✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
چهار شمع به آرامی میسوختند
در محیطی آرام و لطیف و بیصدا
اولی گفت: من #صلـح هستم!
دیگر هیچکس نمیتواند مرا روشن نگهدارد معتقدم که به زودی خاموش خواهم شد
همین را گفت و شعلهاش به سرعت کم شد و کاملاً خاموش شد
دومی گفت: من #ایمـان هستم!
اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من حس نمیکنند از این رو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم، نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد
شمع سوم با اندوه گفت: من #عشـق هستم!
من آنقدر قوی نیستم که بتوانم روشن بمانم، مردم مرا کنار گذاشتهاند و اهمیت مرا نمیدانند
حتی فراموش کردهاند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد
ناگهان کودکی وارد اتاق شد
و دید یک شمع بیشتر روشن نیست و باقی خاموشند گفت چرا شماها نمیسوزید؟
قرار بود شما تا آخر دنیا روشن بمانید!
کودک این را گفت و شروع به گریه کرد
در این حین شمع چهارم گفت:
نترس تا زمانی که من روشنم ما میتوانیم شمعهای دیگر را روشن کنیم
چون من #امیـدم
کودک با چشمانی درخشان
شمـع امیـد را برداشت و با آن
شمعهای دیگر را روشن کرد
🕯 شعلـههای امیـدتان 🕯
هیچگاه خامـوش نگردد
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─