* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_نود_وششم
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.#بسپربه_خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.
برای گرفتن عکس
به آتلیه رفتیم...
وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید...
برای چند لحظه بهم خیره شده بود.
منم فقط نگاهش میکردم.
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.
لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.
وسط عکاسی بودیم که اذان شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
#پیشانی مو از مواد آرایشی #پاک_کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!
-غر نزن دیگه.بیا بخون.
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...
نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
_نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟
_یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم #جدا_بشی. من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگهای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی...
حرفهایش را درک نمیکنم.
_ببین پیمان من سختتر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیهش رو خواهم بود.
خبرهای خوشی از مرزها نمیآید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنیصدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمانکنندهی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانهی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچههای سیاه،نوشتههای داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند.
_پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم.
_تصادف کردن؟
نچی میگوید.
_رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچهشون..جیگر گوشهشون رو بعثیا #شهید کردن. #خرمشهر دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو #نتونستن بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا.
بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابیهای مهلقا را نمیدانم.
_عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر #صفای دیگهای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال #مشورت میگرفتن. #تواضع داشت اما چه #حکمتی هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو #گلچین کنه.
افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانهی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط میآید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید:
_عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا #دردش تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون #اسلحه بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد.#بنیصدر یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا #قایم کرد.مردم گلایهها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود."
شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که #ستون_پنجم ریخته بودن تو شهر. #منافقا و #تجزیهطلبای نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت.
یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد:
_حاجیحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه.
دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان میافتم. قهرمانبازی...
#خودنمایی بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجلهی #عروس، پا به حجلهی سرخ #شهادت گام نهاده..این یعنی #قهرمانبازی؟؟؟
بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید:
_یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که!
حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون میآیند.یکی او را بغل میگیرد.
_آروم باش مرضیه...
دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید:
_الهی بمیرم..همین هفتهی پیش بود اومد خونمون تا اندازههاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه.
نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کمکم #اوصافش برایم رو میشود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۵
علی به شیراز رفت....
مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را.
فصل تابستان از راه رسید...
هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..!
دست دلش به هیچ کاری نمیرفت. حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..!
آرام قدم میزد....
سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد..
فکر میکرد...
شاید #قسمت خداست...
شاید #حکمتی است که او نمیفهمید...
دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!!
بیشتر از ۴ ماه گذشته بود.چه امتحانی.چه حکمتی.چه تقدیری.عجب خاستگاری ای.متحیر شده بود..حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند.از آینده بگوید.از نقشه هایی که در سر داشت..ازاهدافش.از امکانات مالی که #اصلا نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر #شرطی که گذاشته بود. یا ریحانه یا ارث..!👉
حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت.
به پارک محله ای نزدیک خانه شان رسید.
آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد.
به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد...
چگونه #به_تنهایی راهی پیدا کند.
باصدای زنگ گوشی اش،..
از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد.
_الو. بله..!
علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو
بیحوصله گفت:
_گیرم که سلام.
علی_ کجایی؟؟
_زیر اسمون خدا.
علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن
گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد.
_چیشده علی...
علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون.
_مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف
بزن
صدای بوق...جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید...خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید...
پیاده نیمساعتی راه بود..اما باید زود میرسید.قلبش به تپش افتاده بود...مراقب بود به کسی برخورد نکند..تا پایگاه یک نفس دوید...
نگران و آشفته...
درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد.
_علییی.... علیییییی...
وارد اتاق شد...
هر دو اتاق را گشت. علی نبود..
به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد.
نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود...
نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..!
_علییییی کجاییی
وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد..
_علیییییییی
از لبه پشت بام صدای علی را شنید.
_اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه
کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.
_چیشدهههه
علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت.
یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.
_اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!
یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود
_آب نمیخام.. حرفتو بزن..
علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد.
علی برای سرویس کولر...
به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را.
_میگم بشرطی که آروم باشی.
_بگو آرومم
در پوش دوم را بلند کرد.
_معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!
_علییی میگی یا...
علی صاف ایستاد.
_خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚