فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 مسلمان شدن #راهب از اعجاز و علم #امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه به آنچه #ناقوس می گوید
🖇 #فضائل_اهلبیت
👤محدث مظلوم مرحوم برسی رحمه الله نقل می کند:
🔰و از آن اخبار روایت عمار بن یاسر است که گفت: همراه با آقایم امیرالمؤمنین روزی در قسمتی از صحراهای حیره بودم که ناگهان #راهبی ناقوس را به صدا درآورد پس امیرالمؤمنین به من فرمود : ای #عمار ! آیا میدانی #ناقوس چه میگوید؟ گفتم ای مولای من ناقوس چه میگوید ؟
فرمود : همانا او برای #دنیا مثلی میزند و میگوید:
🌸ای #اهل_دنیا دنیا را رها کنید و قدری آهسته تر و با نرمی و مدارا [ پیش بروید ]
🌸همانا خدا به درستی و راستی بی نیاز و پایدار است
🌸ای خدای ما همانا دنیا ما را #خوار کرد و #فریب داد
🌸هیچ روزی بر ما نمیگذرد مگر این که قسمتی از ما را ضعیف و ناتوان میکند
🌸نمی دانیم چه از دست داده و ضایع کرده ایم مگر آن گاه که بمیریم میفهمیم چقدر زبان کردیم
🔰عمارگفت: فردا نزد راهب آمدم و به او گفتم #ناقوس را بزن : گفت به آن چه کار داری حال آن که تو #مسلمانی؟ گفتم سرش را به تو نشان میدهم پس شروع کرد به زدن ناقوس و من آن چه امیرالمؤمنین دیروز فرموده بود را بر آن خواندم پس به #سجده افتاد و #مسلمان_شد و گفت به درستی که نزد من به خط #هارون(وصی موسی) دست نوشته ای است که همانا خداوند در امتها رسولی را #مبعوث میکند که او #وزیری دارد که آن چه ناقوس میگوید را میداند!
📚مشارقانوارالیقینفیحقایقاسرارامیرالمومنینج۱ ص۱۲۷
📚ترجمه مشارقانوارالیقین ج۱ ص۱۶۹
📚الأمالي للصدوق ج۱ ص۲۹۵
@haram110
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت126 تا می رسیم دیگر کسی نای بیدار ماندن را ندارد. هر ک
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت127
ابواسامه می گوید:
_یکی از بچه های سوری بهم زنگ زد.
گفت که همین امشب راه بیافتید تا صبح نزده برید خونه تیمی تون.
حنیفه لب هایش را جمع می کند و می گوید:" حالا چه عجله ای بود؟ میگذاشتی بعدا برن."
پیمان پا به گفت و گو با حنیفه می گذارد:
_نه حنیفه خانم. ما دیگه باید بریم. این چند روز هم خیلی بهتون زحمت دادیم.
من هم حرف های پیمان را می زنم.
حنیفه هم با تعارفات ایرانی جواب می دهد.
ساعت بلیت نه شب است.
در گرمای حله لباس ها زود خشک می شوند.
عصرانهی مختصری مثل شربت و حلوا می خوریم.
لباس ها را در ساک جا می دهم. لباس های شستهی حنیفه را تا می کنم تا به دستش بدهم اما او با این کارم اخم می کند.
_بهتره با خودت ببری. درسته کمی به لحاظ پوشش با عراقی ها متفاوتن اما لازمت میشه.
مشخص است بخاطر دوخت دست دوز و پارچه اش حتما باید گران باشد اما هر چه از پول حرف زدم او لب کج می کرد.
حنیفه سخاوتمندانه لباسش را به من بخشید.
ساعت شش عصر در حالی که هنوز دامان خورشید به سرزمین عراق می جوشید از شهر حله با وداع با حنیفه بیرون زدیم.
ابواسامه زیر لب شعر عربی می خواند و دود سیگارش را از پنجره به بیرون می دهد اما این بو بیشتر پخش می شود و حالم را بهم می زند.
من چیزهای کمی از امامان شیعیان شنیده ام اما میدانم چند تن آنها در عراق دفن شده اند.
از سر کنجکاوی از ابواسامه می پرسم:
_شهرهای زیارتی عراق کدوم ها هستن؟
_زیارت برای شیعه ها؟
من که چیزی از شیعه و سنی نمی دانم و سر تکان می دهم.
شانه بالا می اندازد و می گوید:
_کربلا، نجف، کوفه، سامرا و کاظمین.
آهانی می گویم و ابواسامه زیر لب می غرد. انگار که کینه ای به دل داشته باشد، می گوید:
_شیعه ها مرده پرستند البته سنی ها هم همینطور اما شیعه ها بیشتر!
امیدوارم حزب بعث بتونه این مرده پرستی ریشه کن کنه.
صدام خیرخواه مردمه.۱
من که از حرف های ابواسامه سر در نمی آورم و الکی تصدیق می کنم.
بغداد شهر بزرگی است با اقوام و مذاهب مختلف.
گاه چشمت به زنی برهنه می افتد و کمی جلوتر زنی فوقالعاده محجبه می ببینی.
از پشت شیشه مشغول دید زدن هستم.
پوشیه را گاهی کنار می زنم تا نفسی چاق کنم و بعد آن را می اندازم.
تا ساعتش برسد ابواسامه ما را در بغداد دور می دهد.
روی بیلبرد بزرگی عکس صدام را چسبانده اند که دستش را بالا آورده و لبخند چندشی می زند.
نمیدانم چرا خود به خود از او بدم می آید.
به نظر قیافهی مرموزی دارد.
شب ظلمانی به آسمان بغداد فرود آمده.
ابواسامه توصیه می کند ما کلامی حرف نزنیم که میفهمند کاسه ای زیر نیم کاسهی مان است.
ابواسامه چمدان الکی آورده تا نشان دهد ما به قصد زیارت و تفریح به سوریه می رویم.
سالن بزرگ فرودگاه زیر پای افراد خورد می شود.
ابواسامه خود تمام کار ها را ردیف می کند.
در آخر به کنار میزی می رود. از دور در کنار پیمان ایستاده ام و چشممان به اوست.
می خواهم سوالی کنم که پیمان دستم را می کشد و علامت می دهد سکوت کنم.
ابواسامه پس از نشان دادن ما به آن فرد برمی گردد.
رو به ما با اشاره چیزی می گوید اما زیر لب زمزمه می کند:" کار تمومه. برین برای تفتیش."
بعد هم پیمان و او هم را در بغل می گیرند.
برایمان دست تکان می دهد و به طرف تفتیش می رویم.
مرد هیکلی به من نزدیک می شود و به من می گوید جلو بروم.
_تعالی!
پیمان که جلوتر از من رفته است هیچ واکنشی نسبت به این مرد ندارد.
من هم اجازهی حرف زدن ندارم. برخلاف میلم جلوی مرد می روم.
دستش که روی بدنم کشیده می شود حال بدی پیدا می کنم.
حس خشم و عصبانیتم نسبت به رگ بی غیرتی پیمان می جوشد.
هر چه هست برایم طولانی می شود.
با گذرم از پشت زنجیر ها به پیمان می رسم.
دیگر نمی توانم سکوت کنم و آهسته و همراه با خشم می گویم:
_نمیتونستی کاری کنی که دست یه مرد غریبه بهم نخوره؟
ابتدا که دهان باز نمی کند اما وقتی به جای خلوتی می رسیم زیر لب می گوید:
_واسه تو که تازگی نداره!
معلوم نیست قبل من...
_
۱. صدام پیرو مذهب اهل سنت بود و با اینکه تلاش میکرد خود را مذهبی نشان دهد، اما معتقد بود باید به فراتر از دین نگاه کرد تا راه ترقی انقلابی را در پیش گرفت.صدام برای انسجام ملیگرایی معتقد بود دولت نباید خصوصیات هیچ یک از مذاهب اسلامی را ترویج کند. صدام معتقد بود که فلسفه حزب بعث، فلسفه دنیایی است و نه دینی.
(صدام در مواردی با اهل سنت هم مخالفت می کرد. او بذر نفاق و کینه از شیعیان را در دل اهل تسنن می کاشد تا خودش سود ببرد. )
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت128
دیگر اجازه نمی دهم پیشروی کند و با خشم می گویم:" نمیخواد بی غیرتیت رو به پای بی عفتی نداشته ام بزاری!
من هیچ وقت نزاشتم کسی دستش بهم بخوره فهمیدی؟"
انگار متوجه حرف بی ربطش شده و می گوید:
_ما مجبوریم. توی راه مبارزه هر کاری رو باید انجام بدیم.
اینا گناه نداره!
من که از منظر گناه به آن نگاه نمی کنم و چنین حرفی آتشم را خاموش نمی کند اما وقتی نام و شماره هواپیمایمان را می گویند بحث را خاتمه می دهم.
با اشارهی مهماندار روی صندلی و کنار هم می نشینیم.
در ابتدای پرواز حالم دگرگون می شود اما همین که هواپیما اوج می گیرد به حال طبیعی ام باز می گردم.
تصمیم می گیرم به نشانهی ناراحتی ام با پیمان حرف نزنم.
پیمان هم قدمی برای آشتی پیش نمی گذارد و این مرا بیشتر می رنجاند.
راه یک ساعت و خوردهی دمشق برایم می شود یک قرن و اندی...
با فرود در سرزمین به تاریکی پوشیدهی سوریه حزن و ترس وجودم را فرا می گیرد.
با خودم می گویم یعنی قرار است در این سرزمین چه چیزها بر سرمان بیاید.
بدون حرف زدن با او از فرودگاه خارج می شویم.
حنیفه را بخاطر لباس هایش سپاس می گویم.
پیمان سر صحبت را باز می کند و می گوید:
_خوب ببین، تو ماشین ونی می بینی؟
به اطراف چشم می چرخانم اما ماشین ونی را نمی بینم.
حدود یک ساعت دم در فرودگاه این پا و آن پا می کنیم.
در آخر به جانش غر می زنم:
_اصلا کسی قرار نیست دنبال مون بیاد!
بیا لااقل بریم تو فرودگاه.
باد موهای مجعدش را توی صورتش پخش می کند.
همان طور که مردمکش به دور دست ها خیره شده لب می زند:" وقتی میگن کسی میاد یعنی میاد!"
هوفی می کشم و برای رفع خستگی چند قدمی برمی دارم.
رو به روی سالن فرودگاه باغچه ایست پر از سبزه و درختان تنومند نخل.
پشت آن نخل ها رنگ سفیدی می درخشد.
چشم می چرخانم و با کمی مایل شدن ماشین ون را می بینم.
قدم های رفته را برمی گردم و به پیمان می گویم:
_من یه ماشین ون دیدم.
یکهو نگاه تیزش را به طرفم سوق می دهد.
چند دقیقه بعد به خود مستقل می شود.
جوری خودش را می گیرد که خونسردی از سر و رویش می بارد.
ساک را به دست می گیرد و مثل مسافری عادی به من اشاره می کند تا برویم.
هنوز پله ها را تمام نکرده ایم که مردی جلویمان سبز می شود.
لباس عربی به تن، با چفیه عرق های پیشانی اش را پاک می کند.
ابتدا مستقیم نگاهمان نمی کند.
کمی خودش را مشغول نشان می دهد.
پیمان شروع می کند به علامت دادن که من از آن بی خبرم بعد از این مرد سوری متوجه مان می شود.
پیش مان می آید و با خنده به عربی چیزی می گوید.
پیمان هم طبیعی رفتار می کند و می گوید:
_ما عربی نمیدونیم.
از لهجه مان به یقین می رسد و لبخندش را ادامه می دهد.
_پس فارس هستین. تاکسی نمیخواین؟ مقصدتون کجاست؟
پیمان هم که متوجه شده خودش است مقصدی را می گوید.
مرد کمان لبخندش را پر رنگ می کند و با اطمینان می گوید:" آره! اونجا رو خوب بلدم. سوار شین!"
نگاهی به قدم های پیمان می کنم و دنبالش سوار ون می شوم.
من حس خوبی به این مرد ندارم اما سکوت می کنم و به هر که به ذهنم می آید متوسل می شوم.
به پیمان می چسبم و دستش را به انگشتانم می فشارم.
_مطمئنی خودشه؟
پلک هایش را روی هم می گذارد.
آرام نمی گیرم اما مجبورم من نیز اعتماد کنم.
زمان به کندی می گذرد. راننده هیچ حرفی نمی زند و این مرا بیشتر می ترساند.
کوچه پس کوچه های دمشق را دور می زند و وارد محله های پایین شهر می شود.
عروس سوری در حجله ای تاریک پا نهاده که تن کسانی چون من را می لرزاند.
در این مناطق خبری از تیرهای برق نیست.
نخل های قطور گویی ستونی بر دامان این نو عروس است.
خودم را با مناظر تاریک پنجره سرگرم می کنم.
کم کم ماشین در کوچه ای تاریک از حرکت می ایستد.
برمی گردد و به من و پیمان می گوید:
_پیاده شین. رسیدیم.
پیمان هم بی چون و چرا دنبالش به راه می افتد.
مرد به طرف خانه ای فقیرانه می رود.
نمایش از آجر است و در رنگ پریده اش را می زند.
گاهی پایم به درون چاله ای آب سقوط می کند و عبایم خیس می شود.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 یکشنبه
🔸 ۹ اردیبهشت/ ثور ۱۴۰۳
🔸 ۱۹ شوال ۱۴۴۵
🔸 ۲۸ آوریل ۲۰۲۴
🌎🔭👀
🦂 امروز ساعت ۹:۵۳ قمر از صورت عقرب بیرون میرود.
🌓 امروز قمر در «برج قوس» است.
✔️ برای امور زیر نیک است:
امور ازدواجی
امور آموزشی
خرید وسیله سواری و حیوان
آغاز نویسندگی
جابجایی
رفتن به خانه نو
آغاز کسب و کار
🌎🔭👀
👼 زایمان
مناسب و نوزاد روزیدار و صالح باشد. انشاءالله
🚘 مسافرت
خوب است و حاجتروایی دارد.
💞 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب یکشنبه)
دلیلی بر استحباب یا کراهت ندارد
🌎🔭👀
💇 اصلاح سر و صورت
باعث توانگری میشود.
🩸حجامت،خوندادن،فصد،زالو انداختن
باعث رفع درد از بدن میشود.
💅 ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
موجب بیبرکتی در زندگی میگردد.
👕 بریدن پارچه
روز مناسبی نیست.
موجب غم و اندوه شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
این حکم شامل خرید لباس نیست.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب یکشنبه) دیده شود تعبیرش از آیۀ ۱۹ سوره مبارکه "مریم" علیها السلام است.
﴿﷽ قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما﴾
فرستادهای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطرخواه به او برسد.
مطلب خود را به این مضمون قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا مغرب
📿 ذکر روز یکشنبه
«یا ذالجلال و الاکرام» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۴۸۹ مرتبه «یا فتاح»، موجب فتح و نصرت یافتن میگردد.
🌎🔭👀
☀️ ️روز یکشنبه متعلق است به:
💞 #حضرت_علی علیهالسلام
💞 #فاطمه_زهرا سلاماللهعلیها
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز یکشنبه پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
اللهمعجلالولیکالفرج🤲
اعزام کاروان زیارتی عتبات 💥
🏴برای شهادت امام صادق 🏴
🕌نجف 🕌کربلا 🕌کاظمین 🕌سامرا
🚍حرکت ۱۲ اریبهشت ازقم
🚌برگشت ۱۵ اردیبهشت به قم
💰هزینهسفر ۲۵۰۰ فقط بابت کرایه است
🍔خورد و خوراک به عهده زائر است .
✍️درصورت تمایل به ثبتنام و اطلاع از نحوه ی سفر تماس بگیرید🔻
📞09124515935 عبداللهی
@Mohammadabdollahi52
https://eitaa.com/zaer_karbala
@Saeid110_128_315اکبری
🔁با مردم چنان معاشرت کنید که ...
قال امیرالمومنین صلوات الله علیه:
خالِطُوا النّاسَ مُخالَطَةً إن مُتُّم مَعَها بَکَوا عَلَیکُم، وَ إن عِشتُم حَنُّوا إلَیکُم. (نهج البلاغه ، حکمت 10)
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: با مردم آنچنان معاشرت کنید که اگر مردید برای شما اشک بریزند، و اگر زنده ماندید با اشتیاق به سوی شما آیند.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏😔😢برای یکدیگر استغفار کنیم
حضرت صاحب الزمان علیه السلام به ابن مهزیار فرمود:
یَا بْنَ المَهْزِیار! لَوْ لَا اسْتِغْفارُ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ لَهَلَکَ مَنْ عَلَیْها إلاّ خَواصُ الشِّیعَةِ الَّذِینَ تَشْبَهُ أَقْوالُهُمْ أَفْعالَهُمْ.
ای پسر مهزیار! اگر استغفار برخی از شما برای بعضی نبود، حتما هرکس روی زمین است از بین می رفت مگر خواصّ از شیعیان، همان هایی که اعمالشان مطابق گفتارشان است. (دلائل الإمامة، ص542)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕
◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت - دویست • چهلم✔️
📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️
📕📗🔍🔎📘📙
✔" حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف در نماز ، امام عیسی بن مریم علیه السلام خواهد بود و حضرت عیسی علیه السلام پشت سر حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف نماز می خواند."
✍..دومین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 36 روایت از منابع جماعت عمریه 👳 بیان می گردد :
...👤..حضرت رسول خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و آله فرمودند:
❇️ یَلتَفِتُ المَهدِيُّ وَ قَد نَزَلَ عيسَي بنُ مَريَمَ كَأنَّهُ يَقطُرُ مِن شَعرِهِ الماءُ ، فَيَقولُ لَهُ المَهدِيُّ : تَقَدَّم صَلِّ بِالنّاسِ ، فَيَقولُ : إنَّما أُقيمَتْ لَكَ الصَّلاةّ ، فَيُصَلّي خَلفَ رَجُلٍ مِن وُلدي وَ هُوَ المَهدِيُّ.
✴️ در حالی که عیسی بن مریم علیه السلام به زمین آمده و گویی از موهای او آب می چکد ، مهدی علیه السلام رو به عیسی علیه السلام می کند و به او می گوید : پیش برو و نماز مردم را امامت کن ؛ عیسی علیه السلام می گوید : این جماعت تنها برای امامت شما برپا شده است ؛ سپس عیسی علیه السلام پشت سر مردی از فرزندانم نماز می خواند و او مهدی علیه السلام است.
📕📗🔍🔎📘📙
✔️ غاية المأمول ۳۶۵/۵
✔️ إسعاف الراغبين ص۱۴۷
✔️ العرف الوردی ۱۵۸/۲
✔️ الصواعق المحرقه ص۱۶۴
✔️ ینابیع الموده ص۴۳۳ و ۴۶۹ ب۷۳ و ۷۵
✔️ جواهر العقدين ق۲ ذ۸
✔️ البرهان فی علامات مهدی آخرالزمان ص۱۶۰ ب التاسع ح۹
44.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
🆕 سلسله جلسات کوتاه
#معارف_مهدوی
🖼اعرف امامک !!
امام زمانت را بشناس !!
استاد #دکتر_فریدونی
⚜قسمت یازدهم ( ۱۱ )
موضوع :
مهدی علیه السلام موعود اسلام
▫️مشخصات دقیق #منجی در مذهب حقه تشیّع
🌐..نشر حداکثری در دیگر کانال ها با اسم و نام کانال خود شما دوستان بلامانع است و باعث خوشحالی جناب استاد و ما می گردد ..
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت128 دیگر اجازه نمی دهم پیشروی کند و با خشم می گویم:"
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت129
داخل خانه راهرویی است که مستقیم به طبقهی بالا می رود.
یک سالن کوچک هم دارد که از چپ و راست به آشپزخانه و نشیمن می رسد.
به گمانم اتاق ها در طبقهی دوم هستند.
توی سالن کوچک و پشت میزی می نشینیم.
یک زن برایمان قهوه می آورد و بدون این که یک کلمه بگوید می رود.
به قهوه نگاه می کنم که بخار هایش در هوا پخش می شود.
در چنین هوایی نوشیدن قهوهی گرم آرزوست.
کمی شکر را داخلش می ریزم و قهوه را هم می زنم.
پیمان برعکس من به چیزی دست نمی زند و به دیوار رو به رو نگاه می کند.
از معطل کردن مان حس خوبی ندارم اما چاره ای نیست.
باید مثل پیمان پنبه در گوش کنم و با اعتماد به همه چیز بنگرم.
در باز می شود و همان مرد بعلاوهی یک مرد لاغر اندام و نحیف وارد می شود.
با بلند شدن پیمان من نیز برمی خیزم.
بهم دست می دهند و مرد ما را تعارف به نشستن می کند.
او خودش را اینگونه معرفی می کنم:
_من برادر حسنی هستم. لابد در مورد اینجا چیزی به گوشتون خورده.
بزارین یه چیزایی رو بهتون بگم... اینجا کارهای مهمی داریم پس خوب خودتون رو آماده کنین.
راس ساعت شش بیدار میشین. کلاس های زیادی داریم که لازم یک چیریک ببینه.
شما باید به لحاظ عقیده و نظامی خودتون رو بالا بکشین.
کلاس های عقیدتی با برادر رضاپور هستش و کلاس های نظامی با برادر بهاء الدین. وقتی هم که آمادگی عملی پیدا کردین باید به اردوگاه برید.
اردوگاه... اردوگاه...
این اسم در سرم می چرخد و هول و هراس مرا با خود می برد.
با خودم می گویم اگر من را از پیمان جدا کنند چه؟
اگر او به اردوگاه برود و من نه، آن وقت چه گلی به سر بگیرم؟
این استرس ها را می کشم و تنها به خودم محول می کنم که اینقدر خوب همه چیز را فرا می گیرم تا همپایش باشم.
بعد از مرخص شدن مان ما را در اتاقی کوچک و نمور جا می دهند.
اتاق به اندازه ایست که دراز بکشیم و یک بالشت زیر سر بگذاریم.
در حالی که زانو به بغل گرفته ام به حرف های حسنی فکر می کنم.
چقدر کلاس های عقیدتی برایشان با اهمیت است.
من که توی تهران هم این کلاس ها را دیده ام و تنها برای آموزش نظامی راهی دیار غربت شده ام، حال چرا دوباره باید کلاس ببینم.
شام مخور و نمیری را هم می خوریم.
سرم را به بالشت می گذارم و ترجیح می دهم غر نزنم که پیمان مرا ضعیف النفس نداند.
هر چه هست به خواب می روم و با وحشت از خواب می پرم.
به اطرافم نگاه می کنم و دستانم را به سینه می گذارم.
جرعه ای آب به گلویم مرا سرحال می کند اما روی آن را ندارم که به طبقهی پایین بروم.
پیمان هم آن چنان به خواب رفته که چیزی از حال من نمی فهمد.
به اجبار دوباره دراز می کشم و سعی می کنم به چیزی فکر نکنم.
با صدای پیمان از خواب بلند می شوم.
صبحانه برایمان می شود نان ضخیم سوری که سفت شده و خوردنش سخت است با مربای زرد آلو.
می دانم چیزی بهتر از این گیرم نمی آید پس مجبورم آن را همانند بقیه با ولع بخورم.
بعد از صبحانه حسنی پیمان را صدا می زند و او بی خداحافظی از خانه بیرون می زند.
من هم تک و تنها در خانه ای غریب و در جمعی غریب تر احساس خوبی ندارم.
در چنین جمع مردانه ای تنها یک زن است که او هم به گمانم لال است یا هم کم حرف.
حیران گوشه ای ایستاده ام که مردی صدایم می زند.
مثل فنز از جا می پرم و با دستپاچگی به دنبالش به راه می افتم.
در اتاقی مردی جوان نشسته و دورش کتاب ها به صف کشیده شده اند.
روی میز کوچکش هم دو کتاب قرار دارد که یکی را به مطالعه از ورق می گذراند.
مرا پیش او می نشانند.
نگاهی به چهره ام می کند و لبخندی می زند.
بعد هم از من می پرسد:
_اسمت چیه غزالم؟
من که به لحن چندش بار او حساس شده ام اندکی سکوت می کنم که دوباره می گوید:
_انگار که این غزال لاله. حیف این چهره نیست که دو مثقال زبون نداشته باشه؟
آب دهانم را قورت می دهم و به سختی به سخن می آیم.
_مَ.. من زبون دارم. اسمم ثریاست.
کتاب را می بندد و با لبخند مرموزانه ای می پرسد:" اسم سازمانی نه! اسم واقعیت چیه؟"
_رویا.
ابرو بالا می اندازد و تکرار می کند رویا... رویا.
بعد هم خودش را با نام رضاپور معرفی می کند.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت130
زیر چشمی نگاهش به من است و می پرسد:
_تو مسلمونی؟ یا مسلمون بودی؟
_هیچ کدوم. مَ.. من دینی نداشتم.
دوباره سر تکان می دهد و تکرار می کند:" صحیح... صحیح...
الان چه عقیده ای داری؟"
_به من گفتن مارکس برای آزادی میجنگه و من هم قبولش دارم.
_درست گفتن اما خودت چی؟
هنوز به این عقیده رسیدی یا نه؟
کمی مکث می کنم.
نمیدانم چه بگویم. من چیز زیادی از مارکسیسم نمیدانم و فقط کارهایی را می کنم که سازمان می خواهد.
هیچ وقت یک اعتقاد حقیقی نداشتم تا گرد او بگردم.
رضاپور که از سکوتم حوصله اش سر رفته و جوابش را هم گرفته می گوید:
_از نظر تو دنیا چه شکلیه؟
کلی جواب به ذهنم رخنه می کند و در آخر به زبان می آورم:
_دنیا پر ظلم و بی عدالتیه، پر از نفاق و دوریی...
_درست میگی. مادامی که شاه باشه و به نفع خودش و آمریکایی ها دستور بده وضع ما همینه.
خشمش را در مشت اش محکم می کند.
بعد هم زیر لب می غرد:" ما برای آزادی میجنگیم.
می جنگیم تا سهممون رو از دنیا برداریم. فقر باید ریشه کن بشه. اگه غذایی سر سفره اس باید عادلانه تقسیم بشه.
خب... این شد هدفمون که کم هدفی نیست!
راه های زیادی هم ختم به این هدف میشه اما همگی کاربردی نیست.
خیلیا هدف ما رو داشتن اما پیروز نشدن نمونه اش همین منور فکرها! چی شد؟
مثلا قانون و مجلس گذاشتن اما بی فایده است. شاه قانون رو دور میزنه چون شاهه.. چون پشتش به انگلیس و امریکا بنده. ما باید مسبب اینا رو زمین گیر کنیم و اونم کسی نیست جز سلطنت.
سلطنت باید برداشته بشه دیگه وقتشه مردم خودشون تصمیم گیری کنن.
آنقدر حرف در حرف می کشد تا جایی که دیگر چیزی از حرف های گنگش نمی فهمم.
من اهل سیاست نیستم و نبودم، این چیزها را خوب نمی توانم درک کنم و یا سر از اصطلاحات قلمبه و سلمبه اش در آورم.
عصر با دو تن از مردها همکلاس می شوم.
از لهجه ی غلیظ عربی با کلمات فارسی حدسش آسان است که این مربی یک عرب است.
بیشتر کسانی که تدریس میکنند از فلسطین هستند و حتی شنیده ام در اردوگاه هم دیده می شوند.
اما مربیان اعتقادی بیشتر کسانی هستند که ایرانی اند. در هر مورد از درس هم جوری تدریس می کنند که سر و تهش به اسلام ختم می شود.
یک مشت توجیه برخلاف اسلام و مقایسه و نفی احکام آن.
به هر حال روزهای غریبی است.
گاهی تا اوج عقایدشان بال می زنم که با یک شک با سر به زمین می افتم اما اینجا همه چیز جواب دارد.
طوری حرف می زنند که من هم باورم می شود اسلام ناکارآمد شده و باید سمت و سوی مان را عوض کنیم.
کلاس های متعدد و پشت سر هم گاهی مرا گیج می کند.
در این مدت بارها بین زائران ایرانی مشغول به پخش اعلامیه و جذب هستیم.
حتی آن هایی که تمایل نشان می دهند را به مرکزیت ایران گزارش می دهیم.
سکونت مان در آن خانه چیزی حدود یک هفته طول کشید و پس از آن به محله ی دیگر در یکی از شهرک های اطراف دمشق می رویم.
در خانه ای بزرگ با چهار خانواده زندگی می کنیم. هر کدامشان هم مهاجر هستند و از شهرها و کشورهای همسایه برای کار یا غیره آمده اند.
در خانه ی ما دو نفر دیگر به نام احمد و مصطفی هم زندگی می کنند به عنوان برادر من.
هر کس سر در لاک خودش است و پایش را از گلیمش دراز تر نمی کند.
شاید یکی از دلایل آن هم غریبی باهم هست.
ما هر روز که بحث تبلیغ در میان نباشد با اتوبوس های قراضه ی شهرک خودمان را به دمشق می رسانیم.
از آن جا هم یک راست به خانه ی محل قرارهایمان.
در این چند ماه جز رقابت و برتری در میان اعضا چیزی ندیده ام.
همین فضای رقابت هم باعث می شود همه تلاش کنند تا از سوی مربیان تایید شوند.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)