که فرمودند : ❇️ عِندَ قِيامِ القائِمِ يَفرَحُ المُؤمِنونَ بِنَصرِ الله. ✴️ مؤمنان هنگام قیام علیه السلام قائم از یاری خدا شادمان می شوند. 📕📗🔍🔎📘📙 ✔️ ینابیع الموده ص۴۲۶ ب۷۱ عن المحجة
حرم
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت - دویست • یکم ✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است ک
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت - دویست • دوم ✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 ✔" در این که حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف، امر خدا را آشکار می کند ، بدعت ها و باطل را از میان می برد ، با نصر و یاری خدا پشتیبانی می شود و با ملائکه یاری می گردد ، اسلام را روی زمین گسترش می دهد ، حاکم زمین می گردد و خداوند زمین را پس از مرگ آن به دست او زنده می کند. " ✍..پنجمین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 51 روایت ، از منابع جماعت عمریه 👳 بیان میگردد : ...👥...راوی از ابن عباس دربارهء 📖 آیهء ۳۳/توبه می پرسد : 📖 لِيُظهِرَهُ عَلَي الدّينِ كُلِّهِ وَ لَو كَرِهَ المُشرِكونَ 📖 تا او را بر تمامی ادیان غالب سازد هر چند مشرکان نپسندند. او چنین پاسخ می دهد : ✴️ لا یَكونُ ذلكَ حَتَّى لا يَبقي يَهوديٌّ وَ لا نَصرانِيٌّ وَ لا صاحِبُ مِلَّةٍ إلّا الإسلامَ ، حَتَّى تَأمَنَ الشاةُ و الذِئبُ وَ البَقَرَةُ وَ الأسَدُ وَ الإنسانُ وَ الحَيَّةُ ، وَ حَتَّى لا تَقرِضُ فَأرَةٌ جِراباً ، وَ حَتَّى توضَعَ الجِزيَةُ وَ يُكسَرَ صَليبُ .... وَ ذلكَ يَكونُ عِندَ قِيامِ القائِمِ. 🔶 این حادثه رخ نمی دهد تا اینکه هیچ یهودی و هیچ نصرانی و هیچ پیرو آیینی جز اسلام باقی نماند ؛ و تا اینکه گوسفند و گرگ و گاو و شیر و انسان و مار در امان باشند و تا اینکه هیچ موشی انبانی را سوراخ نکند و تا آن که قانون جزیه برداشته شود و صلیب ها شکسته شود ... و این هنگام قیام قائم علیه السللم صورت می پذیرد. 📕📗🔍🔎📘📙 ✔️ ینابیع الموده ص۴۲۳ ب۷۱ مختصراً
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاترین توسل ها ، توسل به حضرت زهرا علیهاالسلام است-حجةالاسلام معاونیان ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🗣😡 حضرت مهدی علیه السلام ماجرای کوبیدن شکم آن بانو و عامل شدن برای سقط محسن را برای خلائق بازگو می کند قالَ الصّادِقُ علیه السلام: يُحْيِيهِمَا (الْمَهْدِيُّ علیه السلام) بِإِذْنِ اللَّهِ تَعَالَى، وَ يَأْمُرُ الْخَلَائِقَ بِالاجْتِمَاعِ، ثُمَّ يَقُصُّ عَلَيْهِمْ قَصَصَ فِعَالِهِمَا ... وَ إِشْعَالَ النَّارِ عَلَى بَابِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ ع لِإِحْرَاقِهِمْ بِهَا، وَ ضَرْبَ يَدِ الصِّدِّيقَةِ الْكُبْرَى فَاطِمَةَ بِالسَّوْطِ، وَ رَفْسَ بَطْنِهَا وَ إِسْقَاطَهَا مُحَسِّناً ... وَ يُلْزِمُهُمَا إِيَّاهُ فَيَعْتَرِفَانِ بِهِ. (مختصر البصائر، ص449-450) حضرت صادق علیه السلام فرمود: حضرت مهدی علیه السلام آن دو را به اذن خدای متعال زنده می کند و امر می کند که خلائق جمع شوند. سپس داستان اعمال آن دو ... و ماجرای آتش به پا کردن در کنار در خانه امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسین برای سوزاندن آنها، ضربه وارد کردن با تازیانه به دست حضرت فاطمه صدّیقه کبری، کوبیدن شکم آن بانو و عامل شدن برای سقط محسن را برای خلائق بازگو می کند. ... پس آن دو را مُلزم می کند و آن دو به اعمال خود اعتراف می کنند. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
4_5958757241862491532.mp3
1.88M
سفارش حضرت زهرا علیهاالسلام به حضرت مهدی علیه السلام در مورد ...- حجةالاسلام هاشمی نژاد ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏👌نمازهای روز دوشنبه حضرت عسکری علیه السلام فرمود: هرکس روز دوشنبه ده رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک بار سوره حمد و ده بار سوره توحید، خداوند در روز قیامت برای او از آن نماز نوری قرار می دهد که از آن نور، موقف (قیامت) روشن می شود به گونه ای که همه کسانی که خداوند خلق کرده است، در آن روز به واسطه آن نماز به او غبطه می خورند. (جمال الأسبوع، ص41) رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، وقتی روز بلند شد، چهار رکعت نماز بخواند، در رکعت اول سوره حمد و آیةالکرسی، در رکعت دوم سوره حمد و سوره توحید، در رکعت سوم سوره حمد و سوره فلق و در رکعت چهارم سوره حمد و سوره ناس، و بعد از نماز ده بار استغفار کند، خداوند همه گناهانش را می آمرزد و به او قصری در بهشت فردوس عطا می کند که ویژگی آنچنانی دارد که در روایت بیان شده است. (جمال الاسبوع، ص68) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
خاکسپاری فاطمه زهرا (سلام الله علیها) توسط حضرت علی (علیه السلام) أمالي، شیخ طوسي، صفحه: 110-109 امالی شیخ مفید، صفحه: 281-283 فَلَمَّا نَفَضَ يَدَهُ مِنْ تُرَابِ الْقَبْرِ هَاجَ بِهِ الْحُزْنُ، وَ أَرْسَلَ دُمُوعَهُ عَلَى خَدَّيْهِ، وَ حَوَّلَ وَجْهَهُ إِلَى قَبْرِ رَسُولِ اللَّهِ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) فَقَالَ: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، عَنِّي وَ عَنِ ابْنَتِكَ وَ حَبِيبَتِكَ، وَ قُرَّةِ عَيْنِكَ وَ زَائِرَتِكَ، وَ الثَّابِتَةِ فِي الثَّرَى بِبُقْعَتِكَ، الْمُخْتَارِ اللَّهُ لَهَا سُرْعَةَ اللِّحَاقِ بِكَ، قَلَّ يَا رَسُولَ اللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي، وَ ضَعُفَ عَنْ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ تَجَلُّدِي، إِلَّا أَنَّ فِي التَّأَسِّي لِي بِسُنَّتِكَ وَ الْحُزْنِ الَّذِي حَلَّ بِي لِفِرَاقِكَ لَمَوْضِعَ التَّعَزِّي، وَ لَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِي مَلْحُودِ قَبْرِكَ بَعْدَ أَنْ فَاضَتْ نَفْسُكَ عَلَى صَدْرِي، وَ غَمَضْتُكَ بِيَدِي، وَ تَوَلَّيْتُ أَمْرَكَ بِنَفْسِي، نَعَمْ وَ فِي كِتَابِ اللَّهِ نِعْمَ الْقَبُولُ، وَ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ‏. قَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ، وَ اخْتُلِسَتِ‏ الزَّهْرَاءُ، فَمَا أَقْبَحَ‏ الْخَضْرَاءَ وَ الْغَبْرَاءَ، يَا رَسُولَ اللَّهِ! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ، وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ، لَا يَبْرَحْ الْحُزْنُ‏ مِنْ قَلْبِي أَوْ يَخْتَارَ اللَّهُ لِي دَارَكَ الَّتِي فِيهَا أَنْتَ مُقِيمٌ، كَمَدٌ مُقَيِّحٌ، وَ هَمٌّ مُهَيِّجٌ، سَرْعَانَ مَا فَرَّقَ بَيْنَنَا وَ إِلَى اللَّهِ أَشْكُو، وَ سَتُنْبِئُكَ ابْنَتُكَ بِتَظَاهُرِ أُمَّتِكَ عَلَيَّ وَ عَلَى هَضْمِهَا حَقَّهَا، فَاسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ، فَكَمْ مِنْ غَلِيلٍ مُعْتَلِجٍ بِصَدْرِهَا لَمْ تَجِدْ إِلَى بَثِّهِ سَبِيلًا، وَ سَتَقُولُ وَ يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ‏. سَلَامٌ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، سَلَامَ مُوَدِّعٍ لَا سَئِمٍ وَ لَا قَالٍ، فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلَا عَنْ مَلَالَةٍ، وَ إِنْ أُقِمْ فَلَا عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصَّابِرِينَ، الصَّبْرُ أَيْمَنُ وَ أَجْمَلُ، وَ لَوْ لَا غَلَبَةُ الْمُسْتَوْلِينَ عَلَيْنَا لَجَعَلْتُ الْمُقَامَ عِنْدَ قَبْرِكَ لِزَاماً، وَ التَّلَبُّثَ عِنْدَهُ مَعْكُوفاً، وَ لَأَعْوَلْتُ إِعْوَالَ الثَّكْلَى عَلَى جَلِيلِ الرَّزِيَّةِ، فَبِعَيْنِ اللَّهِ تُدْفَنُ بِنْتُكَ سِرّاً، وَ يُهْتَضَمُ حَقَّهَا قَهْراً، وَ يُمْنَعُ إِرْثَهَا جَهْراً، وَ لَمْ يَطُلِ الْعَهْدُ، وَ لَمْ يَخْلَقْ مِنْكَ الذِّكْرُ، فَإِلَى اللَّهِ يَا رَسُولَ اللَّهِ الْمُشْتَكَى، وَ فِيكَ أَجْمَلُ الْعَزَاءِ، فَصَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهَا وَ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. ترجمه: (هنگامی که حضرت علی علیه السلام فاطمه زهرا را دفن نمود) ... وقتی دست مبارك از خاك قبر برافشاند، اندوه و غم بر دلش هجوم آورد و سيلاب اشك را بر گونه‏ هایش جارى ساخت، سپس رو به جانب قبر رسول خدا (ص) گرداند و گفت: «اى رسول خدا از من بر تو سلام باد، و سلام باد بر تو از جانب دخترت و حبيبه‏ات و نور ديده‏ات و زائرت و كسى كه در آرامگاه تو در ميان خاك آرمیده است. همان كسی كه خداوند زود رسيدن به تو را برايش برگزيده است. يا رسول اللَّه صبرم در فراق دختر برگزيده‏ات كم شده، و تاب و توانم در فراق سرور زنان به سستى گرائيده، جز اينكه در تأسى من به سنّت تو و در اندوهى كه با جدائى تو بر من فرود آمد جاى صبر و بردبارى (بر عزاى فاطمه) باقى است. هنگام جان دادن سرت بسينه من چسبيده بود و من تو را در لحد آرامگاهت نهادم و تو را با دست خود به زير خاك پنهان نمودم، و خودم شخصا امورت را به عهده گرفتم، آرى در كتاب خدا آيه‏اى است كه سبب می شود مصيبت‏ها را با آغوش باز بپذيريم: «ما همه از آن خدائيم و همه بسوى او باز خواهيم گشت» به راستى كه امانت پس گرفته شد، و گروگان دريافت گشت، و زهرا خيلى سريع از دستم ربوده شد. اى رسول خدا اكنون ديگر چقدر اين آسمان نيلگون و زمين تيره در نظرم زشت جلوه مى‏كند! امّا اندوهم هميشگى گشته، و شبم به بيدارى كشيده، اندوه هرگز از دلم رخت نبندد تا آنگاه كه خداوند همان سرايى را كه تو در آن مقيم گشته‏اى برايم برگزيند. غصّه‏اى دارم بس دلخراش، و اندوهى دارم هيجان انگيز، چه زود ميان ما جدائى افتاد، من به خداوند شكوه مى‏برم. و به زودى دختر تو از همدستى امّتت عليه من و غصب حقّ خودش به تو گزارش مى‏دهد، پس احوال را از او جويا شو، كه بسى غمهاى سوزانى كه در سينه داشت و راهى براى پخش آن نمى‏يافت، اما به زودى بازگو خواهد نمود، و البتّه خداوند داورى مى‏كند و او بهترين داوران است. اى رسول خدا بر تو درودى مى‏فرستم، درود وداع‏كننده‏اى
كه نه خشمگين است و نه دلتنگ، بنا بر اين اگر باز گردم از روى ملامت و دلتنگى‏ نيست، و اگر بمانم از روى بدگمانى به وعده‏اى كه خداوند به صبر پيشگان داده نیست، و البتّه كه صبر مباركتر و زيباتر است. و اگر بيم غلبه چيره‏شوندگان بر ما نبود (كه مرا سرزنش كنند يا قبر فاطمه را بشكافند) ماندن در نزد قبر تو را بر خود لازم می نمودم، و در كنار آن به اعتكاف به سر مي بردم، و بر اين مصيبت بزرگ همچون مادرى فرزند از دست داده مى‏ناليدم. در برابر ديد خدا دخترت پنهانى به خاك سپرده گشته، و حقّش به زور ستانده مى‏شود، و آشكارا از ارث خود محروم مى‏گردد، و حال آنكه هنوز از عهد تو ديرى نپائيده و ياد تو فراموش نگشته است. پس اى رسول خدا به سوى خداوند شكوه مى‏برم. و بهترين صبر صبر بر ماتم تو است، و صلوات و رحمت و بركات خداوند بر تو و بر او (فاطمه) باد».
34.mp3
14.44M
امید مادر نشر دهیم به نیت فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عجل لولیک الفرج
1_8284627047.mp3
2.01M
ای کسانی که در زیارات و ادعیه بر دشمنان تشیع لعن میدهید ، با شما هستم. لعن کردن یعنی از خداوند میخواهید تا آنان را مورد عذاب قرار دهد. در زیارت عاشورا اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذالک ترجمه: پروردگارا بر اولین ظالمی که بر محد و آل محمد ظلم کرد به آنها عذاب الهی را بچشان و همچنین کسانی که از آنها تبعیت کردند ظالم را بر ظلمی که به اهلبیت روا داشتند. سوال : ای کسانی که در زیارت عاشورا اینطور لعن را میگویید برادری با کسانی که مستحق عذابند چه معنا دارد. چرا با کسانی را که خودتان آنها را لعن میکنید دوستی و برادری میکنید
‏رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلم‏)‏ فرمودند : هر که در دلش اندکی باشد ؛ خداوند او را با می گرداند مصدر : بحارالانوار، جلد ۷۰ ، صفحه ۲۸۴
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم
* 💞﷽💞 📚 #رمان_مذهبی #هرچی_تو_بخوای #قسمت_شصت_وششم هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم... همی
* 💞﷽💞 📚 یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم: _درمورد امین؟ من من کرد و گفت: _به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم. نشستم.اونم نشست.گفت: _من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه. فهمیدم چی میخواد بگه... اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت: _من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم. عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.وقتی دید چیزی نمیگم،گفت: _شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟ تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم: _چرا اینجا؟ -برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه. سؤالی و با اخم نگاهش کردم... به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد. زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت: _اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم. بلند شدم.گفتم: _نیازی به توضیح نیست. برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت: _ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم. یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت: _میشه به من فکر کنید؟ -نه. از صراحتم تعجب کرد.همونجوری ایستاده بود که رفتم. رفتم خونه... بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم. حدود یک ماه بعد بابا گفت: _خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم. گفتم: _نظر من برای شما مهم هست؟ بابا گفت:_آره -من نمیخوام حتی بیان خاستگاری. -میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان. -جواب من منفیه. -بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه. -وقت تلف کردنه. بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت: _زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه. به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم: _...باشه. بغض داشتم... اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم: _داری کمکش میکنی؟..چرا؟..پس من چی؟.. نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟ داغ دلم تازه شده بود... حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود. قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم. علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش و تره،چهره ش در هم شد. بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم. تابستان بود... ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 زیبا تابستان بود. هوا خیلی خوب بود. روی تخت نشستیم. سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه. بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت: _حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟ گفتم: _نیازی نمیبینم. -من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه. -شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه. -من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم. از حرفش تعجب کردم. -شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!! -خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید. محکم گفتم: _من نمیخوام بهش فکر کنم سکوت کرد.گفتم: _من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم. بلند شدم و گفتم: _بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید. رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم: _دیگه بریم داخل. از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود. بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید. وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد. -زهرا نگاهش کردم. -درموردش فکر کن. قلبم تیر کشید.گفتم: _بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟ بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم. بعد چند لحظه سکوت گفت: _سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه. بابغض گفتم: _خوشبخت؟!! نفس غمگینی کشیدم. -منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم. -دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه. مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت: _درموردش فکر میکنی؟ گفتم: _....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید. بابا لبخند زد و رفت... ولی من گریه کردم،خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم. هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد. اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.رفتم پیش بابا نشستم. گفتم: _بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم. بابا نگاهم کرد. -هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام. بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم. دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده. احساس کردم... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 زیبای احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید. همه تعجب کردیم. محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!! بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید. چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!! آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم. بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟! بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم.سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟ گفتم: _درسته. -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟ -درسته. -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟ -درسته. به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا. لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!! نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی. گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!! گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی. -بابا..شما که میدونید.... -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت. بابا رفت.من موندم و امین... امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم. به امین گفتم دلم برات تنگ شده.. زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین. دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم. اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 زیبای اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت: _وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم. گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا زهرا یا هیچکس. رو به من گفت: _دخترم..من مادرم،پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی. یک هفته بعد مامان گفت: _زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟ -نه.به خودم و امین فکر میکنم. با التماس و بغض گفتم: _مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه. -بابات خیر و صلاح تو رو میخواد. -من نمیخوام حتی بهش فکر کنم. شب مامان با بابا صحبت کرد. بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت: _به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی. دوباره مدتی سکوت کرد.گفت: _زندگی زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین دوست داره چکار کنی. بابا خیلی ناراحت بود... پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم و با التماس گفتم: _بابا..از من نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم... سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم. بابا باناراحتی گفت: _من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم. سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم. -شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم بیشتر دوست داره؟..به فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش... گفتنش برام سخت بود... حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود. -به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه. یک ماه دیگه هم گذشت. یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت: _سلام پسرم. تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت: _ماشین نیاوردی؟ -نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید. مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت: _جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید. بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _سلام. آقای موحد تعجب کرد.سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت: _سلام. بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد. با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت: _خداحافظ و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم. فرداش بابا گفت: _زهرا،هنوز هم نمیخوای یه قدم برداری؟ دوباره چشمهام پر اشک شد.بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم. یک هفته گذشت.... همسر یکی از دوستان امین باهام تماس گرفت. صداش گرفته بود. نگران شدم.... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 زیبای نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید شده... بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم. حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم. خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه. گفت: _پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.همه اطرافیان مون رفتارشون کرد.مدام و و تهمت میشنیدیم. بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت، باعصبانیت، باناراحتی،باتهدید... ما همیشه تنها بودیم....هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟ دوباره گریه کرد.صداش کردم: _محیا.. نگاهم کرد.گفتم: _محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟ -آره. -پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!! سؤالی و با اخم نگاهم کرد. -فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!! -خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟ -آره.آره.آره. -پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟ بلند گفت: _بسه دیگه. بامحبت نگاهش کردم. -مطمئن باش حواسش بهت هست.مطمئن باش داره میکنه.مطمئن باش خدا میکنه. شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای تو...به نظرت دوست داره تو برای عزاداری شوهرت باشی؟ مدتی فکر کرد.بعد.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 زیبای مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ و و که همه از ظاهرم بفهمن با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟.. میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده. بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات گفتم خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم. وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه. رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن ، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک. قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم.. آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. 💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا" یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام. بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟ -شما معرفی شون کنید. -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو. دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!! مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم... ✍نویسنده بانو