eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
625 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان دسته گل و شیرینی در دست هایشان، لبخند بر لبانشان، پشت درخانه حاج علی ایستادند. ایلیا در را باز کرد. محمدصادق از خجالت خیس عرق بود. بخصوص بعد از دیدن سیدمحمد در خانه، اضطرابش بیشتر شد. هر چقدر دلش به رفاقت ارمیا و مسیح خوش بود، از این عموی دلنگران خوشبختی زینب میترسید. ته دلش خالی شد. سیدمحمد کم از پدر زن های سخت گیر نداشت. آیه، سایه را روی صندلی نشاند و گفت: چقدر استرس داری! تازه زایمان کردیا!بشین و اینقدر به من استرس نده. سایه: محمد خیلی راضی نیست. میترسم حرفی بزنه و دلخوری پیش بیاره! آیه: هنوز از اون سال ناراحته؟ سایه: آره، کم چیزی نبود براش که زنش رو نرسیده دیپورت کردن، اونم این همه راه و شبونه و تک و تنها. اما بیشتر نگران زینبه. میگه این رفتارو اگه با یادگار برادرم بکنه. چکار کنم؟! آیه نفس عمیقی کشید: درک میکنمش. منم گاهی میگم کاش سیدمهدی بود. یا اگه نیست کاش مسئولیتی به سنگینی زینب نبود. اگه پسر بود، کمتر دلنگرانی داشتم. زهرا خانوم وارد آشپزخانه شد وحرفشان را قطع کرد: بیاید بیرون دیگه، زشته اینجا نشستید. بنده خدا مریم اونجا تنها نشسته. آیه و سایه بلند شده و دنبال زهرا خانوم رفتند.جمع آن صمیمیت سابق را نداشت. سنگین بود و نفس گیر. با حرف مسیح، سنگین تر هم شد. مسیح: بالاخره صبر ما جواب داد و زینب خانوم راضی شد. باید بیشتر به نظر جوان ها احترام گذاشت. بلاخره اونا باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن. ما که نمیتونیم مجبورشون کنیم! سید محمد ابرو در هم کشید و ارمیا مراعات برادری اش را با مسیح نکرد. اصلا جایی که بحث زینبش بود، مراعات نمیشناخت. ارمیا: کاملا درست میگی، ما حق نداشتیم دخالت کنیم اما اصرارهای شما باعث شد دخالت کنیم و یک جورایی زینب جان رو مجبور کنیم. سید محمد لبخندش را قورت داد، سایه و آیه لب گزیدند و محمد صادق بی قرار روی مبل جابجا شد. جو سنیگین که سنگین تر شد، حاج علی میانه را گرفت زینب سادات را صدا کرد. زینب که با سینی چای به جمع پیوست، نگاه محمدصادق بیقرار شد و روی زینب نشست. متانت و وقار زینب دل را برده بود. این حجب و حیای ذاتی اش. این لبخند های ملیح... صدای مسیح، افکار محمدصادق را برید: حالا اجازه بدید بچه ها صحبت هاشونو بکنن، اگه تفاهمی بود ما ادامه بدیم. صحبت یک ساعتشان آنقدر جواب داد که در میان بهت و حیرتِ جمع،زینب سادات جواب مثبت داد...
"رمان سیدمحمد کلافه قدم میزد. ارمیا را تازه روی تخت خوابانده بودند. ارمیایی که سخت در فکر بود. آیه نگاه سرزنش بارش را روی زینب سادات نگاه داشت. سایه خواست میانجی گری کند: چرا اینجوری میکنید؟ این زندگی خودشه! آیه عصبی شد: زندگی خودشه؟ پس چرا تا قبل اومدنشون هی میگفت نه؟هی میگفت نمیخوام؟ الان مریم و مسیح فکر میکنن ما دروغ میگفتیم. سیدمحمد میان حرف آیه آمد: آخه تو با خودت چه فکری کردی؟ خودت میدونی با رفتارای محمدصادق نمیتونی کنار بیای! تو همیشه خودت تصمیم گرفتی، خودت خواستی! تو اینجوری بزرگ شدی! چطور میتونی با کسی زندگی کنی که مثل مسیحه؟ زینب سادات آرام گفت: مثل عمو مسیح نیست. گفت بهش فرصت بدم. گفت منو دوست داره. رنگ صورت زینب سادات سرخ شد. دخترک خجالتی سیدمهدی، دخترک ناز پرورده ارمیا، دخترک پر از حجب و حیای آیه! ارمیا میانه را گرفت: بهش فرصت بدید فکر کنه. اون باید برای زندگیش تصمیم بگیره. بعد آیه را صدا کرد: آیه جان، میشه بیای؟ سیدمحمد به سمت ارمیا رفت: کاری داری داداش؟ ارمیا به برادرانه هایش لبخند زد: نه، کاری ندارم، حرف دارم باهاش. سیدمحمد شانه ارمیا را بوسید و تنهایشان گذاشت. ارمیا: بهش سخت نگیر جانان! آیه کلافه شد و نفسش را با شدت بیرون داد: امانته! جز امانت بودنش، جونمه، بچمه! سید اولاد پیغمبره!من نگران این انتخاب اشتباهم! زینبم خوشبخت نمیشه. میدونم. ارمیا: زینب داره احساسی تصمیم میگیره. اون هنوز سنی نداره و با دو تا کلمه خام میشه. حرفی در این نیست که محمدصادق دوستش داره! اما اون نمیتونه این دوتا رو از هم تفکیک کنه. نمیتونه بفهمه زندگی فقط احساس نیست. بخش بزرگش احساسه، اما محمدصادق آدم کنترلگری هستش و زینب در لحظه زندگی میکنه!خودش تصمیم میگیره!میدونم که زینب به زودی از تصمیمش بر میگرده. آیه: قیمت این تجربه براش زیاده ارمیا! ارمیا: اگه نذاری تجربه کنه، بدتر میشه. هزینه های بیشتری میدی. همیشه حسرت میخوره و تو رو مانع خوشبختی خیالیش میدونه! آیه: یک عمر به مردم مشاوره دادم،راهکار دادم، زندگی ساختم، حالا تو کار خانواده خودم موندم! چقدر خوبه که هستی. ارمیا لبخند زد: نباشمم تو میدونی چکار کنی! آیه اخم کرد: جرات داری نباشی؟ صدای خنده ارمیا بلند شد، اما آنقدر آرام بود که دل آیه از مظلومیتش گرفت. ادامه دارد... نویسنده:
💔🙏⬅️❤️ بارالها! ما راضی نیستیم قلب مولایمان از بیماری شیعیانش به درد آید عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ أَبِي نَجْرَانَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَاالْحَسَنِ علیه السلام يَقُولُ‏: مَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ‏ شِيعَتِنَا يَمْرَضُ‏ إِلَّا مَرِضْنَا لِمَرَضِهِ،‏ وَ لَا اغْتَمَّ إِلَّا اغْتَمَمْنَا لِغَمِّهِ، وَ لَا يَفْرَحُ إِلَّا فَرِحْنَا لِفَرَحِهِ، وَ لَا يَغِيبُ عَنَّا أَحَدٌ مِنْ شِيعَتِنَا أَيْنَ كَانَ فِي شَرْقِ الْأَرْضِ أَوْ غَرْبِهَا. ‏(صفات الشيعة، ص4) حضرت رضا عليه السّلام فرمود: هيچ يك از شيعيان ما مريض نمی ‏شود مگر اين كه ما به خاطر بيمارى او بيمار می شويم، و مغموم و اندوهگين نمی شود مگر اين كه ما به خاطر غم و غصه ‏اش اندوهناك می ‏شويم، و شاد نمی ‏شود مگر اين كه ما به خاطر شادی ‏اش فرحناك می ‏شويم. هيچ يك از شيعيان ما، در هر كجا كه باشد، چه در مشرق و چه در مغرب، از ما پنهان و غايب نيست. ⚠️بارالها! با عنایت به فرموده حضرت علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام، ما راضی نیستیم قلب مولایمان حضرت صاحب الزمان علیه السلام به خاطر بیماری شیعیانش، پر از غصه و اندوه باشد. لذا از تو می خواهیم بیماری را از جامعه شیعه برطرف نمایی تا با شادی شیعیان آن حضرت، قلب مولایمان شاد گردد. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیشترین دعاهای حضرت رضا علیه السلام برای چه کسی بوده است؟- حجةالاسلام معاونیان ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✴️ پنجشنبه 👈 3 تیر / سرطان 1400 👈 13ذی القعده 1442 👈 24 ژوئن 2021 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 🎇 امور دینی و اسلامی. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود . 👶 زایمان مناسب نیست. 🚘 مسافرت : خوب و مفید و سودمند است و لیکن همراه صدقه باشد . 👩‍❤️‍👩 مباشرت و مجامعت : 👩‍❤️‍👩 امروز : مباشرت امروز ، شیطان نزدیک فرزند هنگام زوال ظهر چنین روزی نگردد تا پیر شود . 🔭احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر نیست : 📛 سر تراشیدن . 📛 مسهل خوردن . 📛 قرض گرفتن و دادن وام. 📛لباس نو پوشیدن . 📛 فروش طلا و جواهرات. 📛 و فروختن حیوانات خوب نیست . 💑 امشب : امشب (شبِ جمعه) ، فرزند خطیبی توانا و نطاق با بیانی فصیح و رسا و گفتاری زیبا و دلربا خواهد داشت . ان شاء الله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، خوب نیست . 💉💉حجامت فصد خون دادن . یا و فصد موجب ملالت و خستگی است . 🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 14 سوره مبارکه " ابراهیم علیه السلام " است . و لنسکننکم الارض من بعدهم ........ و مفهوم آن این است که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد . و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد . ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
*همه بخونن* 🎀وقتی نسبت به خانواده همسرتان رفتاری سرد و بی روح دارید مستقیما در حال لطمه زدن به همسرتان هستید. 🎀خانواده همسرتان هرچه که باشند خانواده او بوده و او در کنار آنها احساس بهتری دارد، در مقابل رفتار گرم و صمیمی شما با خانواده همسرتان نشان دهنده عشق و علاقه شما به همسرتان است. 🎀بهتر است رفتار دوستانه ای داشته باشید و مشکلات تان با انها را در طول زمان و با درایت حل کنید.
💞 10 برای جلسه 💠 1- دقت کنید شخصی که برای انتخاب می کنید، آیا شخصیت اجتماعی است؟ یعنی مجموعه حرکات، رفتارها، آداب معاشرت و برخورد اجتماعی اش با شما همخوانی دارد یا خیر؟ اگر همخوانی وجود داشت، جزئی در مورد خانواده اش به عمل آورید و خانواده او را با خانواده خود از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مقایسه کنید، اگر در یک ردیف بودید، به خواستگاری بروید یا اجازه دهید به خواستگاری تان بیایند. 💠 2- در مراسم خواستگاری، زیباترین لباس های تان را به تن کنید و پوششی مناسب داشته باشید چرا که اولین دیدارها همیشه در باقی می ماند. در تمام طول مراسم خواستگاری، متانت و وقار باید از ناحیه هر دو خانواده شود. 💠 3- هنگام صحبت کردن فرد مورد نظرتان، سراپا گوش باشید و دقت لازم را به عمل آورید تا مطالب گفته شده را بهتر بتوانید به خاطر بسپارید و هنگامی که خودتان می کنید نیز سعی کنید سنجیده حرف بزنید. ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
4_6041817799083426875.mp3
6.99M
این لالایی تقدیم به تمام کودکان سرزمینمان. ملودی، کلام و آوازا: پگاه رضوی تنظیم، پیانو و ملودیکا: پیمان جوانمرد میکس و مسترینگ: احسان جوادی.
33.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ Video ] 🦋 قسمت 6 از جلسه اول 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع : ▫️ازدواج مبارک حضرت امام حسن عسکری علیه السلام با حضرت نرجس خاتون(س) ادامه قسمت5 اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل : 10 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
"رمان راست میگویند از هر چه بترسی سرت می آید. آیه به در بسته اتاق زینب نگاه کرد و مات و مبهوت به ارمیا گفت: چی گفت؟ نامزدی رو بهم بزنیم؟ الان؟بعد از سه ماه؟حالا که تاریخ عقد گذاشتیم؟ حاج علی تسبیح عقیقش را در مشت فشرد: به جای فکر کردن به این حرفا، برو ببین چی شده!ببین چرا صبر دخترت لبریز شده. زینب دختر عاقلیه. ببین چرا دلش شکسته. ارمیا نفسش سنگین شده بود اما هیچ کس نفهمید. به خس خس افتاده و با حالی خراب صدا زد: آ... یه! آ... زهرا خانوم متوجه ارمیا شد: یا حضرت زهرا!حاجی!ارمیا! آیه و حاج علی به سمت ارمیا دویدند. کپسول کوچک اکسیژن را آورده و ارمیا نفس کشید. لعنت به آن گلوله ها که ریه اش را نابود کرده بود. لعنت به آن گلوله ها که زمینگیر کردنش را بس ندانستند و نفسهایش را هم گرفتند. ارمیا ماسک را کنار زد: تلفن رو بیار. باید به صادق زنگ بزنم. حاج علی ماسک را دوباره روی صورتش گذاشت: اول بذار حالت جا بیاد، نفس کشیدنت راحت بشه بابا جان، بعد زنگ بزن! ارمیا به سختی از زیر ماسک گفت: نفسم رو گرفتن. تا زینبم نخنده نفسم جا نمیاد. نفسم رو گرفتن بابا. آیه در آغوش زهرا خانوم گریه میکرد و ارمیا جان میکند تا حرف بزند: گریه نکن. برو پیش زینبم ببین چی شده. زینب اشک بریزه، روزگار صادقو سیاه میکنم. آیه بود و ارمیایی که سالها بود، قبله آمالش شده بود. آیه بود و ارمیایی که نگاهش اجابت بود، چه رسد به حرفش. آیه که رفت ارمیا اصرار کرد تلفنش را بدستش داده و شماره صادق را بگیرند. حاج علی تسلیم غیرت پدرانه ارمیا شد. شماره را گرفت و تلفن را زیر گوش ارمیا گذاشت. دست های ارمیا توان تکان خوردن نداشت و بی حس بودند. صدای محمدصادق در گوش ارمیا پیچید: بفرمایید عموجان! چیزی شده؟ ارمیا از پشت همان ماسک سخن میگفت: امانتم گریونه. محمدصادق: بهم فرصت بدید باهاش صحبت کنم ارمیا: گفته بودم نبینم اشکشو در آورده باشی؟ محمدصادق: درستش میکنم. ارمیا: چی رو؟ اشکایی که ریخت، ریخته شده! محمدصادق: مرخصی گرفتم، فردا حرکت میکنم میام اونجا، با زینب صحبت میکنم ارمیا: نه!تو میای و یک دلیل به من میدی که چرا باید دخترمو به تو بدم! محمدصادق: دخترت؟ ارمیا ابرو در هم کشید و به سختی گفت: آره دخترم!فردا اینجا میبینمت!کاری نکن بفرستمت جایی که عرب نی نیندازه!میدونی که میتونم و مسیح هم کاری برات نمیتونه انجام بده. بعد به حاج علی اشاره کرد تا تلفن را قطع کند. حاج علی لیوان آبی که زهرا خانوم آورده بود، بلند کرد و به ارمیا در نوشیدن آن کمک کرد. آیه روی تخت زینب سادات نشست و دستش را روی سر دخترکش گذاشت. زینب خودش را زیر پتو مچاله کرده و آرام آرام اشک میریخت. آیه از صدای نفس هایش میتوانست بفهمد جانکش اشک ریزان است. آیه: نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟
"رمان زینب به یاد آورد... محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سولاتش را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید. زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم. محمدصادق: بابات؟ زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا. محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن،بخصوص این چند سال. اما نگاهشون به هم... زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود. محمدصادق: پدر خودت چی؟ زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟ محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟ زینب سادات: بود. محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟ زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو دوست داری چطور زندگی کنی؟ زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم. محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند. بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه و فرهنگ ها و زبونهای مختلف. زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم و با آدمای مختلف معاشرت کنم. محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست. زینب سادات دستخوش احساسات شده بود: من میترسم. محمدصادق: از چی؟ یک مدت منو بشناس، اگه نخواستی میرم. فقط بهم فرصت بده!خواهش میکنم! سالهاست آرزوی داشتنت رویای منه. یکم فرصت میخوام تا عاشقت کنم. زینب سادات نگاه اشک آلودش را به آیه دوخت: قول داده بود خوشبختم کنه. قول داده بود عاشقم کنه. قول داده بود مامان! آیه زینب را در آغوش کشید و نوازشش کرد. دخترکش به هق هق افتاده بود. آیه: بگو چی شده قشنگم؟چه کار کرد که دل قشنگت اینجوری نالان شده؟ زینب سادات سرش را از سینه آیه برداشت و نگاه خیسش را به مادر دوخت: دلم شکسته مامان. آیه با بغض، پیشانی یادگار سیدمهدی را بوسید و منتظر ماند زینبش لب باز کند. زینب سادات به یاد آورد... تا دو ماه همه چیز عالی بود. محمدصادق دوبار دیگر به قم آمد و صحبت های تلفنیشان به زینب سادات امید زندگی پر سعادتی را میداد. مردی که نگاهش شبیه نگاه ارمیا به آیه اش باشد. شبیه لبخند سید محمد به سایه اش. شبیه دلواپسی های صدرا برای رها. زینب میان این عاشقانه ها زیسته بود. دعواهایشان را دیده بود، قهرهای کوچک و بزرگشان، اختلاف نظرهایشان را اما همیشه عشق و احترامی که میانشان بود، حرف اول و آخر را میزد. زینب ناز بودن را خوب بلد بود و محمدصادق این روزها عجیب شبیه ارمیا بود. با اصرار های فراوان محمدصادق که به زینب سادات فشار می آورد، تاریخ عقد تعیین شد. از آن روز زینب رفتارهای عجیب محمدصادق را دید... آن روز زینب در راه خانه مشغول صحبت با محمدصادق بود. کوله اش روی دوش و گوشی را با دست دیگر گرفته و چادرش را با دست دیگر گرفته بود. زینب سادات: امروز مامان کلاس نداشت، باید با اتوبوس برم. محمدصادق:عمو چطور اجازه میده؟ زینب سادات متعجب پرسید: اجازه چی؟ محمدصادق: اینکه زنش بیرون کار کنه. زینب سادات خنده آرامی کرد: همونطور که تو اجازه دادی. محمدصادق: خب من تو رو جایی میذارم که تایید شده باشه. هر جایی اجازه نمیدم. زینب سادات حرفش را به شوخی گرفت و گفت: حتما بابا هم تایید کرده دیگه. محمدصادق: کار مامانت خیلی در ارتباط با مرداست. این با شرایط فعلی عمو جالب نیست. زینب سادات از مادرش دفاع کرد: کار منم در ارتباطه. حتی بیشتر از مادرم! تازه مامان همیشه میدونه چطور با مردها رفتار کنه. محمدصادق: عمو خیلی بی خیاله. بهتره یکم زندگیشو سفت بچسبه. زینب سادات: منظورت چیه صادق؟ محمدصادق: آخه مامانت زود میتونه یکی رو جای شوهرش بذاره. بعد ازبابات، با عمو ازدواج کرد. با این شرایط عمو، ممکنه به زودی به فکر طلاق و ازدواج مجدد بیفتد. زینب سادات برآشفت: درباره مامان من درست حرف بزن محمدصادق: چرا ناراحت میشی؟مادرت اگه عاشق پدرت بود، بعد از مرگش ازدواج نمیکرد. مثل مادر من. اما مادرت خیلی راحت ازدواج کرد و برات یک برادر ناتنی هم آورد. حتما ارثیه پدریت هم با ایلیا شریک شدی. زینب سادات: تو از هیچی خبر نداری.
"رمان زینب سادات: تو از هیچی خبرنداری.زندگی مامانم یکم پیچیده است. محمدصادق: تو هم مثل مادرتی؟ زینب سادات: منظورت چیه؟ محمدصادق: هیچی. از بابات بگو. زینب سادات سعی کرد آرام باشد: بابا هم خوبه. یکم وضع ریه هاش خرابه که عمومحمد یک دکتر... محمدصادق میان حرفش آمد: عمو رو نگفتم. میخوام از پدرت بگی برام. تو چرا شوهر مامانت رو بابا صدا میزنی؟ زینب سادات شوک زده ایستاد: شوهر مادرم؟ محمدصادق: آره دیگه. اون نسبتی جز شوهر مادرت با تو داره؟ زینب سادات: دیگه این حرفو نزن. و تلفن را قطع کرد. بلافاصله تلفنش زنگ خورد و زینب سادات جوابش را نداد. تا پیامی رسید. با باز کردن پیام کوتاه، اخمانش بیشتر در هم رفت. محمد صادق نوشته بود: ((دیگه هیچ وقت این کارو نکن وگرنه عواقب بدی داره)) زینب سادات با خود اندیشید: حالا کارش به جایی رسیده که منو تهدید میکنه! دوست دارم تلفن رو روی تو قطع کنم. زینب سادات که سرش را روی پای مادرش گذاشته بود گفت: اون منو نمیخواد. از من میخواد چیزی رو بسازه که خودش میخواد. این روزا دیگه خودمو نمیشناسم. ازهمه کارهام ایراد میگیره. انگار من یک بچه خنگم و اون عقل کل. همش سرکوفت میزنه بهم که مادرت دوبار ازدواج کرده و وفادار نیست. زینب لب گزید و نفس آیه رفت. رفت جایی حوالی گلزار شهدا. رفت جایی حوالی مرد خوابیده روی تخت. رفت جایی حوالی مرگ. نمیتوانست لب باز کند و جواب دخترکش را بدهد. زینب سادات هم توقع نداشت جوابی بشنود. دوباره با یاد آورد... فردای آن روز با هم پیگیری های محمدصادق، آشتی کرده و تا چند روز محمدصادق بیشتر حواسش به حرف هایش بود اما بهانه گیری هایش بیشتر شد. محمدصادق: چرا یک بار تو نمیای مشهد؟ زینب سادات: هم من دانشگاه دارم هم مامان، ایلیا هم درس داره. محمدصادق به تمسخر گفت: خودتو گفتم، نه خانواده محترمتون رو. زینب سادات: من تنها بیام؟ محمدصادق: نه، با محافظین شخصی بیا! مامان جنابعالی الکی یک چادر انداخته سرش و ادعای مسلمونی داره! چرا نذاشت محرم بشیم؟ زینب سادات: دلیلی واسه محرم شدن نیست. ما میخوایم همدیگه رو بشناسیم. مامانم میگه محرمیت باعث میشه بجای شناختن همدیگه، بریم تو حاشیه و احساس کنیم دیگه ازدواج کردیم. بعدشم ما چه حرفی داریم که نشه بدون محرمیت زد؟ هر چی هم باشه میمونه بعد عقد. محمدصادق: ادعای مسلمونیتون گوش فلک رو کر کرده!از حاج علی بعید بود! حالا عمو ارمیا تازه مسلمونه، حاج علی چرا؟ زینب سادات برآشفت: یعنی چی تازه مسلمونه؟ محمدصادق: یعنی خبر نداری فقط برای ازدواج با مادرت ریش گذاشته و نماز خونده؟ زینب سادات: اصلا هم این طور نیست. بابا وقتی بابا مهدی رو شناخت تغییر کرد ادامه دارد... نویسنده:
"رمان محمدصادق با پوزخند آشکاری در صدایش گفت: داداش مسیح که چیزای دیگه میگه. نگفتی نظر حاج علی چی بود؟ زینب سادات: نظراتتو برای خودت نگهدار. محمدصادق: تو ز یادی روی عمو ارمیا حساسی. خوبه بابات نیست. باید یک مدتی ازشون دور بشی تا بتونی درست ببینی کار مادرت چقدر اشتباه بود. زندگی با من لیاقت میخواد زینب. سعی کن لیاقت زندگی که برات میسازم رو داشته باشی. من دست از سرت برنمیدارم، اما تو هم بدون که هر جور رفتار کنی همونجور بهت جواب میدم. از اینکه هی از ازدواج آیه دفاع میکنی، خوشم نمیاد. اون ارمیا هم نون به نرخ روز خوره! ایلیا هم که رو مخ راه میره. من فقط خودتو میخوام. خانوادت هم سالی یک بار ببینی بسه. البته اونا هر چقدر بخوان، میتونن بیان، که با وضعیت ارمیا بعیده زیاد بیان. اما تو نمیتونی بری! زینب سادات: مگه دیوانه هستم با تو زندگی کنم؟ من نامزدی رو بهم میزنم. محمدصادق با همان صدای حق به جانبش گفت: الاغ! کی بهتر از من گیرت میاد؟زندگیتون رو دیدی؟مادری که دوبار ازدواج کرده، ناپدری فلج!سربار زندگی پدر بزرگ. کی آدم حسابی تر از من میاد سراغت؟بهت گفتم لیاقت داشته باش. گفتم آدم باش زینب. زینب تلفن را قطع کرد و گوشه اتاقش چمباتمه زد و اشک ریخت. ازمحمدصادق بیزار بود. از حرف هایش، از طعنه هایش، از کنایه های ریز و درشتش. نفس آیه هنوز جا نیامده بود که زینب سادات دوباره گفت: میخواد منو از شما جدا کنه!همش میگه من لیاقتش روندارم. آیه سعی کرد نفس هایش را منظم کند. پسرک بی لیاقت! خوب میدانست محمدصادق وصله تن آنها نیست. خوب میدانست محمدصادق دخترکش را خوشبخت نمیکند. حال چه میکرد به شکسته های یادگار سیدمهدی؟چه میکرد با بغض گلوی نازنین دخترش؟ صدای در آمد و زهرا خانوم وارد اتاق شد: آیه جان مادر، بیا پسرم کارت داره. آیه که بلند شد، زهرا خانوم جایش کنار زینب سادات نشست و موهایش را نوازش کرد: اون موقع که سن و سال تو بودم، آرزوم بود پدر و مادرم میومدن منو از اون جهنم میبردن. زندگی الانمو نبین. روزگارمو بابای رها، سیاه کرده بود. همش کتک، همش تحقیر، همش کار. بیشتر شبها نمیخوابیدم، بیهوش میشدم. باورت نمیشه که نرسیده به اون انباری نمور، روی زمین میوفتادم و صبح بالگدای شوهرم بیدار میشدم. زن سومش طاقت نیاورد و به یک سال نرسیده مرد. من سگ جون بودم. اما بیشتر از سی سال تو بدبختی دست و پا زدم. پشت و پناه نداشتم. فکر نکن بی کس و کار بودما. کلی برادر خواهر تنی و ناتنی داشتم! اما همشون یادشون رفت من هستم. هنوز در عجبم که مادرم چطور فراموشم کرد. دخترم، تو پشت داری، پناه داری!هرتصمیمی بگیری همه پشتت هستن. آیه کنار تخت ارمیا ایستاد، حاج علی تسبیح به دست گوشه اتاق به مختعه تکیه زده بود و زیر لب ذکر میگفت. ارمیا با همان نفس های یک خط در میان و کوتاهش پرسید: چیزی فهمیدی؟ آیه: نه خیلی، اما انگار یک مقداریش درباره من و تو هستش. انگار بخاطر ازدواج ما... آیه سکوت کرد و ارمیا زیر لب گفت: لعنت خدا بر شیطون. دیگه چی؟ آیه: میگه همش بهش ایراد میگیره. خیلی نا امیده ارمیا! با محمدصادق حرف زدی؟ ارمیا: آره. فردا میاد. زنگ بزن به سید بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد. تو هم با زینب چند روز برید تهران. نمیخوام فردا اینجا باشه! آیه کنار تخت ارمیا ایستاد، حاج علی تسبیح به دست گوشه اتاق به مختعه تکیه زده بود و زیر لب ذکر میگفت. ارمیا با همان نفس های یک خط در میان و کوتاهش پرسید: چیزی فهمیدی؟ آیه: نه خیلی، اما انگار یک مقداریش درباره من و تو هستش. انگار بخاطر ازدواج ما... آیه سکوت کرد و ارمیا زیر لب گفت: لعنت خدا بر شیطون. دیگه چی؟ آیه: میگه همش بهش ایراد میگیره. خیلی نا امیده ارمیا! با محمدصادق حرف زدی؟ ارمیا: آره. فردا میاد. زنگ بزن به سید بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد. تو هم با زینب چند روز برید تهران. نمیخوام فردا اینجا باشه! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان رها تازه به خانه رسیده بود که احسان را پشت در خانه دید. رها: سلام. چرا پشت در ایستادی؟ پسرا که باید خونه باشن! احسان مغموم گفت: منتظر شما بودم. رها لبخند زد و در را باز کرد. کلید خودرو اش را به احسان داد و گفت: زحمت میکشی بیاریش تو حیاط؟ تا منم برم غذا رو گرم کنم تا این عموی شما نیومده، یکم اختلاط کنیم؟ احسان لبخند پر دردی زد و کلید را گرفت. رها غذا را روی گاز گذاشته بود. به پسرهایش گفته بود در اتاق بمانند تا احسان راحت تر حرف هایش را بزند. روی صندلی میز غذاخوری مقابل هم نشسته بودند و رها منتظر بوداحسان ذهنش را متمرکز کرده و حرف بزند. دقایقی بعد احسان دهان باز کرد: شیدا ازدواج کرد. رها متعجب شد: مامانت؟ احسان پوزخند زد: مامان؟ یک بار بهش گفتم مامان، اون موقع ده سالم بود و گفته بود دیگه باید شیدا صداش کنم، بهش گفتم مامان! یک قاشق فلفل ریخت تو دهنم و نمیذاشت آب بخورم. نمیدونم چقدر طول کشید، اما من فقط جیغ میزدم. اونقدر جیغ زده بودم که تا چند روز نمیتونستم حرف بزنم. دیگه بهش نگفتم مامان. اون فقط شیداست. رها آن روزها را به یاد داشت. دهان احسان تاول زده بود. امیر عصبانی بود و با شیدا دعوای سختی کرده بود. اما چه فایده؟ روح و روان و جسم احسان کوچکشان زخمی عمیق برداشته بود. رها: کی بهت گفت که ازدواج کرده؟ احسان: صبح زنگ زد گفت ازدواج کرده. رها: بابات میدونه؟ احسان شانه ای بالا انداخت: نمیدونم. چند روزه خبر امیر رو ندارم. رها نمیدانست به کدام گناه امیر هم از نام زیبای پدر محروم شده. رها: چرا بابات رو به اسم صدا میزنی؟اون که دوست داره بابا صداش کنی. احسان: از اون روز به بعد دیگه دلم نمیخواست کاری کنم که تنبیه بشم. فکر میکردم امیر هم همون کارو میکنه. شما روانشناسا بهش چی میگید؟ رها: تعمیم. دوست نداشتن مادرت برای اینکه مامان صداش کنی رو به پدرت تعمیم دادی و اونم به اسم صدا میکردی. احسان خندید: سگ پاولوف. خدارحمتش کنه!سگ خوبی بود. نهار با آمدن صدرا و شوخی و خنده های مردانه گذشت. احسان با صدرا روی پله حیاط نشسته بودند و لیوان چای در دستانشان بود. صدرا گفت: دیر به دیر سر میزنی! احسان آهی کشید: روم نمیشه. همش برای شما زحمتم. صدرا یک دستش را دور گردن احسان انداخت و با دست دیگرش کمی از چایش نوشید بعد سرش را به سراحسان تکیه داد و گفت: تو مثل مهدی و محسنی برام. احسان خندید: یک پسر داری و دوتا پسرخونده. صدرا: هر سه تا تون برامون عزیزید. احسان بغض کرد: تنهایی سخته عمو. صدرا: میدونم عموجان! احسان: دارم تو اون خونه میپوسم. صدرا: برای همین از تونجا بیرون نمیای؟ احسان: کجا برم؟ یا بیمارستانم، یا خونه خوابم. امروزم آن کال هستم. و گوشی تلفن همراهش را تکان داد و دوباره کنارش گذاشت. ادامه دارد... نویسنده:
یا صاحب الزمان! جمعه ای که تو را نداشته باشد، هفته به هفته اش غروبِ پاییز است … ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
4_5933843730011260928.mp3
10.95M
امام زمان علیه السلام همچون امام حسین علیه السلام تنهاست- دکتر محمد دولتی ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✴️ جمعه 👈 4 تیر / سرطان 1400 👈 14 ذی القعده 1442👈 25 ژوئن 2021 🏛مناسبت های دینی و اسلامی . 🎇 امور دینی و اسلامی . ❇️ امروز روز مبارک و خوبی است و برای : ✅آغاز تعلیم و تحصیل و تدریس. ✅ طلب حاجت و درخواست ها. ✅ مشارکت و شرکت زدن . ✅ داد و ستد و تجارت . ✅ و دیدار با رؤسا و بزرگان خوب است . 👶مناسب زایمان و نوزادش دارای کمالات و پشتکار زیاد در تحصیل علم دارد و خوشبخت است .ان شاءالله ✈️مسافرت : مسافرت بعد از ظهر خوب است و همراه صدقه آغاز شود . 👩‍❤️‍👩 مباشرت و مجامعت : 👩‍❤️‍👩 امروز : مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل از آن دانشمند جهانی گردد . ان شاءالله 🔭 احکام و اختیارات نجومی : 🌗 امروز قمر در برج جدی است و از نظر نجومی روز خوبی برای امور زیر است : ✳️ شکار و صید و دام گذاری . ✳️ جراحی و شروع درمان . ✳️ درو غلات و برداشت محصول . ✳️ از شیر گرفتن کودک . ✳️ وام دادن و وام گرفتن . ✳️ امور زراعی و کشاورزی . ✳️ و کاشتن و بذر افشانی نیک است. 📛 ولی برای امور ازدواجی خوب نیست. 💑 انعقاد نطفه و مباشرت . 👩‍❤️‍👨 امشب : امشب( شب شنبه ) ، فرزند ممکن است جن زده شود . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات ،(سر و صورت) ، باعث شادی می شود . 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن سبب خارش می شود . شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"درتلگرام ایتا به ما بپیوندید. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " شنبه " دیده شود طبق ایه ی 15 سوره مبارکه " حجر " است . لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون .. و از معنای آن استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده گفت و گوی باطل کند ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده خوب و روبراه شود . ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸
هدایت شده از حرم
💠اهمیت روز جمعه و اعمال روز جمعه 🔹روز جمعه مخصوص صاحب العصر و الزمان حضرت بقیة الله مهدی موعود(عج) می باشد. پس چه خوب است تا با اهمیت و اعمال این روز آشنا شویم. 🔸اهمیت روز جمعه: 👈۱-ولادت امام زمان(عج) در روز جمعه واقع شده است. 👈۲-امامت در روز جمعه به آن حضرت منتقل شده است. 👈۳-جمعه روزی است که خدای تعالی لقب معروف (قائم)را به آن حضرت اختصاص داده است. 👈۴-امام عصر(عج) در روز جمعه بر دشمنان مسلط خواهد شد. 👈۵-روز جمعه مخصوص صاحب العصر و الزمان حضرت بقیة الله الاعظم مهدی موعود(عج) می باشد. 👈۶-خداوند در روز جمعه در عالم ذر از همه ارواح بنی آدم برای امام زمان (عج) و ائمه هدی(ع) پیمان وفاداری گرفته است. 👈۷-و از مهم ترین اعمال انسان در روزجمعه توجه به حضرت مهدی(عج) و انتظار فرج آن بزرگواراست. 👈۸-در این روز زیارت آن حضرت و دعا برای تعجیل فرج ایشان مستحب است زیرا طبق برخی از روایات و زیارات ، امید ظهور ان حظرت در روز جمعه بیشتر از سایر روزهاست. 💠اعمال ذکر شده برای روز جمعه 🌸1. در نماز صبح آن در رکعت اول سوره جمعه و در رکعت دوم توحید بخواند. 🌸2. بعد از نماز صبح خواندن دعای عهد و دعای ندبه 🌸3. غسل جمعه کند وازسنت های تاکید شده است. وقت آن بعد از طلوع فجر است تا زوال آفتاب و هرچه به زوال نزدیک شود بهتر است 🌸4. هزار مرتبه صلوات بفرستد. رسول خدا - صلی الله- فرمود: هر کس هزار بار در روز جمعه بر من صلوات فرستد خطایای هشتاد سالهاش آمرزیده شود. واگر 1000 مرتبه فرصت نشد لاقل 100 مرتبه صلوات بفرستد 🔽امام صادق ع فرمودند: اگر صد مرتبه صلوات بفرستد،تا در روز قيامت چهره اش نورانى گردد.و نیز هركس روز جمعه صد مرتبه صلوات فرستد و صد مرتبه اَستَغفِرُاللهَ رَبَّی وَ اَتُوبُ اِلَیه ِ گويد و صد مرتبه سوره«توحيد» را بخواند،آمرزيده خواهد شد. 🔽نيز روايت شده:كه ثواب صلوات بر محمّد و آل محمّد،بين نماز ظهر و عصر برابر با ثواب هفتاد حج است 🌸5. خواندن دعای آل یاسین در عصر روز جمعه 🌸6. رفتن به نماز پر فضیلت جمعه 🌸7. به زیارت اموات و زیارت قبر پدر و مادر یا یکی از ایشان برود که فضیلت دارد ( از امام باقر روایت شده که زیارت کنید مردگان را در روز جمعه که می دانند کیست که به زیارت ایشان رفته است و شاد می شوند) 🌸8. زیارت حضرت رسول(ص) و ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین نماید. 🌸9. اعمال عمومی مورد پسند در روز جمعه : حمام برود، ناخن خود را کوتاه کند وصورت خود را پیرایش نماید.بوی خوش به کار برد و جامه های پاکیزه خود را بپوشد. 🌸10.برای اهل و عیال چیزهای نیکوی تازه از میوه و گوشت بخرد تا شاد شوند به آمدن جمعه .همچنین خوردن انارو کاسنی توصیه شده 🌸11. خواندن دعای سمات در ساعت پایانی روز جمعه 🌸12.سوره های «احقاف»و«مؤمنون»را بخواند. 🌸13.صدقه دهد، روايت داریم :ثواب صدقه دادن در شب و روز جمعه،هزار برابر اوقات ديگر است. 🌸14 .ساعتی از روز جمعه را به اموختن دین اختصاص دهد
هدایت شده از حرم
4_5816897366883566025.mp3
9.69M
🌺 دعای ندبه💔💔💔 ✨ استاد فرهمند 🌻 التماس دعای فرج🙏😭😭 🍃🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*همه بخونن* که نزد خانواده خود و اقوام و آشنایان، به بدگویی از همسر خود می‌پردازند و معایب او را همه جا جار می‌زنند؛ باید بدانند که با مشهور کردن همسرشان به یک ویژگی منفی خود و همسرشان را در محافل خانوادگی به سوژه غیبت تبدیل می‌کنند و پس از مدتی، دیگر نمی‌توانند از این صحنه کناره بگیرند...! 👈 همه‌ی آشنایان در هر بار ملاقات این زوج، در رفتار این دو نسبت به هم دقیق می‌شوند و حتی اگر اوضاع زوجین کاملا عادی هم باشد، نمی‌شود دیدگاه اطرافیان را از نو تصحیح کرد؛ چرا که خود کرده را تدبیر نیست. و بدتر از همه، زدودن تکدر خاطر همسرتان ممکن است، کار خیلی آسانی نباشد. 👈 پس عیوب کوچک همسرمان را تا حد امکان بپوشانیم و فقط نزد کسانی بیان کنیم که توانایی کمک به رفع این عیوب را دارند و اول با خود همسر... ✅ اگر آشپزی خانم خوب نیست؛ اگر آقا بلد نیست حتی یک پیچ گوشتی دست بگیرد، لطفا قبل از مطرح کردن موضوع با دیگران، دوباره فکر کنید، شاید بهتر باشد به یکی از محسنات همسرتان فکر کنید!
💞 10 برای جلسه 💠 4- در هنگام صحبت کردن با فرد مورد نظر، بنا را بر صداقت بگذارید و متعهد شوید که آن چه می گویید، کاملاً از سر باشد و به این تعهد خود نیز پایبند شوید. بهتر است به عنوان اولین سؤال، از فرد مقابل بخواهید خودش را به طور کامل معرفی کند و خلاصه ای از گذشته اش را برای شما بگوید و خودتان نیز متقابلاً خلاصه ای از سرگذشت خود را مطرح کنید. 💠 5- پس از این که از گذشته و شرح حال فرد مقابل مطلع شدید، می توانید دیدگاه او را درباره مذهب جویا شوید و بعد، متقابلاً دیدگاه خودتان را راجع به مذهب مطرح کنید. مطلب دیگری که می توانید سؤال کنید، نگرش مخاطب شما درباره مسائل و نحوه درآمد است. و میزان ماهیانه خود را مطرح کنید و آن چه واقعاً هست را بگویید. باید امکانات مالی خود را توضیح دهند، اگر توان مالی شان در شرایط فعلی، بیش تر از امکانات موجود نیست، این مورد را نیز تذکر دهند و سپس، نظر خانم را در این مورد بپرسند و ببینند ایشان چه مقدار پول را برای داشتن یک رفاه نسبی لازم می دانند و اگر خواسته های ایشان با درآمد آنان همخوان نیست، موضوع را مطرح و روی آن تأکید نمایند. ... ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
🥺🥺🥺 حسنی بی دندون شده زار و پریشون شده بی احتیاطی کرده  حالا پشیمون شده با دندوناش شکسته  بادام سخت و پسته مک زده به آب نبات هی جویده شکلات قندونو خالی کرده  وای که چه کاری کرده دونه دونه دندوناش خراب شدن یواش یواش تا خونه همسایه ها  می آدصدای گریه هاش
"رمان صدرا کمی مکث کرد و گفت: طبقه بالا خالی شده. مستاجرای قبلی خونه خریدن و رفتن. بیا بالا. بذار خیال من و رها راحت بشه. احسان آه کشید: این خونه رو به فقرا و یتیما میدادی! فقیرم یا یتیم؟ البته با رفتن شیدا و امیر، یتیمو که هستم! صدرا گفت: این چه حرفیه؟خودت میدونی که قبال هم مستاجر فامیل داشتیم. ارمیا و مسیح! یک مدتم که یوسف خدابیامرز اومد. حالا چرا بهت بر میخوره؟ مثل پسرمی، نگرانتم. احسان: نمیخوام بار بشم رو زندگیت. درگیریات با مادر مهدی بسه، چرا منم بیام و مشکلاتمو بیارم تو این خونه؟ صدرا: چون من و رها سرمون درد میکنه برای مشکل. رها خیلی دوستت داره. احسان لبخند پر احساسی زد و همانطور که نگاهش به روبرو و در آهنی حیاط بود کمی چایش را مزه مزه کرد: رهایی بهترینه! پر از احساس و عاطفه است! پر از فداکاری و ایثار!کاش منم یک مادرمثل رهایی داشتم. صدرا به شوخی با آرنجش به پهلوی احسان زد و گفت: حواست باشه ها! دارم غیرتی میشم. و بعد با عشقی پدرانه گفت: مادر رو نمیشه کاریش کرد اما برات یک زن میگیرم مثل رها. کسی که بعد ازازدواجت بفهمی، سالهایی که نداشتیش، زندگی نمیکردی، فقط زنده بودی. احسان سرش را کج کرد و به چشمان صدرا نگاه کرد: اما مهدی از دست یک مادر، مثل مادر من رها شد و رهایی رو بدست آورد. صدرا: مهدی هم سختی های زیادی کشید. درد نخواستن مادر، اونم از لحظه تولد، ازدواج مادرش با قاتل پدرش! هر جوری نگاه کنی، اگه سینا زنده بود، مهدی خوشبخت تر بود. بار سنگین نبود سینا، روی شونه هام سنگینی میکنه هنوز. صدایی از پشت سر گفت: حتی اگه زنده بود، من به خوشبختی الان نبودم. میدونم مزاحم زندگی شما هستم اما بابا، من واقعا خوشحالم که شما و مامان رها منو بزرگ کردید. صدرا بلند شد و به مهدی عزیزش نگاه کرد که اشک صورتش را خیس کرده بود: کی اومدی باباجان؟ مهدی: تازه اومدم. صدرا پسرش را در آغوش گرفت و گفت: تو بزرگ ترین همه خدا بودی برای زندگی من. با اومدن تو، رها منو قبول کرد. بخاطر تو با من زندگی کرد. رها از لحظه ای که تو رو توآغوشش گذاشتم و گفتم منت سرم بذاره و برات مادری کنه، عاشقانه تو رو بزرگ کرد. اول مادر تو شد،بعد همسفر زندگی من. تو عالی ترین هدیه خدا بودی پسرم. و قشنگ ترین هدیه رها به زندگی ما، ایمان بود. رها ایمان و عشق و فداکاری رو به ما یاد داد. سینا رفت و با رفتنش خیلی چیزا به ما داد و اول از همه، یک مادر فداکار برای پسرش بود. بعد رو به احسان گفت: برای اومدن به این خونه، تردید نکن! اگه دلت زندگی واقعی میخواد، بیا پیش ما! رها زندگی کردن رو بهت یاد میده و روزی که بهترین دختر رو برات پیدا کنه، تو خوشبخت ترین میشی! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان رها مشغول پخت کیک برای عصرانه بود که صدای زنگ در بلند شد. بعد محسن که گفت: خاله آیه اومده! رها متعجب از آمدن بدون خبر آیه، به استقبالشان رفت و با دیدن خراب حال زینب دلش هری ریخت: چی شده؟ آیه همانطور که کفشش را در می آورد گفت: شرمنده سرزده اومدیم. داشتیم میرفتیم خونه سیدمحمد که سایه خبر داد دخترش، آبله گرفته،مجبوره بره خونه مادرش، چون اون دوتا آتیش پاره هم که نگرفته بودن، به زودی میگیرن، ما هم مجبور شدیم مزاحم شما بشیم. صدرا هم که دم در آمده بود گفت: این حرفا چیه. بفرمایید داخل. ارمیا چطوره؟ حاج آقا؟حاج خانوم؟تعارفات معمول انجام شد و بعد از دقایقی زینب گفت: خاله، مسکن داری؟ آیه نگران گفت: تازه دوتا قرص خوردی، هنوز بهتر نشده؟ زینب سرش را تکان داد که نه بگوید اما درد بدی در سرش پیچید. رها بلند شد و گفت: بذار برم ببینم دارم یا نه. بعد ایستاد و گفت: احسان! بهش بدم؟ آیه تازه متوجه مرد جوانی شد دور از جمع نشسته است. با معذرت خواهی بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد که رها معرفی کرد: احسان رو یادته؟پسر شیوا و امیر؟ آیه که به خاطر آورده بود، احوال پرسی گرم تری کرد و احوال پدر و مادرش را پرسید. رها گفت: احسان دکتر شده!الانم داره تخصص گوارش میخونه. آیه تبریک گفت. در این میان زینب دوباره با بی حالی گفت: خاله، قرص. رها به سمت آشپزخانه رفت و با قرص برگشت. آیه گفت: مطمئنی؟ زینب قرص را خورد و گفت: حالم بده مامان. رها کمکش کرد به اتاق برود. آیه همانطور که دنبالشان میرفت گفت: یکم بخوابی خوب میشه عزیزم. چرا نمیخوابی آخه؟ زینب به گریه افتاد و حق حق میکرد. احسان به سمت کیفش رفت و بی صدا یکی از آرام بخش هایی که خودش برای خواب استفاده میکرد را برداشته و لیوان نیم خورده آبی که رها آورده بود را در دست گرفت و دم اتاق ایستاد و رها را صدا زد: رهایی! رها از کنار زینب بلند شد و مقابل احسان ایستاد: این آرام بخشو بدید بخوره، چند ساعت بخوابه بهتر میشه. رها موشکافانه گفت: تو برای چی آرام بخش همراهت داری؟ احسان لبخند پر دردی زد: آرامش که بره، آرام بخش میاد. احسان رفت و کنار صدرا نشست. همه منتظر بودند زینب سادات به خواب برود تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است.همه منتظر آیه بودند. آیه ای که دخترکش را خواب میکرد. عزیز کرده ارمیا و عزیز دل سیدمهدی. آیه از اتاق بیرون آمد. هنوز چادر مشکی به سر داشت.کنار رها و مقابل صدرا نشست. آیه لبش را تر کرد و گفت: ببخشید بی موقع و اینجوری اومدیم. رها دستش را گرفت: این چه حرفیه؟بگو چی شده؟ز ینب چرا اینجوری شده؟ ادامه دارد... نویسنده: