💢 پاسخ زیبای امام #جواد علیه السلام، به کسانی که در #علم و قدرت ایشان #شک داشتند.
🔲 عن عمر ابن الفرج الرخجى قال: قلت لأبي جعفر - عليه السلام إن شيعتك تدعى أنك تعلم كل ماء في دجلة ووزنه؟ وكنا على شاطئ دجلة. فقال - عليه السلام - لي: يقدر الله تعالى أن يفوض علم ذلك إلى بعوضة من خلقه أم لا؟ قلت: نعم يقدر، فقال: أنا أكرم على الله تعالى من بعوضة ومن أكثر خلقه.
⬅️ راوی گوید: به حضرت امام محمّد تقى عليه السلام گفتم كه شيعيان شما ادعا مى كنند كه شما مى دانى هر آبى كه هست در دجله و وزن آن را. و در این هنگام کنار دجله بوديم.
▪️ حضرت فرمود كه حق تعالى قدرت داد كه عنایت كند علم اين را بر پشه اى از مخلوقات خود يا قدرت ندارد❓
گفتم: قدرت دارد. فرمود من گرامى ترم نزد خداوند تعالى از پشه و از تمام خلق خدا.
📚 مدینة المعاجز ، ج ۷ ، ص ۴۰۰
#برعمروعمری_زاده_وعمری_دوست_تاصبح_محشر_لعنت_لعنت_لعنت
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
🌴 بســـم ربـــ الحیــدر 🌴
💢 #عاقبت نحس و شوم #ام الفضل لعنت الله عليها
☑️ عیون المعجزات و لما خرج أبو جعفر علیه السلام و زوجة ابنة المأمون لعنة الله عليهما حاجا و خرج أبو الحسن على ابنه عليهما السلام و هو صغير فخلفه فى المدينة و سلم إليه المواريث و السلاح و نص عليه بمشهد ثقاته و أصحابه و انصرف إلى العراق و معه زوجته ابنة المأمون لعنة الله عليهما و كان قد خرج المأمون لعنة الله عليه إلى بلاد الروم فمات بالندبرون فى رجب سنة ثمان عشر و مأتين و ذلك فى سنة عشر من امامة أبى جعفر عليه السلام و بويع المعتصم أبو إسحاق محمد بن هارون لعنة الله عليه فى شعبان سنة ثمان عشر و مأتين ثم إن المعتصم جعل يعمل الحيلة فى قتل أبى جعفر عليه السلام و أشار إلى ابنة المأمون لعنة الله عليهما زوجته بأنها تسمه لأنه وقف على انحرافها عن أبى جعفر عليه السلام و شدة غيرتها عليه لتفضيله أم أبى الحسن ابنه عليهما السلام عليها ولأنه لم يرزق منها ولد فأجابته إلى ذلك و جعلت سما فى عنب رازقى و وضعته بين يديه عليه السلام فلما اكل منه ندمت و جعلت تبكى فقال عليه السلام ما بكائك والله ليضربنك الله بفقر لا ينجبر و بلاء لا ينستر فماتت بعلة فى اغمض المواضع من جوارحها صارت ناصورا فأنفقت مالها و جميع ملكها على تلك العلة حتى احتاجت إلى الاسترفاد و روى ان الناصور كان فی فرجها.
💫 حسين بن عبد الوهاب گفته است وقتی امام محمّد جواد عليه السّلام و همسرش ام الفضل لعنة الله عليها دختر مأمون لعنة الله عليه به قصد حج بيرون آمدند پسرش امام هادى عليه السّلام را هم كه طفل صغيرى بود هم راه خود بردند پس امام محمّد جواد عليه السلام در مدينه امام هادى عليه السّلام را جانشين خود ساخت و ميراث و سلاح امامت را به وى سپرد و در حضور ياران خود و شيعيان مطمئن و مورد اعتماد بر امامت امام هادى عليه السّلام تأكيد فرمود و خود به همراه همسرش دختر مأمون لعنة الله عليهما رهسپار عراق گرديد و چنان بود كه در آن وقت مأمون لعنة الله عليه به سرزمين روم رفته بود و در ماه رجب سال دويست و هجده در منطقه بديرون يا ندبرون از دنيا رفت كه شانزده سال از امامت امام محمّد جواد عليه السّلام می گذشت مردم در ماه شعبان سال دويست و هجده معتصم ابو اسحاق محمد بن هارون لعنة الله عليه را به جاى مأمون لعنة الله عليه به خلافت برگزيدند معتصم لعنة الله عليه از ابتداى خلافت در جستجوى نيرنگى براى كشتن امام محمّد جواد عليه السّلام بود و انگشت اشاره خود را به سوى دختر مأمون لعنة الله عليهما همسر امام محمّد جواد عليه السّلام گرفت كه ايشان را مسموم سازد چه اين كه از بد دلى و تعصب ام الفضل لعنة الله عليها نسبت به امام محمّد جواد عليه السّلام آگاهى داشت و به خوبى مى دانست كه امام محمّد جواد عليه السّلام مادر پسرش امام هادى عليه السّلام را بر ام الفضل لعنة الله عليها ترجيح مى دهد و ام الفضل لعنة الله عليها براى امام محمّد جواد عليه السّلام فرزندى نياورده است و ام الفضل لعنة الله عليها به خواسته معتصم لعنة الله عليها پاسخ مثبت داد و زهرى را در دانه هاى انگور رازقى تزريق و پيش روى امام محمّد جواد عليه السّلام نهاد چون امام محمّد جواد عليه السّلام انگور را خورد ام الفضل لعنة الله عليها پشيمان شد و بناى گريه گذاشت امام محمد جواد عليه السلام فرمود چرا گريه مى كنى به خدا سوگند خداى متعال تو را با فقر التيام ناپذير و درد و بلايى غير قابل پوشش و استتار در هم خواهد كوبيد و او به درد و مرض نواصير كه در حساس ترين اعضاء و جوارحش پديد آمد مرض نواصیر در فرج ام الفضل لعنة الله عليها پدید آمد و به درك واصل شد در حالى كه مال و ثروت بلكه تمام دارايى خود را از ملك و املاك را هزينه درمان آن كرد و كارش به گدايى كشيد و عاقبت بر اثر همين بيمارى مرد و به درك واصل شد
📚 منابع ؛ عیون المعجزات،ص۱۱۷
إثبات الوصية،المسعودى،ص۲۲۷
بحارالانوار،ج۵۰،ص۱۶،ح۲۶
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
*خانمها بخونن*
*اظهارمحبت_به_شوهر*
شكى نيست؛ محبت و دوستى، گوهر گرانبهايى است
كه خداوند در نهاد زن و مرد قرار داده است
تنها مى بايست دو همسر اين امر فطرى را ابراز نمايند
تا رابطه دوستانه و صميمانه آنان بيش از پيش برقرار گردد
مرد در عرصه اجتماع با افراد گوناگون و سلايق مختلف مواجه مى شود
و بسا اوقات مورد اهانت قرار مى گيرد. زن مى تواند با خوشرويى و اظهار محبت به شوهر، از غم و اندوهش بكاهد
و با چهره اى دل انگيز او را مسرور نمايد
#حضرت_رضا_(علیه السلام)
مى فرمايد: «بدان كه زنان گوناگونند؛ بعضى زن ها دستاوردى گرانبها و تاوان (رنج هاى آدمى) هستند
و اين زن كسى است
به شوهرش محبت مى كند و عاشق اوست.
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#ازدواج
🔴 #دلایل کاهش میل به ازدواج در #آقایان
✍ در دهه اخیر #میل ازدواج در #پسران تا ۱۶ درصد پایین آمده که جوانان؛
💢← «تنوعطلبی، وضعیت اقتصادی، کاهش مسؤلیتپذیری، پائین آمدن امید به زندگی، #سربازی، انتظار امکانات مفصل و نبود پشتیبانی اجتماعی و حاکمیتی» را از جمله دلایل کاهش میل به #ازدواج میدانند!!
#دکتر_حبشی
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
#شعر_لالایی
💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤
یه لالایی قشنگ ، تقدیم نی نی های خوشگلم❤️🌹
لالا لالا آناناس
عروسک تو تنهاس
بگیر اونو توآغوش
لحافتو بکش روش
لالا لالا گلابی
خیال کن روی تابی
یا تو قایق رو آبی
حالا راحت می خوابی
لالا پسته خندون
خوابیده گل تو گلدون
توهم مثل گل ناز
نگفتی شب بخیر باز
بذار چشاتو رو هم
نباشه تو دلت غم
لالا انار دون دون
نمی ره خوابت آسون
ببین خورشید خوابیده
لحافو روش کشیده
لحاف پر ستاره
یه ماه نصفه داره
لالا شلیل وآلو
بالش پنبه ایت کو
کجا قایم شده کوش؟
خوابیده روی اون موش
گل من خیلی خستس
قایم باشک دیگه بس
لالالا موز وانگور
بلا از تو بشه دور
توآسمون ستاره
شبا تا صبح بیداره
نگاه کن دست تکون داد
یه بوس برات فرستاد
لالالاهندوانه
گل یکی ید ونه
تودیشب خوش خوابیدی
بگو توخواب چی دیدی؟
بخواب آرام و شیرین
ببین خوابای رنگین
لالا گیلاس خوش طعم
بذار چشماتو رو هم
قناری خواب خوابه
می خواد تا صبح بخوابه
یواش ساعت دیواری
بیدار میشه قناری
لالا لیموی شیرین
پاورچین و پاورچین
بابا اومد تو رو دید
تو خواب چشماتوبوسید
بابا تختو می ده تاب
تو هم می خندی تو خواب
لالالا توت فرنگی
عجب خواب قشنگی
چشماتوبستی آرام
تموم شد لالایی هام
الهی باشه فردا
برایت صبح زیبا
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
4_5956519061390101169.mp3
10.38M
#دین_زیباست
اخلاق و رفتار و کردار
رسول خدا صلی الله علیه و آله
چگونه بود؟!
قسمت 11
تکرار مسائل پیشین در باب بهداشت فردی / نظافت / آراستگی / خوش بویی / مسواک زدن
#خوبترین_مخلوق_خدا
#مکارم_اخلاق
#جمعه
#صلوات
#معرفت_امام
#معراج
#نماز
👈 مخصوص نوجوانان
👈 و معلمین پرورشی مدارس
لطفا با انتشار این فایل 👉🏿
این خوبترین مخلوق خدا را 👉🏿
به دیگران بشناسانید 👉🏿
حرم
"رمان #اسطورهام_باش_مادر #قسمت_شش ایلیا داشت با همگروهی هایش خوش و بش میکرد که صدای خواهرش را شنی
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_هفت
دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. بر خالف کودکی های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود.
****************
احسان از آمدن این همسایه های جدید معذب شد. در حالی که زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید.
به صدرا گفت: فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه.
صدرا به کارش ادامه داد: خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن.
احسان: نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست.
صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: چرا؟
احسان: دیگه خیلی مزاحم شدن. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الانم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه.
صدرا: رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت.
احسان شوکه شد: فروخت؟
صدرا به صندلی تکیه داد: آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده.
احسان: ازدواج؟ با کی؟
صدرا از ندانستن شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم.
احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.صدرا وارد خانه شد و با
صدای بلند گفت: مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا!
مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سالم کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد.
رو به مهدی گفت: مادرت فردا آزاد میشه.
مهدی با ناباوری پرسید: چطور؟ رضایت داد؟
صدرا گفت: نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود. بعد از افتادن بچه، رامین میرسه و اونو مرخص میکنه.
زن بیچاره وقتی فهمید مادرت این همه وقت زندان هست، خیلی ناراحت شد. این چند وقت درگیرش بودم. امروز حکم رو گرفتم. فردا صبح میریم دنبالش زندان.
مهدی به سمت صدرا میدود و او را در آغوش میگرد. صدرا پدر بود و پدری میکرد برای برادرزاده عزیزش، یادگار برادرش.
مهدی: عاشقتم بابا!
صدرا محکم تر او را بغل کرد: فقط بخاطر تو. بخاطرت کوه رو هم جا به
جا میکنم.
مهدی از آغوشش بیرون آمد: حالا کجا میره؟
صدرا خودش را روی مبل انداخت و گفت: مادرت خیلی سختی کشید. با انتخاب اشتباهش، هم زندگی تو رو خراب کرد، هم خودش رو! گفت میخواد دادخواست طلاق بده تو خونه پدریش زندگی کند. میخواد تو هم بری با اون زندگی کنی!
مهدی اخم کرد: من نمیخوام برم.
به سمت اتاقش رفت و در را بست.
محسن گفت: من نمیخوام داداشم بره.
صدرا چشمانش را بست و گفت: منم نمیخوام بره. اما این تصمیم رو خودش باید بگیره. امیدوارم رفتن رو انتخاب نکنه. رها بدون مهدی دق میکنه.
ایلیا کنار صدرا نشست: عمو!
صدرا چشمانش را باز کرد و با لبخند به ایلیا نگاه کرد: جان عمو؟
ایلیا: خدا کنه مهدی نره. از وقتی اومدیم اینجا، زینب حالش بهتره! با
مهدی حرف میزنه و درد دل میکنه. مهدی بره، تنها میشه!
مهدی پشت در اتاقش نشسته بود. از اینکه دوستش داشتند و او را میخواستند خوشحال بود. اما، شادی وسط قلبش، خواسته شدن از طرف مادری بود که از بدو تولد او را رها کرده بود.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_هشت
زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به زهرا
خانم گفت: زود میام مامان زهرا!
زهرا خانم غر زد: زود بیای ها! میخوایم شام بخوریم.
زینب سادات خنده بی صدایی کرد: چشم مامان خانم!
از پله ها پایین میرفت که صدای بازشدن در را شنید. با لبخند برگشت تا به زهرا خانم اطمینان بدهد که زود باز میگردد اما احسان را دم راه پله دید.
لبخندش را جمع کرد و نگاه دزدید: سلام. بااجازه.
از پله ها پایین رفت و احسان آرام پشت سرش رفت.
زینب در خانه صدرا را زد و در انتظار باز شدن آن ماند. احسان با فاصله از او ایستاده بود. رها در را باز کرد و با لبخند از مهمانانش استتقبال کرد.
زینب تعارفش را رد کرد و بعد از وارد شدن احسان به خانه رو به رها گفت
: زود باید برم بالا برای شام. ایلیا داره سفره رو میچینه. این رو براتون آوردم.
کاسه بزرگ آش را مقابل رها گرفت و ادامه داد: کلاس آشپزی امروز مامان زهرا! اینم سهم شما! انتقادی پیشنهادی اگه بود، بفرمایید استاد.
رها آش را نفس کشید و گفت: عالیه! کاسه آش میان سفره قرار گرفت.
احسان کمی برای خودش از آش در کاسه کوچکی که رها کنار بشقابش گذاشته بود، کشید و گفت:
واقعا این آش رو زینب خانم پخته؟
رها کاسه کنار دست صدرا را برداشت و برایش آش ریخت: آره. دست پخت خوبی داشته همیشه. الانم که مامان زهرا اراده کرده از این دختر یک کدبانو بسازه مثل مادرش.
صدرا کاسه را از رها گرفت و زیر لب تشکر کرد و بعد رو به احسان ادامه داد: زینب سادات تو خانومی تکه. خدابیامرزه مادرش رو، دختر نجیب و اهل زندگی تربیت کرده.
بعد نگاهی به رها کرد و با تردید ادامه داد: خیلی دوست داشتم برای تو بریم خواستگاریش.
رها مخالفت کرد: چی میگی صدرا؟ تو زینب سادات رو نمیشناسی؟
احسان و زینب اصلا به هم نمیخورن.
احسان قاشق را از دهانش در ٱورد و گفت: چرا به هم نمیخوریم؟
رها اخم کرد و صدرا با لبخند گفت: زینب سادات خیلی مقید هستش. تو هم که ٱزادی اندیشه ای و در قید و بندهایی که اون هست نیستی!
احسان جدی شده بود. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و رو به صدرا و رها گفت: منم قید و بندهایی دارم. منم به بعضی چیزا معتقد هستم. شاید مثل شما نباشم اما دور از شما هم نیستم.
نگاهش را به چشم رها دوخت: رهایی! از تو انتظار بیشتری داشتم.
بعد به صدرا نگاه کرد: چند وقته ذهن خودم هم درگیره. از روزی که با مادرش اومد اینجا و نامزدیش به هم خورده بود، از اون روز ذهنم درگیره. خوب میدونم که خیلی تفاوت داریم. بخاطر همین تفاوته که تا حالاحرفی نزدم. اما حالا که حرفش شده، میگم که من دارم به این موضوع فکر میکنم و مایل به این اقدام هستم، لطفا خواستگار براش پیدا نکنید و کسی هم اومد منو در جریان بذارید.
رها لبخند زد: اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدرنجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست.
صدرا گفت: حالاپسرها کجان؟ نمیان شام؟
رها به همسرش نگاه کرد: آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالاپیش ایلیا!
صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد: پس کل این ظرف آش مال خودمون سه تا هست؟
رها بی صدا خندید: آره بخور شکمو.
صدرا رو به احسان گفت: خوبه زنیبگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دست پخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش!
احسان بلند خندید: رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولادزره رو نگرفتی.
صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت: دیروز اومده بود دفتر.
قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد: بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم.
رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطم اش میدید که نگران است....
در تمام طول صرف شام، احسان به
زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_نه
موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک می گذاشت گفت: به نظرتون هیچ وقت مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟
برگشت و نگاهش را به نگاه صدرادوخت: همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت! رفتن آیه و ارمیا و حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟
احسان گفت: بهتره من برم. شب خوبی بود.
صدرا مقابل رها ایستاد: هیچ وقت تموم نمیشه! مهم اینه که پشت به پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو بگیره! زندگی جریان داره! مهم اعتماد و علاقه است! مهم ایمان و ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است!
رها سر به زیر شد و پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدی؟
صدرا بدون تردید گفت: معلومه که پشیمونم!
رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت: هزاران بار حسرت خوردم.
قطره ای اشک روی صورت رها فرودآمد.
صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت: حسرت خوردم که ای کاش جور
دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم!
رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد:
کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترین ها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظه هایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم!تومنو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی! تومنو بند خدا کردی!توبهترینی رها
حسرتم اینه که حسرتهای زیادی به دلتگذاشتم
ِروز آمد و کار و فعالیت آغار شد. در خانه زهرا خانم بود و رها. رهایی که چند وقتی بود، فعالیتش را به کمک های داوطلبانه برای مراکز بهزیستی وسالمندان محدود کرده بود. امروز مادر و دختر مانده بودند.
زهرا خانم در حال پوست کندن سیب بود که بغضش شکست. رها مادر را آغوش گرفت.
رها: چی شده مامان؟
زهرا خانم: دلم برای حاج علی تنگ شده. دلم برای آیه تنگ شده. دلم برای ارمیا تنگ شده. این سالها به همش اخت گرفته بودم! با حاج علی تازه فهمیده بودم زندگی میتونه زیبا باشه.
ِ مادر را نوازش کرد: منم دلم تنگه! حاج علی پدر بود. ٱیه خواهررها سربود. ارمیا برادر بود. منم گاهی دلم میخواد بترکه! زینب رو که میبینم، ایلیا رو که میبینم، دلم آتیش میگیره براشون.
زهرا خانم گله کرد: کاش الاقل حاجی بود، من با این بچه ها چکار کنم؟
حاجی که رفت پشتم خالی شد. چرا خدا خوشبختی رو اینقدر دیر به من نشون داد و زود گرفت؟
رها دلداری داد: خیلی از مردم هیچ وقت طعم خوشبختی رو نمیچشن!
خیلی از مردم در حسرت میمیرن. این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان زندگی با بابام نداشتی.
الان حداقل یک حقوق داری که مستقل باشی و نیاز به کسی نداشته باشی! حاجی و آیه یک خونه براتون گذاشتن که بی سقف نباشید! بچه ها هم که هر کدوم حقوق پدراشونو میگیرن و خرج زندگیتون لنگ نمیمونه! نگران بچه ها نباش! ما هستیم! سیدمحمد هم هست! این بچه ها امانت های مهم ما هستن.
زهرا خانم گفت: چند روزه گوشی زینب زنگ میزد و زینب جواب نمیداد.
نگران بودم که کی هست و چکار داره. دختر جوانه و آدم میترسه خب.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_ده
دیروز روی میز گوشیشو گذاشته بود که زنگ خورد، دیدم محمدصادقه!
نمیدونم با این دختر چکار داره که دست بردار نیست.
رها گفت: دلش گیره! کم کم باور میکنه! درسته اخلاق و رفتارش مورد پسند ما نیست، اما پسر بدی هم نیست. خودم با زینب صحبت میکنم.
حالاهم اشکهاتو پاک کن که بچه ها و صدرا برسن و ببینن مامان زهرامون گریه کرده، ناراحت میشن.
زهرا خانم اشک روی صورتش را با کف دستش پاک کرد و رها صورت مادر را بوسید.
زینب سادات از پشت تلفن به سیدمحمد گفت: بالاخره نامه رو داد. قبول کردن به صورت موقت مهمانم کنم برای تهران. امتحانات رو همینجا میدم. ممنون عمو.
سیدمحمد گفت: نیاز به تشکر نیست عمو جون! وظیفه منه! میدونی خیلی برام عزیزی!
زینب سادات گفت: عمو!
سید محمد: جان عمو!
زینب سادات: چرا صدات خسته است؟
سیدمحمد: دیشب بیمارستان بودم،خواب بودم زنگ زدی.
زبنب سادات شرمنده شد: ببخشید. آخه دکتر فروزش میخواست با خودتون صحبت کنه.
سیدمحمد: دشمنت شرمنده عزیزم! اون فروزش شارلاتان هم میخواست من بدونم یکی طلبش هست! تو نگران این چیز ها نباش. داری حرکت میکنی برگردی تهران؟
زینب سادات: نه عمو: باید برم سر خاک بابا مهدی و پدربزرگ، بعدش هم مامان و بابا و باباحاجی! یک سری هم به مامان فخری بزنم. بعدش میام. راستی عمو، اگه وقت کردی، یک وقتی برای ایلیا میذاری؟
سیدمحمد: چی شده مگه؟
زینب سادات: همون احساس تنهایی و اینهاست. شما رو خیلی دوست داره. دیشب شنیدم به محسن میگفت دلم برای عمو محمد تنگ شده. به محسن گفت که عمو بخاطر زینب میاد. میشه یک وقتی بذارید که با ایلیا برید بیرون دوتایی؟ مثل اون وقتا که بابا مامان بودن!؟
صدای سید محمد بیشتر گرفته شد: آره عمو! وقتمو خالی میکنم. شرمنده که حواسم نبود. خدا منو ببخشه که غافل شدم.
زینب سادات به میان حرف سید آمد: اینجوری نگو عمو! شرمنده نکن منو از گفتن این حرفها! شما هم کار و زندگی دارید! ایلیا یک کمی حساس شده.
سیدمحمد: متانت و حجب و حیای مادرت رو داری! عین مادرت درک میکنی همه رو و این ما رو همیشه شرمنده آیه کرده بود، الان هم شرمنده تو! سلام منو هم به خانوادم برسون. انشالله آخر هفته جور کنم بریم سرخاکشون که منم دلتنگم!
زینب تلفن را قطع کرد. سرش را به پشتی صندلی راننده تکیه داد و اندیشید چقدر شبیه تو بودن سخت است! مادرم چقدر بزرگ بودی! چقدر بهترین بودی؟! چرا من تلاشت برای بهترین بودن را ندیدم؟ انگار بهترین بودن در ذات تو بود. گویی تو زاده شده بودی تا بهترین باشی! تو بدون تلاش مهربان بودی، بدون کوشش مهربانی می کردی، بدون درنگ
بخشش میکردی. تو را خدا جور دیگری آفریده بود. تو را خدا شبیه فرشتگان آفریده بود. تو را خدا برای مهربانی آفریده بود. شبیه تو بودن سخت است مادر. آیه رحمت خدا بودن سخت است. آیه مهربانی خدا بودن سخت است. تو همیشه زیبا ترین آیه خدا بودی.
همه خانه رها جمع بودند. جمعی که خیلی کوچک شده بود. امروز سیدمحمد، به دنبال ایلیا آمد. ایلیا غرق در شادی بود. چشمانش برق داشت وقتی به زینب سادات گفت: من و عمو داریم مردونه میریم بیرون!
مواظب خودتون باشید.
زینب سادات از دیدن شادی تنها دارایی اش، خوشحال بود.
سایه و بچه هایش هم آمدند و مهدی هنوز پیش مادرش بود. محسن آنقدر بهانه گرفت که صدرا او را با خود برد تا به ایلیا و سید محمد بپیوندند. جمع خانه زنانه شد.
صدای خنده و شادی دوقلوها در خانه پیچیده بود. دخترک کوچک سایه هم تاتی کنان به دنبال برادرانش میرفت و میخندید.
زینب سادات از سایه پرسید: زن عمو! مهتاب رو چقدر دوست داری؟
سایه لبخند زد: خیلی زیاد. اصلا حدی براش نیست. تا وقتی خودت بچه دار نشی نمیفهمی.
زینب اصرار کرد: حالا یک جوری بگو که بفهمم.
سایه به گوشه ای خیره شد: یک جور اتصال نامرئی وجود داره انگار. انگار قلبت سنگین میشه برای بچه ات. وقتی کنارت باشه از نفس کشیدنش هم لذت میبری، وقتی کنارت نیست انگار چیزی گم کردی و قلبت ناسازگار میشه. همه کارهاش برات شیرینه. وقتی دعواش میکنی، خودت بیشتر آسیب میبینی. وقتی آسیب میبینه، بیتاب میشی ومیخوای تمام دردهاشو به خودت جذب کنی تا بچه ات در آرامش باشه و دوباره بخنده.
ادامه دارد...
مداحی آنلاین - در عالم جود جاوادن است جواد - محمدباقر منصوری.mp3
2.12M
🔳 #شهادت_امام_جواد(ع)
🌴در عالم جود جاوادن است جواد
🌴بر آل علی عزیز جان است جواد
🎤زنده یاد #محمد_باقر_منصوری
⏯ #فارسی #ترکی
👌بسیار دلنشین
منم خاک پای امام جواد.mp3
6.26M
🔳 #شهادت_امام_جواد(ع)
🌴منم خاک پای امام جواد
🌴گدایم گدای امام جواد
🎤 #مهدی_رعنایی
⏯ #واحد
👌بسیار دلنشین