eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
626 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️●⚫️●⚫️●⚫️●⚫️●⚫️●⚫️●⚫️ (ع) 📜 🌺اهل بیت علیه السلام در پاسخ یــ👿ـزید گفتند: ما برای حســ❤️ـین علیه السلام عزاداری نکردیم،فعلا میخواهیم برایش عزاداری کنیم. 🏴 یــ👹ـزید قبول کرد و خانه مجلللی در اختیارشان قرار داد و هفت روز در دمشق به عزاداری پرداختند. ▪️ تمام زنان قریشی و هاشمی که در شام زندگی میکردند حتی زنان بنی امیه و خانواده یزید لباس سیاه پوشیدند و در عزای حسینی شرکت کردند...▪️ ⚡️پس از آنکه مردم شام خاندان اهل بیت را شناختند،مخصوصا بعد از سخنرانی کوبنده حضرت زینب (س)و امام سجاد (ع) ،حکومت بنی امیه به افتضاح کشیده شد و انقلاب فکری در مردم ایجاد نمود. 🔥یزید امام سجاد را خواست و اظهار داشت: خدا لعنت کند پســ👺ـر مرجانه را! اگر من با پدرت روبرو میشدم تمام پیشنهادات اورا میپذیرفتم،لکن مقدرات الهی است که باید اجرا شود،اکنون حاجتی داری،بخواه. 🍃امام سجاد (ع) فرمود: 💠حاجت اولم این است که سر بابایم حسـ💓ـین را به من نشان بدهی تا اورا دیدار و وداع کنم. 💠دوم دستور بده هرچه از ما غارت کردند به ما برگردانند. 💠سوم اگر قصد کشتنم را داری کسی را همراه زنان بفرست تا ایشان را به حرم جدشان برگرداند. ♨️ یزیــ👹ـد گفت: سر پدرت را هرگز نخواهی دید، اما از قتل تو گذشتم تو خود آنها را به وطن میرسانی و به جای آنچه از شما گرفته اند چندین برابر به شما خواهم داد. 🌸امام فرمود: چشم داشتی به مال تو نداریم بلکه در میان این اموال لباسهایی است که جده ام حضرت زهــ💓ـرا آنرا رشته و بافته است و مخصوصا روسری و پیراهن و گوشواره های فاطمه دختر رسول خدا در میان آنهاست.. ♨️ یزیــ🔥ـد دستور داد آنها را برگردانند و دویست دینار هم بر آنها افزود که امام علیه السلام آنرا در میان فقرا تقسیم کرد. (کربلا)🏴 🍀هنگامی که اهل بیت اباعبدالله در مسیر به سوی مدینه به سرزمین عراق رسیدند به راهنما گفتند: ما را از راه کربلا ببرید که نتوانستیم روز عاشورا عزاداری کنیم. 💔چون به قتلگاه اباعبدالله رسیدند و جماعتی از را دیدند که برای زیارت حسین ابن علی آمده بودند و همزمان با اهل بیت وارد کربلا شده بودند. ◼️این گروه تا چشمشان به خاندان اباعبدالله افتاد صدارا به شیون و زاری بلند کردند و عزای حسین را برپا کردند. آنچنان عزاخانه ای تشکیل شد که زنان قبایل نزدیک هم اجتماع کردند و سه روز عزاداری ادامه داشت...▪️ ... 📓 نفس المهموم ص455 📕بحار ج 45 ص144 📔ارشاد ص 247 📗حیات الامام حسین ج3 ص392 ⚫️●⚫️●⚫️●⚫️●⚫️●⚫️●⚫️●⚫️
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...♥
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...♥