┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
❤️رسول خدا (ص) فرمودند:
♦️دوستی فاطمه (سلام الله علیها)در صد جایگاه به حال انسان سودمند است که راحتترین آنها عبارتاند از:🔻🔻 #مرگ_قبر_میزان_سنجش_محشر_و_پل_صراط_و_حسابکشی؛
🔘پس دخترم فاطمه از هر کس راضی باشد، من از او خشنود میشوم و هر کس من از او راضی شوم خدا از او خرسند خواهد بود. هر کس فاطمه از او خشمگین باشد، من بر او خشم میکنم و هر کس من بر او خشم کنم، خداوند بر او غضب میکند.
📚بحارالانوار جلد ۷۲
#یافاطمه_سلام_الله_علیها_مددی
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سلام آقا
صبحامید من،ای شمس جهانتاب حسین
وسلام لک منّی ولاصحاب حسین🌹🍃
همه ی دار و ندارم شده بینالحرمین
به ابی انت و اُمی، لک ارباب حسین
السلام علیک یااباعبدالله الحسین (ع)
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
#اللهم_ارزقنا_کربلا 🙏
4_5884093358590133930.mp3
2.84M
♨️سیره نبی مکرم اسلام (ص)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #حسینی_قمی
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4_5884093358590133935.mp3
4.15M
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی (ع)
🌴آخر یه روز شیعه برات حرم میسازه
🌴حرم برای تو شه کرم میسازه
🎤 #امیرعباسی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
4_5884093358590133940.mp3
16.81M
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی (ع)
🌴دفن اولدی حسن سنده چراغه نه نیازون
🌴مهدی سنه زائیردی قوناقه نه نیازون
🎤 #محمد_باقر_منصوری
⏯ #ترکی
👌بسیار دلنشین
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_شصت_و_دو
سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،سمانه خندید و گفت:
ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید
ــ ایش ترسو
سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت:
ــ سلام خدا قوت خانوما
صغری سلامی کرد و گفت:
ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم
سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد.
ــ خوبی حاج خانم
سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ خوبم حاجی شما خوبید؟
کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند.
کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند.
به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم
سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد:
ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار
کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت.
سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت:
ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم
لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت.
با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند،کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد
ــ ببر برا کمیل
ــ خاله غذا اماده است؟
ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه
ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است
ــ قربونت برم،باشه فدات