💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔰در چه شرايطي ازدواج نكنيم؟؟؟
#تحت سه فشار فردی،اجتماعی و خانوادگی نباید ازدواج کرد.
فشار فردی:اینکه #خودمان را با دیگران مقایسه کنیم که ازدواج کردند که تازه معلوم نیست #ازدواجشان درست بوده یا غلط و یا ترس از اینکه ممکن هست #تنها بمانم و...
فشار اجتماعی: چرا ازدواج نمیکنی؟#سنت رفته بالا! حرف و نظر دیگران و...
#فشار خانوادگی:احساس کنیم با ازدواج راحت میشويم و دیگر میتوانيم #مطابق ان چیزی که میخواهيم زندگی کنیم،اگر ازدواج نکنی سنت بالا مي رود. دیگر #کسی سراغت نمی آيد ،چون در خانه احساس راحتی و امنیت روانی نداریم تن به ازدواج بدهيم و...
همه ی این نوع ازدواجها شاید #مقطعی حال و احساس خوبی در ما ایجاد کند ولی در درازمدت از #چاله به چاه افتادن است...!
"ما قرار است وقتی در #شرایط عادی قرار داریم و با #آگاهی ازدواج کنیم"
* 💞﷽💞
#قسمت_پنجاه_وچهارم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️
_.... تا دیروز که #واقعا حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی #شرایط برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات #بیشتر میشه.
روزهایی که محمد نبود،..
امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.
اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...
هرکسی تو زندگی آدم #جایگاه خودشو داره...
من متوجه #حالت_های_امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.
روزها میگذشت...
هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد.
وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم:
_محمد؟!
افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت:
_زخمی شده.
شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه.
امین منظور نگاهمو فهمید.گفت:
_واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.
-تو دیدیش؟
-آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.
با ناله گفتم:
_آخه چه جوری بگم؟
امین سرشو انداخت پایین.گفتم:
_اول باید خودم ببینمش.
سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجی بمیخوندم.
امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.از پشت شیشه نگاهش کردم.
واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم:
_یا زینب(س)....
افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم.
کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم:
_حالش چطوره؟
خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت:
_سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم.
با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت:
_همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟
-نمیدونم...نمیتونم
💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. 🔶نگو نمیتونم..🔶 از #خدا بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم:
_بریم خونه.
وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین.
علی با نگرانی گفت:
_امین حالش خوبه؟
با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت:
_یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب(س)
اشکم جاری شد.علی با ناله گفت:
_محمد؟؟!!!
سریع گفتم:
_زخمی شده...بیمارستانه
علی اومد نزدیک من و با التماس گفت:
_راستشو بگو...
-راست میگم...بیهوشه.
یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت:
_خانومش میدونه؟
با اشاره سر گفتم... نه.
دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،
گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت:
_محمد خوبه؟
نمیدونستم چجوری بگم.
-زخمی شده.بیمارستانه.
گریه ش گرفته بود.
-حالش چطوره؟
با اشک گفتم:
_ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.
تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.
رفتم پیشش و...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۸
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش
.
.
توی بله برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
_الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
ادامه دارد...
✿❀
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۱۶
مادرش فخری خانم گفت:
_هیچ معلوم هس تو کجایی؟؟! یکماه دیگه #عروسی_تو_ویاشار هس هیچ کاری نکردیم!یه زنگ بزن به آقای سخایی! بگو برا فردا عصر میریم خونشون خاستگاری مهسا.
حالا که همه چیز را میدانست...
باید میگفت،که میداند همه چیز را، از بچگی، از بیمارستان، از شیمیایی شدن عمویش، از درد قلب آقابزرگ و خودش.
_حالا چرا اینقدر عجله دارین؟! چرا حتما عروسی من و یاشار باید باهم باشه!
فخری خانم_چون دهم فروردین بابات، عموت، آقای سخایی میخان برن انگلیس
_خب وقتی برگشتن مراسم میگیریم
صدای کوروش خان، بلند تر از همیشه بود.
_ ببینم یوسف درد تو چیه؟! حرف آخرت رو اول بگو.
روی مبل کنار پدرش نشست. با آرامش گفت:
_ببین بابا من همه چی رو میدونم.از بچگیم، از بیمارستان،خودتون میدونین نظرمن چیه. حاضر نیستم بهیچوجه مهسا رو بگیرم. #فقط_چون_چادریه!مگه یاشار، سمیرا رو انتخاب کرد کسی حرفی زد.. خب... خب منم میخام خودم انتخاب کنم!! حرفم ناحق هس؟! خطاست؟؟!!
کوروش خان_آهااا... پس بگووو!! اینهمه کلاس میزاری برا عموت و آقای سخایی،اینهمه که همه رو رد میکنی برا اینه..؟؟!!
تن صدای کوروش خان، بالا و بالاتر میرفت!
_نخیر بفرمایین این گوی و این میدان... بفرمایین آقااا..!! ببینم چه گلی ب سرت میزنی!!؟؟حالا که همه چیزو میدونی!!! پس اینم بدون که اگه غیر از فتانه و مهسا رو انتخاب کنی از ارث محرومی....!!!فهمیدی؟؟محروووممم
یوسف سکوت کرد...
دربرابر تمام حرفها و تندی هایی که نمیدانست به تقاص #کدام_جرم بود. عصبانیت فخری خانم هم،دست کمی از کوروش خان نبود.
دوست نداشت...
مقابل پدرش #بایستد، قدعلم کند، سینه سپر کند که چه؟!که زن میخواست؟!که آنهایی که منتخبشان بود را نمیخواست؟!
اما این دلیلی #نبود که بخواهد#بی_حرمتی کند!!
ساکت و آرام روی مبلی نشست...
نگاهش را به زمین دوخت.یاشار فرصت را غنیمت شمرد و آرام درگوش پدر پچ پچ میکرد، شاید برای مراسمش برنامه ها را هماهنگ میکرد.
گویی دعواهای یاشار و پدرش تمام شده بود...
اما پدرش همچنان با اخمی غلیظ به یوسف زل زده بود.
مادرش فخری خانم خواست جو را آرام کند و مهر پدر را بجوش آورد. نزدیک همسرش رفت او را آرام دعوت به نشستن کرد.
_کوروش خان حالا اینقدر به خودت فشار نیار، یوسف که منظوری نداره، بذار زمان خودش همه چی رو حل میکنه!
کوروش خان سکوت کرده بود...
لیوان آبی را که همسرش برایش آورده بود را جرئه ای نوشید. آرامتر شد.به مبل تکیه داد.
_موندم حیرون تو کارت پسر!! آخه مشکلت با اینا چیه؟! همشون دخترایی هنرمند، اصیل، خانواده دار، همه جیک و پوکشون رو من میشناسم!! هم عموت هم آقای سخایی! اگه مشکلت حجابشونه که خب مهسا رو بگیر!! چرا بهونه میاری!!؟؟
نمیدانست چه جوابی بدهد...
بگوید چادری بودن #شرایط دارد؟!
بگوید دلش برای قداست #ارثیه_مادری به تنگ آمده؟!
چه میگفت..باز هم سکوت کرد..
هرچه پدرش فریاد میکشید باز هم سکوت جوابش بود.
_ببین یوسف اینو میگم ولی حجت رو بهت تموم میکنم..!یا همین دخترایی که درنظر گرفتم رو انتخاب میکنی یا دیگه اصلا روی ما حساب باز نکن..!
کوروش خان باغرور تکیه داد. فخری خانم کلامی گفت ک انگار آتش بس بود برای این وضعیت.
_تا اول عید وقت داری.!
به محض پایان یافتن جمله....
با سکوت، راه اتاقش را گرفت.پاهایش که نه، گویی قلبش سنگین شده بود.
باز قلبش به تپش افتاده بود. اما این درد قلب #دردهمیشگی نبود..!
#آنهامیدانستند...
چقدر یوسف به خانواده اش برای رفتن به خاستگاری #احتیاج دارد.و اصلا بدون آنها #اقدامی نمیکند!!
آنها میدانستند..! همه چیز را...!!
و اینهمه فشار می آوردند، که #تسلیم_کنند یوسف را..!
حالا که یوسف خودش همه چیز را فهمیده بود، آنها هم علنا برایش خط و نشان میکشیدند.!! تا شاید به #خواسته_دلشان برسند.!!
او که همه چیز را گفته بود...
کاش درد قلبش را هم میگفت.کاش مرحمی داشت.کاش..
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚