﷽؛
📝 چرا سوره «الرحمن» را #عروس_قرآن میگویند ؟
📖 پیامبر اسلام (ص) فرمود :
« هر چیزی #عروسی دارد و #عروس_قرآن سوره "الرحمن" است ».
📖 امام کاظم علیه السلام نیز روایتی به همین مضمون از پدران بزرگوار خود نقل کرده است
📖 در توضیح علت توصیف این سوره به عنوان #عروس دیدگاههای مختلفی بیان شده است :
1⃣ به این دلیل که مرد و زن در چنین مراسمى در بهترین و زیباترین حالات و کاملترین احترامها قرار دارند ، به آنها #عروس گفته میشود . از اینرو ؛ به این سوره نیز عروس قرآن گفته شده است ؛ یعنی این سوره در بین دیگر سورهها ، زیباترین حالت دارد و از جایگاهی ویژه برخوردار است .
2⃣ ظاهراً این نامگذاری بدان علت است که این سوره با ذکر نعمتهاى خداوند مزیّن شده ؛ همانطور که عروس با انواع زیورها زینت داده میشود .
3⃣ هر چند همه قرآن عروس است ، ولی حقیقتا ً، سوره الرحمن #عروس_قرآن است ؛ زیرا این سوره در آهنگ کلامی از موسیقی زیبا و موزون در تعبیر برخوردار است و هماهنگی خیرهکنندهای دارد ؛ به حدی که انگار این آیات به صورت شعر نگاشته شدهاند . این سوره چنان سرشار از رحمت و نعمت طرب است ، که قاری آن دچار اشتیاقی همچون شور و شوق عروس میشود .
#خلاصه_اینکه زیباییهای لفظی و معنایی این سوره ، به عنوان دلیل نامگذاری این سوره به عروس قرآن ، اعلام شده است .
🎆💎
🌧 أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌧
🍁
.
چقدر زیباست...
زندگی زنی که مردی دارد که از خیالش، خیالِ هیچ نامحرمی عبور نمیکند...
و مردی که زنی دارد که خیالش راحت است، که اون بیخیال عشقش نمیشود...
زنی که مردی دارد که از عروسک های خیابانی چشم میدوزد...
که نگاهش فقط سهمِ #عروس خانه اش باشد...
و مردی که زنی دارد که با #حجاب و عفتش قدردانِ پاکی #چشمان مردِ خانه اش هست...
زنی که مردی دارد که در خیابان به دختر های مردم تنه نمیزند!
تا تنه ی درخت زندگی هیچ دختری نشکند...
و مردی که زنی دارد که سربه زیر از گوشه ی خیابان راه میرود...
تا گوشه ی دلِ هیچ "مرد سربه هوایی" را اشغال نکند..
@haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@haram110
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
_نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟
_یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم #جدا_بشی. من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگهای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی...
حرفهایش را درک نمیکنم.
_ببین پیمان من سختتر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیهش رو خواهم بود.
خبرهای خوشی از مرزها نمیآید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنیصدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمانکنندهی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانهی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچههای سیاه،نوشتههای داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند.
_پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم.
_تصادف کردن؟
نچی میگوید.
_رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچهشون..جیگر گوشهشون رو بعثیا #شهید کردن. #خرمشهر دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو #نتونستن بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا.
بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابیهای مهلقا را نمیدانم.
_عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر #صفای دیگهای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال #مشورت میگرفتن. #تواضع داشت اما چه #حکمتی هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو #گلچین کنه.
افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانهی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط میآید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید:
_عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا #دردش تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون #اسلحه بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد.#بنیصدر یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا #قایم کرد.مردم گلایهها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود."
شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که #ستون_پنجم ریخته بودن تو شهر. #منافقا و #تجزیهطلبای نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت.
یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد:
_حاجیحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه.
دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان میافتم. قهرمانبازی...
#خودنمایی بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجلهی #عروس، پا به حجلهی سرخ #شهادت گام نهاده..این یعنی #قهرمانبازی؟؟؟
بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید:
_یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که!
حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون میآیند.یکی او را بغل میگیرد.
_آروم باش مرضیه...
دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید:
_الهی بمیرم..همین هفتهی پیش بود اومد خونمون تا اندازههاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه.
نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کمکم #اوصافش برایم رو میشود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛